تبار انحراف - جلد اول

پژوهشی در جریان شناسی انحرافات تاریخی است که توسط استاد مهدی طائب نگاشته شده است

تبار انحراف - جلد اول

پژوهشی در جریان شناسی انحرافات تاریخی است که توسط استاد مهدی طائب نگاشته شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

رهبر معظم انقلاب: امروز در دنیای اسلام، مکلفیم دشمن شناسی و تکلیف شناسی را در حد اعلا برای جهان اسلام و مردم ایران تدارک ببینیم.

آغاز سخن

دنیا عرصه کارزار حق و باطل است و در این میان، شناخت دشمن و آگاهی از جایگاه و قدرت او از ضروریات عقلی است. اگر شخصی آشنا با فنون رزمی با شخصی کار ناآزموده وارد عرصه کارزار شود، فطعاً با ضربه‌ای حریف را از میدان بیرون خواهد کرد. اما اگر چشم و گوش این مبارز را ببندید، او دیگر پیروز میدان نخواهد بود؛ چرا که قدرت دارد، ولی به دلیل فقدان اطلاعات از حریف، نمی‌داند کی و چگونه از قدرت و فن خویش بهره گیرد. چون نمی‌داند حریف کی و از چه نقطه‌ای و با کدام وسیله حمله میکند. بنابراین هر قدر که قدرتمند باشید، اما اطلاعات کافی از دشمن نداشته باشید شما شکست خورده اید.

هر موجود زنده‌ای در این دنیا دارای دشمن است و به میزان گستره وجودی‌اش دشمن او بیشتر است. این اصل، بین انسان‌ها و حیوانات و نباتات مشترک است، اما تفاوتی اساسی بین انسان و سایر موجودات زنده است که دشمن انسان، هوشمند و بالنده است؛ یعنی آموزش و تجربه در پیچیدگی و گونه‌های اجرایی آن مؤثر است و به هر میزان که آموزش و تجربه دیده باشد، روش‌های اعمال دشمنی‌اش پیچیده‌تر می‌شود.

اصل دیگری که این بحث را تکمیل می‌سازد، اصل به کارگیری استتار و اختفا هنگام رویارویی با دشمن، برای غافلگیر ساختن اوست. این اصل، مشترک بین انسان و حیوان است. اصل هوشمندی و بالندگی نیز، انسان‌ها را از سایر موجودات متمایز می‌سازد. بنابراین آموزش و تجربه در نوع استتار بسیار مؤثر است و دشمن به میزان قدمت و آموزش در استتار و اختفا پیروزمند‌تر است.

با توجه به این اصول، ملت هوشمند و مسلمان ایران که دارای حکومتی اسلامی به روشی نو و مستقل است و سرزمینشان سرشار از ذخایر خدادادی است، باید توجه داشته باشند که برابر اصل اول، دارای دشمن‌اند، و برابر اصل دوم، دشمن سعی در اختفا و استتار دارد. و بنا بر اولین سخن، اگر دشمن را نشناسیم و آگاهی کافی از آن به دست نیاوریم، شکست ما حتمی است. اکنون اگر بخواهیم وارد عرصه شناسایی دشمن شویم، با توجه به نوپایی جمهوری اسلامی، و قرن‌ها تجربه دشمن، طبیعتاً کشف و شناسایی آنها از راه معمول میسور نیست و باید از مسیرهایی چون نفوذ، استراق سمع، بازجویی و کشف خفا از اطلاعات آشکار بهره برد که بررسی فنی هر یک از این روش‌ها نامیسور بودن آن را روشن می‌سازد. بنابراین در کشف دشمن و اهداف و روش‌های او باید مسیری غیر از روش‌های معمول در اختیار باشد تا در این امر خطیر موفق باشیم. این مسیر در اختیار ما هست و خداوند متعال راهکار این مشکل را در قرآن برای ما بیان کرده است و به گونه‌ای دشمن را در برابر دیدگان ما به تصویر کشیده است که اگر بر اساس آن عمل کنیم، بدون تردید پیروز میدان خواهیم بود. چنانکه خداوند متعال می‌فرماید:

سستی مکنید و اندوهگین مباشید، زیرا اگر ایمان آورده باشید، شما برتری خواهید جست (آل عمران/139 )

قرآن سه دشمن را برای ما معرفی کرده است: یهود، مشرکان و نصارا. چهارمین این دشمنان، منافقان‌اند؛ چرا که نفاقی که باید با آن جنگید و همچون سه نیروی بیرونی باید با آن برخورد کرد، همیشه سایه یکی از این نیروهاست. منافق کسی است که به دروغ ادعای اسلام می‌کند، در حالی که در باطن مسلمان نیست؛ یعنی یا از یهود است، یا از مشرکان و یا از نصارا. قرآن با معرفی دشمن، به اولویت بندی در دفاع و لزوم نیرو گذاری در برابر دشمن درجه اول پرداخته و در سوره مائده، یهود را به عنوان دشمن درجه اول و مشرکان را دشمن بعدی معرفی کرده است که طبیعتاً نصارا در رتبه آخر قرار می‌گیرند. ملاک اولویت بندی دشمن را می‌توان چهار مؤلفه دانست: عمق خواسته، امکانات، آموزش، انگیزه. با توجه به این مؤلفه‌هاست که یهود را دشمن نخست خویش می‌دانیم. برای دشمن‌شناسی باید این چهار مؤلفه در این گروه شناسایی شود. قرآن نسبت به همه این امور اطلاعات را به شکل مستقل یا ضمنی معرفی کرده است؛ یعنی گاهی به شکل مستقل اهداف آنها را بیان کرده و گاهی با سخن گفتن از تورات منبع مطالب آنها را معرفی کرده است.

آنچه از مجموع مطالب قرآن و تورات نسبت به خواسته این سازمان استفاده می‌شود، این است که آنان خواهان حاکمیت بر تمام دنیا هستند و ادعا می‌کنند که خداوند زمین و حاکمیت بر آن را به آنان بخشیده و دست بر سینه انتظار رسیدن این گروه به این خواسته را می‌کشد و برای او راهی برای خروج از این خواسته نیست.

در همین راستا یهودیان، مردم روی زمین را سه دسته می‌دانند:

1. بنی‌اسراییل که نژاد برتر و هدف از خلقت‌اند .

2. غیر بنی‌اسراییل که این قوم را نژاد برتر می‌دانند. اینان به عنوان انسان درجه دوم حق حیات دارند و خدمتگزار بنی‌اسراییل‌اند .

3. غیر بنی‌اسراییل که با برتری بنی‌اسراییل مخالف‌اند. اینان باید کشته شوند و مقامشان از حیوانات پست‌تر است.

از دیدگاه یهود، مسلمانان، که شعار عدالت فراگیر و تساوی همه انسانها در پیشگاه الهی را سر داده‌اند و همه را در ورود به دین خدا برابر می‌دانند و منکر برتری نژادی یهود هستند، چاره‌ای جز هلاک و نابودی ندارند. این بخشی از اندیشه خطرناک و مدون یهود است.

نوشتار پیش روی، نخستین جلد از مجموعه‌ای است که با هدف شناسایی این جریان و رفتار آنان تدوین یافته است. با شناسایی این جریان، ریشه جریانات جاری در سطح بین‌الملل ومنطقه و کشور ما روشن می‌شود و حقیقت این سخن بنیانگذار نظام جمهوری اسلامی را درمی‌یابیم که فرمود:

«اسراییل باید از صفحه روزگار محو شود.»


علیرضا مترصد


ای فرزند عزیزم، هر چند من عمری به درازای تاریخ ندارم، اما در کار و کردار نسل‌های پیشین نیک نگریسته‌ام و  در اخبارشان اندیشیده‌ام، در میان آثار به جای مانده شان گردیده‌ام، آنچنان که خود یکی از آنان شده‌ام.حتی چون سرگذشت گذشتگان به من انجامیده است، گویی با نخستین تا واپسین فردشان زیسته‌ام. «نهج‌البلاغه، نامه 31»

تاریخ پژوهی

نگاه به گذشته‌های دور، نه تنها واپس نگری نیست، بلکه استوار کردن قدم در جایگاهی است که آنچه را در پیش روی است و آینده نام دارد، از آنجا روشن‌تر و بهتر می‌توان دید. گذشته از این، آنچه تاریخ‌پژوهان اسلام را بر آن داشته تا به گذشته‌های دور خویش، عمیق بنگرند، می‌توان در این دلایل خلاصه ساخت:

1. تأکید قرآن

از میان کتاب‌های آسمانی،قرآن از جهت بین تاریخ، رهاوردی بزرگ و بی مثال دارد. اصرار قرآن بر بیان مطالب تاریخی،آن هم به حجم یک سوم از آیات، هر خواننده‌ای را به وجد و شگفتی وا می‌دارد. انسان از خود می‌پرسد: مگر این تاریخ چه اهمیتی دارد و چه می‌کند که پروردگار هستی در آخرین پیام به آفریده خود، این چنین حال گذشتگانمان را بیان می‌کند و به تأملمان فرا می‌خواند.

علت فراوانی آیات تاریخی در قرآن، تنها بیان قصه و داستان نبوده است. قرآن کتاب ذکر است «النحل، آیه 44، الحجر، آیه 9.» و از حکیم یکتا صادر شده است.

تاریخ مجموعه‌ای است از تجربیات ارزشمند پیشینیان و زیبایی و زشتی، و پیروزی و شکست. مطالعه تاریخ گذشتگان، عمر انسان را به درازای عمر پیشینیان خواهد ساخت. افزون بر آن، تاریخ که به صورت قصه بیان می‌شود، جاذبه خاصی دارد و تأثیر‌پذیری آن را دو چندان می‌کند؛ چرا که برای همه قابل درک و تحلیل است؛ اما استدلال‌های عقلی این گونه نیست. قرآن که کتاب تمام بشر است، با بیان تاریخ، فهم را بر همگان آسان ساخته است. تاریخ، مسائل ذهنی بشر را به صورت حسی بیان می‌کند و در روان انسان‌ها، اطمینان بخش‌ترین معلومات، آن است که به صورت حسی بیان شده باشد.

2. عبرت از پیشینیان و رهایی از غفلت

هدف اصلی قرآن از نقل داستان‌های تاریخی، عبور دادن انسان از گذرگاه‌های تاریک و ترسناک و رساندن او به سرزمین روشنایی‌ها و هدایت است. با خواندن داستان‌های قرآن و عبرت‌آموزی از آنها و سرگذشت پیشینیان، پرده‌های غفلت را از مقابل چشمانمان خواهیم درید. (در این زمینه ر.ک: تفاسیر ذیل آیه 2، سوره یوسف) نقل است که پیام‌آور اسلام، سوره فصلت را برای یکی از سر کردگان فساد تلاوت می‌کرد تا به این آیات رسید:

پس اگر اعراض کردند، بگو: شما را از صاعقه‌ای همانند صاعقه‌ای که بر عاد و ثمود فرود آمد می‌ترسانم. آنگاه که رسولان پیش و بعد آنها نزدشان آمدند و گفتند که جز خدای یکتا را مپرستید، گفتند: اگر پروردگار ما می‌خواست فرشتگان را از آسمان نازل می‌کرد. ما به آنچه شما بدان مبعوث شده‌اید ایمان نمی‌آوریم. اما قوم عاد، به ناحق در روی زمین گردنکشی کردند و گفتند: چه کسی از ما نیرومندتر است؟ آیا نمی‌دیدند خدایی که آنها را آفریده است، از آنها نیرومندتر است که آیات ما را انکار می‌کردند؟ ما نیز بادی سخت و غران در روزهای شوم بر سرشان فرستادیم تا در دنیا عذاب خواری را به آنها بچشانیم. و عذاب آخرت خوارکننده‌تر است و کسی به یاریشان برنخیزد. (فصلت، آیات 13-16.)

 

آنگاه که این بخش بر آن مفسد تلاوت شد، لرزش شدیدی سراپایش را فرا گرفت و با پریشانی و خودباختگی، پیامبر را سوگند داد که از تلاوت آیات باز ایستد. سپس با حالی دگرگون نزد قوم خود باز گشت؛ چنان که دیگر آثار عناد و استکبار در چهره‌اش نبود. (بحوث فی قصص القرآن، ص 15.)

3. شناخت راه‌های پیش رو

قرآن کتاب ذکر است؛ از این روی، تاریخ را نیز بیان کرده تا از آن پند و اندرز بگیریم. امیرمؤمنان(ع) فرمود:

ای فرزند عزیزم، هر چند من عمری به درازای تاریخ ندارم، اما در کار و کردار نسل‌های پیشین نیک نگریسته‌ام، در اخبارشان اندیشیده‌ام، در میان آثار به جای مانده‌شان گردیده‌ام، آنچنان که خود یکی از آنان شده‌ام. حتی چون سرگذشت گذشتگان به من انجامیده است، گویی با نخستین تا واپسین فردشان زیسته‌ام. (نهج‌البلاغه، نامه 31)

انسان می‌تواند از راه رفته گذشتگان و نتایجی که آنان بدان رسیده‌اند، راه‌های پیش رو را بشناسد و راه‌ رفته را دوباره نپیماید. تاریخ، کوره‌راه‌ها را برای ما مشخص ساخته است که به بن بست نخوریم. بنابراین با دانستن تاریخ، راه رفته و خطرناک گذشتگان را دوباره نخواهیم پیمود.

4. شناخت دقیق علل پدیده‌های امروز

ما ناگزیر از تعامل با جهان امروز هستیم. جهان موجود، معلول جهان گذشته است. اگر دریابیم که چرا جهان امروز این گونه شد، می‌توانیم بفهمیم که تغییر ممکن است یا نه، و اگر تغییر ممکن است، چگونه؟ ولی اگر چرایی وضعیت موجود را نفهمیدیم، مانند پزشکی هستیم که بیماری را نشناخته‌ایم و داروی دیگری به او می‌دهیم. اینکه می‌بینید عالمان الهی معمولاً در طول تاریخ، نسخه‌های درست ارائه داده‌اند، به این دلیل است که بیمارشان را به درستی شناخته‌اند.

آن هنگام که امیرمؤمنان(ع) صبر و برباری پیشه می‌کند، یا آن هنگام که دست به شمشیر می‌برد، در هر دو وضعیت دقیقاً بیمار را شناخته است و نسخه دقیق را به کار می‌برد. یا آن هنگام که علی ابن ابی‌طالب(ع) بر جنگ با معاویه اصرار می‌ورزد، اما پس از شش ماه، امام حسن(ع) طی نامه‌ای به معاویه همه قضیه را پایان می‌دهد و به مدینه باز می‌گردد، هر دو امام بیمار را می‌شناسند و بر مسیر حوادث حرکت می‌کنند.

به تاریخ دو گونه می‌توان نگریست:

 1. نگرش مقطعی؛ در این نوع نگرش، تاریخ را حوادث تکه تکه می‌بینیم که هر مقطعی دارای عبرت آموزی خاصی است.

 2. نگرش با رابطه علت و معلول؛ در این نوع نگرش، تاریخ را زنجیر به هم، پیوسته و یک خط می‌پنداریم و حوادث هر دوره‌ای را معلول حوادث دوره پیش می‌دانیم. اگر بپذیریم تاریخ یک زنجیره است و وضعیت امروز ما، معلول زنجیره پیشین است، برای اینکه به وظیفه خود پی ببریم، باید آن زنجیره را بشناسیم تا راهکار برخورد با این معلول را بیابیم. در این صورت، تاریخ یک ضرورت می‌شود و شناخت وضعیت موجود، تنها با شناخت رویدادهای گذشته به دست می‌آید.

در بحث تاریخ تسلسلی، که مد نظر ماست، با خواندن تاریخ متوجه می‌شوید که یهود، از چه تاریخی در نقاط مختلف حضور یافته و سرمایه‌ گذاری کرده و همچنان جلو آمده تا امروز که در نقطه خاصی جمع شده است. این سیر زنجیره تاریخ، موضوع خارجی را به شما نشان می‌دهد این تنها یک تئوری ذهنی نیست. با بررسی تاریخ در خارج، علت را می‌یابیم و می‌یابیم که امروز چگونه باید با آن مبارزه کرد. در سیر تاریخ، روی زنجیره آن می‌رویم و امتداد زنجیره تا این زمان را می‌یابیم و می‌فهمیم که این زنجیره از کجا شکل گرفته و در برابر ما تجمع یافته است.

با ورود به داستان‌های قرآن، زنجیره‌ای بودن تاریخ تبیین خواهد شد. خلقت انسان، زمان‌دار است؛ خداوند اول و آخر دوره را می‌داند از آدم ابوالبشر تا زمان دمیدن اسرافیل در صور را، خداوند می‌داند و بشر را با برنامه‌ای خاص روی زمین آورده و بشر باید طبق آن حرکت کند؛ برنامه‌ای که از سوی انبیا ارائه شده و ثابت است، ولی مجریان برنامه زمان‌دار هستند. هر کس مقداری از این برنامه را اجر می‌کند و پیامبر بعدی آن را تحویل می‌گیرد و ادامه می‌دهد تا به پیامبر خاتم(ص) می‌رسد. هیچ پیامبری نیامده که برنامه پیامبر پیشین را فراموش کند و در مسیری دیگر حرکت کند؛ بلکه دقیقاً در همان برنامه پیشین حرکت کرده و هر پیامبری بر سفره محصول پیامبر پیشین نشسته است. در زیارت‌های ائمه(ع) آمده است:

السلام علیک یا وارث آدم صفوه الله، السلام علیک یا وارث نوح نبی‌الله، السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله،...؛ سلام بر تو که وارث آدم هستی، سلام بر تو که وارث نوح....

مطمئناً منظور این نیست که معصومان(ع) اموال حضرت آدم(ع) را ارث برده‌اند، چرا که می‌دانیم این گونه نیست. معصومین(ع) علم انبیاء(ع) را هم ارث نبرده‌اند چرا که علم ایشان از ناحیه خدا و بالاتر از علم آنها بوده است؛ می‌توان گفت منظور از وراثت مطرح شده در اینجا این است که برنامه‌ای که آدم(ع) اجرا می‌کرد، از طریق پیامران بعدی، به پیامبر اسلام(ص) و از او به علی بن ابی‌طالب(ع) و امامان پس از او، به ارث رسیده است. بنابراین هر پیامبر سر سفره کار پیامبر پیشین نشسته است و طاغوتی هم که با پیامبران مقابله می‌کرد، سر سفره طاغوت پیشین نشسته بود و این وضع تاکنون ادامه دارد. پیامبران در مسیر خویش در پی اجرای برنامه‌های الهی بوده‌اند و شیطان و طاغوت در مبارزه با مسیر حق، آسوده ننشسته‌اند و همواره در خنثی کردن تلاش پیامبران تکاپو می‌کردند. این همان رویارویی حق و باطل در تاریخ است که همواره رو به گسترش است و زنجیره‌وار در تاریخ ادامه می‌یابد.

در بررسی تاریخی که در قرآن کریم نقل شده است، چند کار بایسته است:

 1. یافتن تکرارها؛

 2. یافتن ارتباط این تکرارها با هم؛

 3. یافتن علت تکرارها؛

 4. ترسیم خط تاریخی قرآن.

 به دلیل گسستگی بیان‌ها و فاصله شدن آیات غیر تاریخی، باتلاوت قرآن نمی‌توان به خط تاریخی قرآن پی برد. ریل‌هایی که قطار تاریخ روی آن حرکت می‌کند، به شکل نامنظم در قرآن چیده شده است. اگر بتوانیم این ریل‌ها را به هم متصل کنیم و قطار تاریخ را از اول روی این ریل‌ها در حرکت ببینیم، ایستگاه‌ها، محل فراز و فرودها، محل سقوط و محل بازگشت را خواهیم یافت. آنگاه بهره بردن از این تاریخ آسان‌تر می‌شود.

در تکرار برخی داستان‌های قرآن، علل گوناگونی را بر شمرده‌اند. برخی خاورپژوهان و دین‌کاوان، این تکرارها را محل فصاحت و بلاغت قرآن دانسته و نتیجه گرفته‌اند که تکرارها، نشان می‌دهد که محمد(ص) تحت تأثیر حالات نفسانی مختلف خود، کلماتی برانگیخته که گاه مکرر و گاه نیز ناهمسان‌اند. در پاسخ به این شبهه می‌توان گفت: آوردن یک قصه با الفاظ گوناگون به گونه‌ای که معنا و پیام دگرگون نشود، خود کاری است بس دشوار که تجلی‌گر فصاحت و بلاغت قرآن است و از صورت‌های تحدی آن به شمار می‌رود؛ چرا که ناتوانی بشر را از آوردن چنین تکرار اعجازینی اعلان می‌دارد.

فلسفه تاریخ

ما در تاریخ در پی دو چیز هستیم:

 1. عبرت؛ بنابراین، اینکه تعداد فرزندان آدم(ع) چقدر بوده یا فرزندان ایشان چند بار مریض شدند و قامت آنها چقدر بوده، همانند ما بوده‌اند یا نه؛ چون از چیزهایی نیستند که عبرت پذیر باشند مورد نظر ما نیستند .

 2. یافتن علل حوادث و شناخت کامل‌تر امروز؛ اگر به دنبال یافتن وضعیت موجود هستیم و اعتقاد داریم که مسائل در طول تاریخ شکل گرفته تا به امروز رسیده، باید در پی علل شکل‌گیری آن باشیم؛ بنابراین هر چیزی را که در این شکل‌گیری مؤثر بوده، بررسی می‌کنیم و به چیزهایی که در این شکل‌گیری مؤثر نبوده است، کاری نداریم.

رویارویی حق و باطل عبرت‌آموز است و خط را برای ما مشخص کند. این رویارویی از نخست تا کنون یک جریان دنباله‌دار بوده است و فرماندهی هنوز در دو طرف باقی است:

الله ولی الذین آمنوا بخرجهم من الظلمات إلی النور والذین کفروا أولیاوهم الطاغوت یخرجونهم من النور إلی الظلمات أولئک أصحاب النار هم فیها خالدون؛ خدا یاور مؤمنان است. ایشان را از تاریکی‌ها به روشنی می‌برد؛ ولی آنان که کافر شده‌اند طاغوت یاور آنهاست، که آنها را از روشنی به تاریکی‌ها می‌کشد. اینان جهنمیان‌اند و همواره در آن خواهند بود. (بقره/257)

فرماندهی جبهه حق، خدا و فرماندهی جبهه باطل، طاغوت است. اصل طاغوت شیطان است. شیطان تجربه پیشین را به پیروان خویش منتقل کرده و مسیر را به آنان نشان داده است تا با بهره‌گیری از امکاناتی که در اختیار دارند، به پیش روند. خداوند متعال نیز چنین کرده است. در این صورت، می‌توان تاریخ را پیش‌بینی کرده؛ همان گونه که قرآن آن را برای ما پیش‌بینی کرده است:

والعاقبه للمتقین؛ (البقره/ 257) و فرجام نیک از آن پرهیزگاران است.

بنابراین از اول تاریخ هر چه پیش برویم، اوضاع حق بهتر می‌شود. اگر کلان تاریخ را نگاه کنید، همیشه حق را رو به پیشرفت می‌بینید.

رویارویی حق و باطل در تاریخ

رویارویی حق و باطل از آغاز تاریخ تا کنون آن همواره بوده و خواهد بود.

آنگاه که پیامبران با آیات الهی می‌آمدند، گروهی با آنکه می‌دانستند ‌آنچه پیامبران آورده‌اند حق است، به مخالفت متعصبانه با آنها بر می‌خاستند:

مردم یک امت بودند، پس خدا پیامبران بشارت دهنده و ترساننده را فرستاد و بر آنها کتاب بر حق نازل کرد، تا آن کتاب در آنچه مردم اختلاف دارند میانشان حکم کند، ولی جز کسانی که کتاب بر آنها نازل شده و حجت‌ها آشکار گشته بود، از روی حسدی که نسبت به هم می‌ورزیدند در آن اختلاف نکردند و خدا مؤمنان را به اراده خود در آن حقیقتی که اختلاف می‌کردند راه نمود که خدا هر کس را که بخواهد به راه راست هدایت می‌کند. (البقره/ 213)

از آیات قرآن چنین برمی‌آید که این اختلاف و جدایی، قانون و قاعده اجتماع است و اگر نباشد، شگفت‌آور است:

و اگر پروردگار تو خواسته بود، همه مردم را یک امت کرده بود، ولی همواره گونه‌گون خواهند بود. (هود/ 118)

قرآن وجود دشمنان و مخالفان سرسخت برای هر پیامبر را، سنتی طبیعی و تغییرناپذیر می‌داند و می‌فرماید:

این چنین هر پیامبری را از میان مجرمان دشمنی پدید آوردیم و پروردگار تو برای راهنمایی و یاری تو کافی است. (الفرقان/ 31) و در آیه‌ای دیگر: و همچنین برای هر پیامبری دشمنانی از شیاطین انس و جن قرار دادیم، برای فریب یکدیگر، سخنان آراسته القا می‌کنند. اگر پروردگارت می‌خواست، چنین نمی‌کردند. پس با افترایی که می‌زنند رهایشان ساز. (الانعام/ 112)

عوامل رویارویی کافران و پیامبران

1. وضع معیشتی و اقتصادی

از عوامل مهم مخالفت متعصبانه گروهی از مردم با پیامبران، اتراف و خوش‌گذرانی و دنیاخواهی آنان بود. این رویارویی تا آن حد دامن می‌گسترد که همین دنیا خواهان و پول‌پرستان حاضر می‌شدند هر چه را دارند در راه مبارزه با آرمان‌های پیامبران صرف کنند:

کافران اموالشان را خرج می‌کنند تا مردم را از راه خدا بازدارند. اموالشان را خرج خواهند کرد و حسرت خواهند برد. سپس مغلوب می‌شوند و کافران را در جهنم گرد می‌آورند. (انفال/ 36)

به عکس، لایه‌های پایین‌تر اجتماع، معمولاً دعوت پیامبران را اجابت می‌کردند و از یاوران پایدار آنان می‌شدند.

ریشه جنگ پایدار و همیشگی میان فقر و غنا در همین خصلت است. به همین دلیل بود که ثروتمندان به پیامبران طعنه می‌زدند که فقیران را به پشتیبانی و همراهی می‌‌گیرند. (هود/27 - شعرا/111)

ثروتمندان همواره در تنعم و لذت بودند و از وضع موجود بهره می‌بردند. پس هرگز خشنود نبودند که این وضع دگرگون شود و منافع ایشان در خطر افتد. از این گذشته اصولاً ثروت طغیان می‌آورد (العلق/ آیات 6و7) اما فقر معمولاً نفس را رام و آرام می‌کند و زمینه پذیرش دعوت حق را فراهم می‌سازد، البته اگر مستکبران و صاحبان زر و زرو بگذراند.

2. وضع فرهنگی و فکری

کسانی که از پیش، آمادگی‌های فکری و فرهنگی یافته‌اند و دانش دین را صادقانه در جان‌های خود راه داده‌اند و زندگی را به غفلت نمی‌گذرانند، برای پذیرش دعوت پیامبران آماده‌ترند. اساساً مقصود پیامبران پیشین نیز همین آماده‌سازی و انذار امت‌ها برای دریافت پیام پیامبران پسین بوده است. انسان پدیده‌های اجتماعی را بر پایه برداشت‌ها و داشته‌های ذهنی‌اش تفسیر می‌کند. هر چه ایمان و باور در جان فرد یا گروهی بیشتر ریشه‌ گیرد، آمادگی آنها برای پذیرش دعوت حق بیشر می‌شود. کسانی که با اهل کتاب خو گرفته و فروغی از تعالیم منذرانه و مبشرانه پیامبران پیشین را دیده بودند، برای پذیرش دعوت محمد(ص) آماده‌تر بودند. از همین روی مردم یثرب آن گونه پایدار و استوار به وی پیوستند؛ در حالی که مردم مکه به دلیل خو گرفتن با افکار ثنوی و مشرکانه از این آمادگی دور بودند. اما اینکه برخی از اهل کتاب، هرگز حاضر به پذیرش رسول‌الله(ص) نشدند به خاطر حسادت و لجاجت آنها بود و به همین دلیل است که قرآن، آنان را بیشتر عتاب می‌کند که چرا حق را نمی‌پذیرند با آنکه حقیقت را دریافته‌اند. (آل عمران/ آیات 70،71 و99 وآیات بسیاری که در این خصوص نازل شده است.)

3. حاکمیت پدران و سنت‌های پیشین

پیشینه یک ملت، اگر روشن و مثبت باشد، پشتوانه‌ای قوی و سودمند برای اوست؛ و اگر منفی و تاریک باشد، همچون باری گران بر پشتش سنگینی می‌کند و دست و پایش را برای حرکت و تکاپو می‌بندد. از عوامل مهم انشعاب در جامعه مورد دعوت پیامبران، همین بود که گروهی دست و پا بسته زیر بار حاکمیت سنت‌های پدران خود بودند و نمی‌توانستند از سلطه آن افکار شوم رهایی یابند. قوم ابراهیم می‌گفتند: پدران خویش را یافتیم که چنین می‌کردند. (شعرا/ 74)

قوم هود می‌گفتند: این جز همان دروغ و نیرنگ پیشینیان نیست و ما عذاب نخواهیم شد. (شعرا/ آیه 137و138) فرعونیان به موسی می‌گفتند: آیا آمده‌ای تا ما را از آن آیین که پدرانمان را بر آن یافته‌ایم، منصرف سازی؟ (یونس/ 78) و قوم محمد(ص) می‌گفتند: آن آیین که پدران خود را به آن معتقد یافته‌ایم، ما را بس است. (مائده/ 104)

در تاریخ قرآن، حضور اشخاص و اشیا بر پایه مبارزه حق و باطل و قرار گرفتن در یکی از این دو جبهه معنا می‌یابد. حق و باطل، هر یک، ضوابط و ویژگی‌های خود را دارد. مهم‌ترین ویژگی حق آن است که برای فرد و جامعه سودمند باشد و در عین حال، زیانی به فرد و جامعه نرساند.

در تاریخی که قرآن بیان می‌کند، نبرد در میان این دو نیرو و در عرصه ایمان و کفر بروز می‌یابد. همه تلاش‌ها و دعوت‌ها نیز بر همین مدار شکل می‌گیرند. مثلاً در تاریخ نوح، همواره سخن از دعوت، به خدای یگانه است، و همیشه نیز این دعوت با انکار و عناد روبرو می‌شود. این دعوت نهصد و پنجاه سال به درازا می‌انجامد و کافران تا آنجا پیش می‌روند که نوح را از سنگسار شدن بیم می‌دهند. این تأکید بر ایمان و کفر، البته از آن رو نیست که قرآن به دیگر چهره‌های خیر و شر بی اعتناست، بلکه از این جهت است که ایمان عصاره همه خیرها، و کفر عصاره همه شرهاست. پس هرگاه نبرد ایمان و کفر نمایش داده شود، در حقیقت مبارزه بین همه خیرها و همه شرها نمایانده شده است.

از این دیدگاه رهاورد ایمان، سراسر، پاکی و رشد است که در «هدایت رب» جلوه می‌یابد:

آنان را که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند پروردگارشان به سبب ایمانشان به بهشت‌هایی پر نعمت که نهرهای آب در زیر پایشان جاری است، هدایت می‌کند. (یونس/ 9)

اما کفر، سراسر، هیچ و پوچ و حسرت و بی بند و باری است:

اعمال کافران چون سرابی است در بیابانی که تشنه آبش پندارد و چون بدان نزدیک شود هیچ نیابد و خدا را نزد خود یابد که جزای او را به تمام بدهد. و خدا زود به حساب‌ها می‌رسد. (نور/ 39)

و در منظری دیگر:

مثل اعمال کسانی که به خدا کافر شده‌اند چون خاکستری است که در روزی توفانی باید سخت برآن بوزد. توان نگه داشتن آنچه را که به دست آورده‌اند ندارند. این است گمراهی بی انتها. (ابراهیم/ 18)

این مبارزه مستمر میان ایمان و کفر، گر چه در ظاهر غبار برمی‌انگیزد و فریاد نبرد می‌پراکند، در حقیقت تصفیه گاهی است تا بدی‌ها و ناپاکی‌ها از چهره جهان زدوده شوند و زیبایی و پاکی‌ها جلوه‌ کنند. این حکایت، درست همانند مثل تنگنا و درد زایمان است که گر چه خود بحرانی سخت است، رهاوردی مبارک و شیرین دارد: زایش یک مولود جدید!

تکرار تاریخ؛‌ آری یا خیر؟

برخی، تاریخ را تکرار ناپذیر می‌دانند و عقیده دارند: زمان و مکان، مخصوص آن برهه از تاریخ بوده و تمام شده است و هر موعد و میعادی اقتضای خاص خود را دارد.

این سخن باطل است. انسان، نوع زندگی و نیازهای فطری و غریزی او تغییری نکرده است. انسان‌ها همان انسان‌ها هستند، با همان عقل و همان فطرت و همان خدا و همان حواس. البته شاید حجم عوض شده باشد که به معنای غیر قابل تکرار بودن نیست. ده گرم مواد منفجره به اندازه ده گرم تخریب دارد و یک تن به اندازه یک تن. انفجار، انفجار است. ما در تاریخ به دنبال این نیستیم که دقیقاً بگوییم همان اندازه که آن هنگام اتفاق افتاده، امروز نیز اتفاق می‌افتد؛ بلکه می‌گوییم آن زمان به اندازه خودش، امروز نیز به اندازه متناسب. ما می‌توانیم از سه هزار سال پیش پند اخلاقی بگیریم. انسان‌های سه هزار سال پیش نیز امیال فعلی ما را داشتند. این میل را می‌توانستند. در چارچوب خطی که خداوند داده به کار برند؛ از زنا، لواط، دزدی، دروغ و... بپرهیزند تا زندگی سالمی داشته باشند. امروز نیز همان است. اینکه می‌گویند تاریخ قابل تکرار نیست، دقت نکرده‌اند که چه چیز اصالی تغییر یافته است که قابل تکرار نیست. هیچ چیز دگرگون نشده و تنها گمان کرده‌اند که تغییر یافته است.

علیرضا مترصد


ما انسان را در بهترین صورت و سیرت آفریدیم. )التین/4(

بزرگ و پربرکت است خدایی که بهترین آفرینندگان است. )مؤمنون/ 14(

آنچه ملائک نمی‌دانستند

بشر، مهمان تازه وارد کره زمین است. از آفرینش جهان، کروبیان، فرشتگان، حیوانات و جنبندگان، سال‌های درازی می‌گذشت، که بشر پای بر عرصه خاکی گذاشت.

آنگاه که خداوند، اراده آفرینش انسان کرد تا او را نماینده خویش بر زمین بگمارد، فرشتگان را از این اراده خویش آگاه ساخت. فرشتگان با شنیدن این خبر، گفتند: خداوندا، آیا کسی را می‌آفرینی که در آنجا فساد کند و خون‌ها بریزد؟

و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمین خلیفه‌ای می‌آفرینم، گفتند: آیا کسی را می‌آفرینی که در آنجا فساد کند و خون‌ها بریزد و حال آنکه ما به ستایش تو تسبیح می‌گوییم و تو را تقدیس می‌کنیم؟ گفت: من آن دانم که شما نمی‌دانید. (بقره/ 30)

در هیچ جای قرآن، شاهدی از انکار خداوند بر این گفته ملایک یافت نمی‌شود.

برخی در علت آن سخن ملائک گفته‌اند: پیش از آن، کسانی بودند که مفسد‌ فی‌الارض بودند و ملائکه این را می‌دانستند. این پاسخ درست نیست؛ چون در این آیه خداوند فرمود: من در زمین خلیفه‌ای می‌آفرینم؛ صحبت از مدل پیشین نبود. اگر مدل قبلی همه همانند ما بوده‌اند و نیکانی داشته‌اند، ملائکه این گونه سخن نمی‌گفتند. اینها چیزی ندیده‌ بودند و به همین دلیل در ادامه خداوند فرمود: إنی أعلم ما لا تعلمون؛ من از این آفریده چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید. همه انسان‌ها، جز معصومان(ع) چون جاهل‌اند، به نوعی در زمین فساد می‌کنند. این خلیفه خداوند، زمین را نمی‌شناسد و با قدرت و اراده‌ای که خداوند به او داده است، دست به طبیعت می‌زند و پیوندهای در هم پیچیده و سیستم نظام‌مند عالم را که مخلوق احسن خداست، خراب می‌کند.

از نگاه ملائک، کار انسان تباه کردن است: قالوا أتجعل فیها من یفسد فیها؛ و خون ریزی: ویسفک الدماء؛ چون خداوند او را خلیفه نهاده است، بنابراین به او اراده داده است و از سوی دیگر دارای جهل است و نتیجه اراده همراه جهل آن افساد در زمین است. اینکه خداوند در پاسخ ملائک فرمود: إنی أعلم مالا تعلمون؛ بدان معناست که ملائک از نکته‌ای ناآگاه‌اند. آنگاه برای بیان و اثبات ناآگاهی ملائک، دست به آزمون آنان می‌زند.

و نام‌ها را به تمامی به آدم بیاموخت. سپس آنها را به فرشتگان عرضه کرد. و گفت: اگر راست می‌گویید مرا به نام‌های اینها خبر دهید. گفتند: منزهی تو، ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌ای، دانشی نیست، تویی دانای حکیم. (بقره/‌آیات 31و32)

با این آزمون، ملائک، بزرگی آدم را در می‌یابند و او را بیشتر می‌شناسند. خداوند به آدم(ع) امر کرد تا اسامی را به ملائکه بیاموزد.

گفت: ای آدم، آنها را از نام‌هایشان آگاه کن. چون از آن نام‌ها آگاهشان کرد، خدا گفت: آیا به شما نگفتم که من نهان آسمان‌ها و زمین را می‌دانم، و بر آنچه آشکار می‌کنید و پنهان می‌داشتید، آگاهم.

و آدم از نخستین روز خلقت، معلم ملائکه و سبب کمال آنان شد. ملائکه از کلمه «خلیفه» دریافته بودند که این موجود به دلیل داشتن توان تصرف و نیز جهل، کار را خراب می‌‌کند، اما خداوند آنان را آگاه ساخت که آدم مجهز به علمی الهی است. ملائکه پاسخ خود را دریافتند. آدم بدون علم و آگاهی از طبیعت و خویش و ارتباطات حاکم مفسد خواهد بود، اما وقتی علم همه امور را از خداوند گرفته است در این صورت تصرفات و دخالت‌های او جاهلانه و مفسدانه نخواهد بود. اکنون آدم با این علم فراگیر خطا ناپذیر است؛ بلکه اگر افسادی از او سر زند عصیان است، یعنی سرپیچی از مسیر دانسته‌ها. و او با این علم علمدار حرکت انسان بر زمین است و آنها که در آغاز بدون این علم فراگیرند برای رهایی از فساد و افساد باید پیرو او باشند و با پیروی از عصمت او به مسیر کمال رهسپار باشند و این است راز لزوم عصمت در انبیای الهی و اوصیای آنها که اگر آنها فاقد علم و جایز الخطا باشند، فساد و افساد در پی خواهد بود.

انسان مسجود فرشتگان

اکنون آدم(ع) با علم الهی و پردامنه خویش، معلم ملائک نیز قرار گرفته است. خداوند ملائکه را امر می‌کند تا در برابر آدم که روح خداوند در او دمیده شده است، سر به سجده آورند. تمام ملائک به سجده افتادند، جز ابلیس، (حجر/29) که از فرمان خداوند سر برتافت.

و به فرشتگان گفتیم: آدم را سجده کنید همه سجده کردند جز ابلیس، که سر باز زد و برتری جست. و او از کافران بود. (بقره/ 34)

به گفته قرآن، اِبای شیطان از سجده بر آدم(ع) از روی استکبار بود و نه جهل، و او می‌دانست که چه می‌کند.

«. ر.ک: تفسیر القمی، ج 1، ص41»

شیطان برای سر باز زدن از امر الهی، دلیل آورد: شیطان از سجده سر بر تافت و گفت: من از او بهترم. مرا از آتش آفریده‌ای و او را از گل. (اعراف/ 12) و جن را پیش از آن از آتش سوزنده بی دود آفریده بودیم. (حجر/ 27)

استدلال شیطان این بود که تو امر به سجده عالی بر دانی کرده‌ای، چرا که جنس خلق من از آتش، و آدم از خاک است و همیشه آتش بر فراز خاک است و رو به بالا می‌رود و فراتر از خاک قرار می‌گیرد، پس من بر او برتری دارم و سجده باید از دانی بر عالی باشد. شیطان بدین گونه خواست کار خود را در برابر باری تعالی توجیه کند. خداوند در برابر این استدلال به او پاسخ نداد، همان گونه که در این عالم به هیچ معترض مستکبری پاسخ نمی‌دهد. اما او را از مقام بلند خویش فرو انداخت.

فرمود: از این مقام فرو شو. تو را چه رسد که در آن گردنکشی کنی؟ بیرون رو که تو از خوار شدگانی. (اعراف/ 13)

شیطان در استدلال خویش، به ماده خلق توجه کرد. ماده خلق انسان، خاک، و ماده خلق شیطان، آتش است؛ ولی ملاک امر خداوند ماده نبود؛ (ر.ک: علل الشرایع/ج1/ص 86 الکافی/ج1/ص58) صورت فعلی انسان روح خداوندی او بود.

چون آفرینش را به پایان بردم و از روح خود در آن دمیدم، در برابر او به سجده بیفتید. (حجر/ 29)

در این عالم، معیار همه استکبارها اصالت دادن به ماده است. دلیل استکبار شیطان این بود که گمان می‌کرد ماده خلقت او (آتش) از ماده خلقت انسان (خاک)، برتر است.

سجده ملائک بر آدم(ع) در حقیقت سجده بر روح خداوندی او بود که خزینه علم او بود و ملائک و از جمله شیطان را محتاج او می‌ساخت. شیطان از جمله کسانی بود که محتاج به علم آدم بودند. اما او به سرعت و به دلیل استکبار بی موردش به ناسپاسی پرداخت و افزون بر آن، این سجده، که به فرمان خداوند بود، بندگی و عبادت خدا بود. هر کس به امر خدا سجده کند، بر خود خداوند سجده کرده است. (تحف‌العقول/ص 478)

شیطان وقتی اخراج شد باید به جهنم بود. راهی برای نجات جز دست برداشتن از استکبار نبود و او هرگز از این استکبار دست بر نخواهد داشت. در اینجا بود که از خداوند درخواست مهلت و قدرتی نمود.

گفت: مرا تا روز قیامت که زنده می‌شود، مهلت ده. گفت: تو از مهلت یافتگانی. (اعراف/ آیه 14و15)

علت این درخواست شیطان آن بود که بتواند بر آدمیان چیره شود؛ چون لازمه مهلت دادن برای زندگی بر روی زمین، بهره‌گیری از ابزار و وسایل است.

 آغاز تاریخ دشمنی

شیطان پس از رانده شدن از درگاه خداوند، نیت درون خود را آشکار ساخت و هدف نهایی‌اش را از تقاضای عمر جاویدان نشان داد و گفت:

فبعزتک لاغوینهم أجمعین؛ (ص/ 82) به عزت تو سوگند که همگان را گمراه کنم.

سوگند به «عزت» برای تکیه بر قدرت و اظهار توانایی است و تأکیدهای پی در پی (قسم، لام و نون تأکید و کلمه اجمعین) نشان می‌دهد که او نهایت پافشاری را در تصمیم خویش داشته و دارد و تا آخرین نفس بر سر گفتار خویش ایستاده است. (ر.ک: تفسیر نمونه/ج19/ص343) ریشه و آغاز تاریخ دشمنی با خود محوری و کبر بوده است. تنها دشمن قسم خورده انسان، شیطان متکبر است. او برای گمراه ساختن انسان باید ملاک‌ها و معیارهای ارزشی انسان را تغییر دهد.

در روی زمین بدی‌ها را در نظرشان بیارایم و همگان را گمراه کنم. (حجر/ 39)

شیطان آن قدر دنیا را تزیین می‌کند که انسان در مقام اختیار، بین اراده خداوند و اراده خود، اراده خود را بر می‌گزیند.

خداوند متعال در پاسخ قسم او، فرمود:

از این جا بیرون شو، منفور مطرود. از کسانی که پیروی تو گزینند و از همه شما جهنم را خواهم انباشت. (اعراف/ 18)

و این گونه شیطان با آدمی دشمنی آغازید و عرصه رویارویی حق و باطل پدیدار شد.

به هر تقدیر، پیش از اینکه پای آدم به این زمین برسد، پای شیطان وارد شد. پیش از ما دشمن ما روی زمین آمد و همیشه در مبارزه و نبرد هر کس زودتر، وارد زمین شود، احتمال پیروزی‌اش بیشتر است، چون زمین را شناسایی و آماده می‌کند که وقتی حریف می‌آید، منفعل شود.

روایات، شیطان را عبادتگر بزرگی خوانده‌اند که یکی از نمازهای او چهارهزار سال به طول انجامید. (تفسیر القمی/ج1/ص42) او با این عبادت، سزاوار آن شد که از خداوند تقاضای مهلت کند.

فلسفه آفرینش

در فلسفه خلقت، خداوند فرموده است:

و ما خلقت الجن والإنس إلا لیعبدون؛ (ذاریات/56) جن و انس را جز برای پرستش خود نیافریده‌ام. برخی گفته‌اند: «لیعبدون أی لیعرفون»

1. تفسیر «لیعبدون» به «لیعرفون» در آیه مورد بحث از معصوم نیست و ابن‌عباس را گوینده آن گفته‌اند.

(کشف الخفا و مذیل الألباس/ج2/ص132)

2. این نوع تفسیر، با روایات فراوانی که در ذیل آن آمده که ائمه فرمودند: خلقهم للعباده. (علل الشرایع/ج1/ ص13) معارض است.

اما اینکه در روایتی چنین آمده است که: روزی امام حسین(ع) میان اصحابشان رفتند و فرمودند: ای مردم خداوند بندگان را تنها برای اینکه او را بشناسند آفرید. پس هنگامی که او را شناختند، عبادتش کنند و با همین عبادت، از غیر خدای بی‌نیاز شوند. در این هنگام کسی پرسید: ای فرزند رسول خدا، پدر و مادرم فدایت! معرفت خدا چیست؟ فرمود: شناخت امام زمان خویش که خداوند اطاعت او را واجب ساخته است. (علل الشرایع/ج1/ص9)

 

اولاً سلسله سند این روایت، همه از ضعاف هستند: یا معرفی‌نامه ندارند و یا تضعیف دارند. در سند این روایت، شخصی هست که مرحوم خویی درباره او می‌فرماید: با این عقایدی که او دارد، کافر و زندیق است.

بر فرض هم که روایت قابل استناد باشد، این «لیعرفون» با آن «لیعرفون» که عرفا گفته‌اند تناسبی ندارد.

این روایت، معرفت خدا را شناخت امام زمان دانسته است. این ربطی به فلسفه خلقت ندارد.

از اینها گذشته، عبد بودن متوقف بر شناخت خدا و پیامبران و امامان است. اگر انسان به امر و نواهی الهی عمل کند، به درجه عبودیت دست می‌یابد. با دستیابی انسان به هر مرتبه از عبودیت، خداوند معرفت او را نسبت به مقام او افزون می‌کند بنابراین عبودیت، میان دو معرفت قرار دارد که یکی مقدمه عبودیت و دیگری اثر عبودیت است.

آنچه نزد خداوند ارزشمند است، عبودیت است و ثواب و عقاب نیز مترتب بر آن است. اگر انسان خداوند و نیز امام زمان خویش را بشناسد، اما به شناخت خویش عمل نکند، این معرفت، ارزشی برای او نخواهد داشت. نمونه‌های این عارفان بی عمل در تاریخ، پر شمار است.

بر فرض هم که این روایت بتواند به تعارض با آن دسته از روایات (خلقهم للعباده) برخیزد می‌توان گفت: روایات خلقهم للعباده، ناظر به هدف خلقت است که همان عبودیت است و نزد خداوند ارزشمند؛ و روایت خلقهم للمعرفه، ناظر به مقدمه عبودیت است که همان شناخت خداوند است. در هر صورت، تفسیر آیه لیعبدون، به لیعرفون از شیعه نیست. لیعرفون، به معنای عرفانی آن، از رواشع مرحوم میرداماد وارد تفاسیر شده است و بیشتر نیز در تفاسیر فلسفی قرآن آمده است. حتی مرحوم علامه آن راذکر نمی‌کند. ایشان ذیل بحث راوی، روایات خلقهم للعباده را می‌فرماید، سپس این روایت را نیز نقل می‌کند. (المیزان/ج18/ص386-390)

 

اصولاً شناخت نمی‌تواند جای عنصر عبودیت را در این تعبیر بگیرد. عبودیت جانشین کردن اراده غیر به جای اراده خویش است و شناخت مقوله‌ای دیگر و مقدمه عبودیت است. در عرف نیز، بنده به اراده مولا عمل می‌کند. به همین دلیل است که به او«عبد» می‌گویند. فرمود: «جن و انس را جز رای پرستش خود نیافریده‌ام» یعنی به آنها اراده داده‌ام و می‌توانند طبق آن اراده نیز عمل کنند؛ ولی از آنها خواسته‌ام اراده خود را کنار بگذارند و به اراده من عمل کنند. اصولاً عبادت و بندگی بدون شناخت مولا تحقق نمی‌پذیرد.

آغاز تاریخ از دیدگاه قرآن

در دیدگاه اسلامی روشن است که رشته زندگی انسان امروز، از آدم و حوا آغاز می‌شود. و آن دو، خود پدر و مادری نداشته‌اند:

ای مردم، همانا شما را از یک مرد و زن پدید آوردیم. (حجرات/ 13)

نیز همه دین‌ها، خواه آسمانی و خواه بشری، بر این باورند که این پدر و مادر آغازین، در باغی به سر می‌بردند و آنگاه به سب خطایی از آن رانده شدند. این ریشه اصیل و حقیقی، به تدریج از اوهام و پندارهای بشری رنگ پذیرفته و بدین سان اسطوره‌هایی در این زمینه شکل گرفتند.

(مثلاً در اوپانیشاد، کتاب مقدس هندیان می‌خوانیم: خداوند دارای پیکری بزرگ بود تا بتواند با پیکر مرد و زن، روی هم، برابری کند آن گاه خواست تا پیکرش دو نیم گردد. چنین بود که زوج و زوجه پدید آمدند پس «نفس واحده» قطعه‌ای است دارای خلأ، و این خلأ را زوجه پر می‌کند. سپس زوج‌ با زوجه در آمیخت و نسل بشر پدید آمد پس آنگاه زوجه- یعنی همان که پیش‌تر زوجه خدا بود- از خود پرسید: «او چگونه توانست پس از آنکه مرا از نفس خویش بیرون آورد، با من درآمیزد؟ پس باید پنهان شوم» سپس در چهره گاوی پنهان شد. زوج نیز در چهره گاوی نر رفت و با او درآمیخت. از آمیزش آن دو چهارپایان زاده شدند. آنگاه زوجه، چهره اسب ماده یافت و زوج چهره اسب‌ نر... سپس زوجه صورت ماده خر یافت و زوجه صورت خر نر، و از آمیزش آن دو شم‌داران پدید آمدند... و به همین ترتیب، همه موجودات آفریده شدند... وقتی کار پایان یافت، خداوند به موجودات نگریست و حقیقت را دریافت . سپس گفت: «به راستی که من و این موجودات، یک نفس هستیم، زیرا من، خود، آنها را از نفس خویش خارج ساختم» )

هر قومی برای خود تصویری از خلقت آدم و حوادث پیرامون آن آفریده است و برخی کتاب‌های تفسیر به ویژه تفاسیر اهل سنت، نیز سرشار از همین وهم بافی‌ها گشته‌اند. اندوهگنانه، برخی از این افسانه‌ها در لباس روایت و نقل معصوم به کتاب‌ها راه یافته‌اند. یکی از سرچشمه‌های مهم این گونه اخبار، که به اسرائیلیات مشهورند، خیال‌پردازی و افسانه‌سرایی مسیحیان و یهودیان تازه مسلمان و یا مسلمان نمایی چون کعب‌الأحبار، وهب بن منبه، تمیم‌داری و هم کیشان آنها بوده است. آنان به دلیل اینکه برخی مسلمانان ساده لوح را آماده شنیدن خرافات خود می‌دیدند، با بهره‌گیری از قوه خلاق خود، داستان‌ها و افسانه‌های خرافی را که حتی سابقه‌ای از آنها در منابع اهل کتاب به چشم نمی‌خورد، خلق می‌کردند. (محمد رشید رضا در تفسیر المنار، ج4، ص268 می‌نویسد: یهودیان گاه خرافات یا ساخته‌های ذهن خودشان را به مسلمانان القا می‌کردند تا آن را وارد کتاب‌های خود کرده، با دین خود در آمیزند. به همین دلیل در کتاب‌های مسلمانان به اسرائیلیات خرافی برمی‌خوردیم که در عهد قدیم اصلاً اشاره‌ای به آنها نشده است.) و با شاخ و برگ‌هایی که به این داستان‌ها می‌دادند، گاه از کاه، کوهی می‌ساختند. بسیاری از تلاش‌های این مسلمان نمایان یهودی‌الاصل، در تاریخ اسالم به بار نشست و سیر تاریخ را تغییر داد. (برای اطلاع بیشتر در این زمینه، ر.ک: اسرائیلیات و تأثیر آن بر داستان‌های قرآن)

از دیدگاه قرآن، آدم ابوالبشر(ع) عالم به علم لدنی است. خداوند می‌خواهد آدم را خلیفه خود در زمین بگمارد، و آدم برای اینکه در زمین فساد نکند، باید زمین را کاملاً بشناسد. پس نخستین انسانی که پای به عرصه زمین گذاشت، عالم بود و تمام ابزارها را می‌شناخت، اما این ابزارها فراهم نبود و او از علم خداوندی برای ساخت ابزار بهره می‌گرفت. بشر اولیه علمش را از خدا داشت. دیگر اینکه نخستین انسان، خداپرست بود. پس طبق فرمایش قرآن ما معتقدیم زندگی بشر بر روی زمین، با دو ویژگی توحید و علم آغاز شد. این دقیقاً بر خلاف مطالب جامعه‌شناسی امروز غرب است. آنان عقیده دارند زندگی بشر با جهل و بت‌پرستی آغاز شده است. خدا معلول ترس بشر از عوامل طبیعی است و همین ترس او را به پناه بت‌ها کشانده است و گاهی درختی یا کوهی یا ستاره‌ای را از ترس عذاب‌های آسمانی یا به طمع نزول نعمت پرستیده‌اند و انسان پس از اینکه مقداری آگاه‌تر شد، از بت‌پرستی به زنده‌پرستی و از آن به غیب‌پرستی و سپس به خداپرستی کشیده شد. این دیدگاه جامعه‌شناسان غرب، دقیقاً بر خلاف چیزی است که خداوند از سیر خلق بیان می‌دارد. چیزی که بشر را دچار جهل و شرک کرده، دوری از نقطه آغاز و فاصله گرفتن از خط انبیاء(ع) است.

بر این اساس آغاز زندگی انسان بر زمین با اکثریت خوب بوده، هر چند از حیث کمیت بیش از دو نفر نیستند. و همان‌گونه نیز با اکثریت خوب پایان خواهد یافت و عدد اکثریت خوب در پایان را تنها خدا می‌داند.

هبوط، آغازی دوباره

خداوند، آدم و همسرش را در بهشت جای داد و آنان را از مکر و وسوسه شیطان بر حذر داشت. شیطان که دشمن قسم خورده آدمی است، او را وسوسه کرد و به لغزش‌ انداخت.

و گفتیم: ای آدم، خود و زنت در بهشت جای گیرید و هر چه خواهید، از ثمرات آن به خوشی بخورید. و به این درخت نزدیک مشوید که به زمره ستمکاران درآیید. (بقره/ 35)

درخت ممنوعه، برای حضرت‌ آدم، کاملاً معین بوده است؛ زیرا قرآن با تعبیر «هذه الشجره» از آن سخن می‌گوید. اما قرآن اوصاف این درخت را ذکر نکرده است. اوصافی نظیر درخت جاودانگی و ملک بی زوال و تبدیل شدن به ملک که از زبان ابلیس در قرآن آمده است، (ر.ک، طه/120 اعراف/ 20) قطعاً با واقعیت سازگاری ندارد، بلکه از وسوسه‌های شیطان است. با این حال کتب تفسیر کوشیده‌اند نوع و اوصاف این درخت را تعیین کنند؛ مثلاً آن را درخت گندم، انگور، انجیر، کافور و دانش پنداشته‌اند. (قصص الانبیاء راوندی، ص46و47 عیون اخبار الرضا، ج1، باب 15، ص 174) همین که قرآن نوع این درخت را معلوم نمی‌کند- با آنکه برای آدم و حوا معین فرموده بود- دلیل آن است که نهی آدم از نزدیک شدن به این درخت صرفاً برای آزمودن او در برابر فریب‌های ابلیس بوده است.

خداوند به آدم(ع) توضیح نداد که اگر از آن درخت بخورد چه می‌شود و بنده نیز حق ندارد از مولا بپرسد و دلیل بخواهد چرا که اصولاً عبودیت، بر دستوری که مبانی و ملاکات آن روشن نباشد، استوار است. اگر ملاکات معلوم شود، تبعیت از اوامر او، کاشف از پذیرش عبودیت او نیست.

فرض کنید در روز گرم تابستان که بسیار تشنه‌اید، آبی را می‌بینید، ولی فردی شما را از نوشیدن آن منع می‌کند. اگر این نهی را پذیرفتید، معلوم است که به آن فرد اعتماد دارید. اما اگر آن فرد گفت: این آب نیست و اسید است، دیگر ننوشیدن شما برای حفظ جانتان است و نه اعتماد به آن فرد. بعضی از توضیحاتی که در برخی از روایات آمده، بیانگر برخی از حکمت‌های عبادات است، نه علل تامه آنها.

ابزارهای دشمن برای گمراهی

شیطان برای گمراه ساختن بشر از عبودیت پروردگار، نیازمند ابزارهای گوناگون است. قرآن، با بیان داستان آدم(ع) برخی از ابزارهای شیطان را برشمرده است.

1. بهره‌گیری از خواسته‌ها و امیال انسان

شیطان وسوسه‌اش کرد و گفت: ای آدم، آیا تو را به درخت جاویدانی وملکی زوال ناپذیر راه بنمایم؟ (طه/ 120)

از نیازهای فطری انسان، جاوادنگی و خلود است. شیطان برای فریب آدم(ع) از این نیاز فطری بهره گرفت و یه آدم نوید زندگانی جاوید داد:

پروردگارتان شما را از این درخت منع کرد تا مبادا از فرشتگان یا جاودانه شوید. (اعراف/ 20)

 2. بی تجربگی

درخت ممنوع، مرز عبودیت است. ملاک بقا و یا اخراج از این جنت، همین یک درخت است. بنابراین ابزار شیطان برای فریب آدم، همین یک درخت است. پس کار برای آدم بسیار راحت و کار برای شیطان بسیار دشوار است. آن چیزی که به شیطان کمک می‌کند، تنها بی تجربگی آدم است.

شیطان برای فریب آدم باید خوردن از آن درخت را به یک ارزش تبدیل کند. و بی تجربگی آدم در باور این فریب، برای شیطان بسیار کارساز است. بیهوده نیست که خداوند متعال داستان خلق را از آغاز نقل می‌کند. چیزی که باعث می‌شود از مرز عبودیت آسان و سهل به مرز عبودیت سخت و دشوار وارد شویم، بی تجربگی است. هر کسی که در این عالم از تجربه‌ها بهره برد، عبودیتش آسان است. و هر چه به تجربه‌ها بی توجهی کند، عبودییتش سخت‌تر و مرزها مشکل‌تر می‌شود.

شیطان برای آدم(ع) سوگند خورد که من نیک‌خواه شما هستم:

و برایشان سوگند خورد که نیک‌خواه شمایم. (اعراف/ 21)

آدم(ع) تا آن لحظه قسم دروغ به خدا نشیده بود؛ بنابر این با شنیدن این قسم، به قسم خورنده اعتماد کرد و از میوه آن درخت خورد. امام رضا(ع) نقل است که فرمود:

شیطان آن دو را وسوسه کرد و گفت: پروردگارتان شما را از این درخت منع کرده است که به آن نزدیک نشوید، نه اینکه از آن نخورید. مبادا از فرشتگان یا جاودانه شوید. و بر ایشان سوگند خورد که نیک‌خواه شمایم. آدم و حوا پیش از این ندیده بودند که کسی قسم دروغ به خدا بخورد و آنان را با فریب راهنمایی کرد و آنان با اعتماد به قسم او، از درخت خوردند. (عیون اخبار الرضا، ج1، ص174) (مضمون این حدیث در روایات دیگر نبز آمده است: تفسیر القمی، ج1، ص43 و 225؛ بحارالانوار، ج11، ص 161و162)

خداوند در این داستان، در صدد اثبات گنه‌کاری آدم(ع) نیست؛ بلکه هشدار می‌دهد اگر مرا اطاعت نکنید، در هر مقامی که باشید، از آن مقام رانده خواهید شد.

چون از آن درخت خوردند، شرمگاه‌هایشان آشکار شد و به پوشیدن خویش از برگ‌های بهشت پرداختند. پروردگارشان ندا داد: آیا شما را از آن درخت منع نکرده بودم و نگفته بودم که شیطان به آشکارا دشمن شماست؟ (اعراف/ 22)

مطابق برخی روایات، عورت انسان پیش از این عصیان، مخفی بوده است؛ و بنابراین نیازی به لباس نداشته است. (تفسیر العیاشی، ج2، ص11؛ قصص‌الأنبیاء راوندی، ص46) لباس ابزار حفظ حیا است. یکی از ابزراهای سنگین آزمایش در این عالم، حیا و بی حیای است. و راز تلاش شیطان و حزب او برای ترویج برهنگی و اندام نمایی در اجتماع در همین نکته نهفته است که هر چه برهنگی بیشتر شود، مرزهای حیا بیشتر دریده می‌شود.

نتیجه فریب شیطان، اخراج آدم از بهشت بود.

خداوند فرمود: فرو شوید. برخی دشمن برخی دیگر، و تا روز قیامت زمین قرارگاه و جای تمتع شما خواهد بود.

وقتی روی زمین آمدند، کتاب تکلیف برایشان آمد. آن یک چراغ قرمز، به هزاران چراغ قرمز تبدیل شد و ابزارهای گمراهی برای شیطان بیشتر و گسترده‌تر شد. هر کس نخستین گناه را مرتکب نشود، تمام عمر در بهشت خواهد بود.

3. خلط حق و باطل

شیطان آدم را در مقام توحید فریفت. هیچ کس به طور مستقیم مخاطبان را به فساد و فحشا برنمی‌انگیزد. هر کس بخواهد با دین مبارزه کند، ناچار باید در قالب ارزش‌های دینی سخن بگوید. بنابراین تمام انحرافات از اینجاست که افراد نقطه انحراف و نیرنگ در سخن را درنمی‌یابند. بدعت‌ها صریح و آشکار نیست؛ بلکه منحرفان حرف‌ها را در قالب‌های دینی پیچیده به مردم ارائه می‌کنند. نقل داستان شیطان در قرآن نیز از همین باب است که انسان را آگاه کند و او را از فکر شیطان پرهیز دهد.

نخستین اردوگاه باطل

آدم و حوا(ع) با تجربه کسب شده، دیگر از تیررس شیطان بیرون رفتند و دست شیطان از این دو کوتاه شد و از این پس شیطان سراغ فرزندان آدم(ع) رفت.

و داستان راستین دو پسر آدم را بر ایشان بخوان، آنگاه که قربانی‌ای کردند. از یکی‌شان پذیرفته آمد و از دیگری پذیرفته نشد. گفت: تو را می‌کشم. گفت: خدا قربانی پرهیزکاران را می‌پذیرد. (مائده/ 27)

نام دو فرزند آدم را هابیل و قابیل گفته‌اند؛ البته این دو نام در قرآن نیامده است و تورات نیز دو فرزند آدم را، هابیل و قائن، نامیده است. (عهد عتیق، پیدایش، باب 4) شیطان نخستین درگیری را بین هابیل و قابیل ایجاد کرد. مظهر عالی عبودیت، گذشتن از این دنیاست. قربانی و اعطای هدیه به خدا در آغاز، بسیار بزرگ و نمادین بوده است. آدم(ع) فرمود: باید برای خدا قربانی کنید. هابیل از بین گوسفندان، گوسفند خوبی که ارزش قربانی کردن برای خدا را داشته باشد، برگزید اما قابیل مقداری گندم از گوشه مزرعه خود چید و به قربانگاه برد.        (تفسیر القمی، ج1، ص165 - تفسیر العیاشی، ج1، 309) این هم کار شیطان است، ولی چون نمود ندارد، خدا بر آن تأکید نمی‌کند. نشانه پذیریش قربانی این بود که صاعقه‌ای می‌زد و آن را می سوزاند. قربانی هابیل آتش گرفت و سوخت. اینجا نخستین مراحل نفوذ شیطان آغاز شد. سراغ قابیل رفت و او را وسوسه کرد که فرزندان هابیل، فرزندان تو را تحقیر خواهند کرد که قربانی پدرتان پذیرفته نشد و قربانی پدر ما پذیرفته شد. از این رو قابیل حسادت کرد و تصمیم به کشتن هابیل گرفت. ( الکافی، ج8، ص113) هابیل گفت:

اگر تو بر من دست گشایی و مرا بکشی، من بر تو دست نگشایم که تو را بکشم. من از خدا که پروردگار جهانیان است، می‌ترسم. و نخستین خونی که روی زمین ریخته شد،‌ از پاکان بود. (مائده/ 28)

برخی چون می‌خواستند تاریخ را از مسیر اصلی خویش منحرف سازند، به بحث از نحوه ازدواج فرزندان آدم پرداختند. در حالی که درس این داستان، درس تجربه و شناخت نوع عملکرد شیطان است. اگر دانستن چگونگی ازدواج فرزندان آدم(ع) با هم لازم بود، خدا بیان می‌کرد. در روایات نیز معصومان(ع) ابتدائاً بدان نپرداخته‌اند و همیشه از ایشان سؤال شده و ایشان مجبور به پاسخ شده‌اند. و جالب است که این نوع از پرسش‌ها اصلاً در زمان رسول‌الله(ص) نیست. (تفسیر العیاشی، ج1، ص312) در زمان‌هایی این پرسش‌ها مطرح می‌شود که منحرفان مسلط شده‌اند و انحراف در مسائل را ایجاد کرده‌اند.

قابیل پس از قتل هابیل به جای اینکه توبه کند، مسیر را جدا کرد و نخستین اردوگاه حزب الشیطان درست شد. تا پیش از این تنها یک اردوگاه بود و قابیل نیز هر چند پیرو شیطان بود، ولی در اردوگاه آدم(ع) بود. انحرافات در طول تاریخ ناشی از اردوگاه‌های انشعابی بوده است. هر خط مستقیمی که در ادوگاه آدم بود، قابیل در اردوگاه خود خط انحرافی آن را مشابه‌سازی می‌کرد. این سو خداپرستی، آن سو بت‌پرستی، این سو نماز و آسایش روحی انسان، آن سو، شراب و بت‌پرستی و شکاکیت؛ این سو ذکر حق، آن سو موسیقی، تمام سرمنشأ‌های گناه طبق روایت، به وحی شیطان، در آن اردوگاه درست شد. (ر.ک: تفسیر ذیل آیه 121 سوره انعام) و این گونه تاریخ در تقابل اردوگاه حق و باطل به حرکت خویش ادامه داد.

تلاش مؤمنان در حفظ خط ایمان و جلوگیری از انحراف انسان‌ها ادامه دارد و تلاش حزب شیطان برای خارج ساختن مؤمنان از مسیر عبودیت خداوند است. تهاجم از حزب شیطان و دفاع از حزب خدا و این جریان تا زمان نوح ادامه می‌یابد.

قرآن پس از بیان داستان آدم(ع)، داستان نوح(ع) را بیان کرده و تجسم فاصله زمانی آدم تا نوح(ع) را رها کرده و به بررسی دوران نوح پرداخته است.

علیرضا مترصد


سلام بر نوح در میان جهانیان، ما نیکوکاران را این گونه پاداش می‌دهیم؛ به راستی او از بندگان مؤمن ما بود. )صافات/آیه 79-81)

نتیجه اقدامات شیطان و حزب او در فاصله زمانی آدم تا نوح(ع)، بیرون کردن اکثریت انسان‌ها از خط هدایت بود. نوح پس از تلاش چند صد ساله با اجتماعی رو به رو بود که اکثریت آن را افراد منحرف و بد تشکیل می‌دادند. نوح(ع) بیش از نهصد سال مردمش را به حق فرا خواند و ثمری ندید، تا آنکه به خدای خویش پناهنده شد و خداوند، او و مؤمنان اندک را رهانید و دیگران را هلاک ساخت.

ما نوح را بر مردمش به پیامبری فرستادیم. او هزار سال و پنجاه سال کم در میان آنان بزیست و چون مردمی ستم پیشه بودند، توفانشان فرو گرفت. (عنکبوت/ 14) (تورات نیز عمر نوح را 950 سال شمرده است. ر.ک: عهد عتیق، پیدایش، باب 9، شماره29)

آیا این تلاش نهصد ساله بیهوده‌ بود؟ آیا علم به چنین تقدیری نوح(ع) را از رسالت خویش باز داشت؟ آیا پیامبران پس از نوح، بار امانت از دوش نهاده و سرانجام را در آغاز دیدند؟ پیام داستان‌های قرآن در همه جا این است: رفتن و جوشیدن و کوشیدن همه چیز و همه کس در راه هدایت بر مدار طبیعت و تکالیف طبیعی. رسیدن یا نرسیدن، از مقوله‌ای دیگر است و از ارزش آن رسالت و هدف، چیزی نمی‌کاهد. در بیانات حضرت نوح(ع)، علت درخواست عذاب این گونه آمده است:

و نوح گفت: ای پروردگار من، بر روی زمین هیچ یک از کافران را مگذار، که اگر بگذاریشان بندگانت را گمراه می‌کنند و جز فرزندانی فاجر و کافر نیاورند. (نوح/ آیات 26و27)

نُه قرن تلاش نوح(ع) در ایمان تنی انگشت شمار به بار نشسته بود و تمسخر و تلاش کافران در گمراهی مؤمنان روز به روز فزاینده می‌شد. از هدایت کافران که هیچ بارقه امیدی دیده نمی‌شد و فرزندان آنان نیز در زمره آنان در‌می‌آمدند و مؤمنان اندک را تاب تحمل دینداری فروکش کرده بود. این بود که نوح دست به دعا برآورد و عذاب کافران را از خدا خواست. اگر کسی، به امروز و به آینده امیدوار باشد، نمی‌تواند از خدا درخواست عذاب کند، اما حضرت هیچ بارقه امیدی را نمی‌دید. چرا که خداوند به او خبر داد که دیگر هیچ کس از قوم تو به تو ایمان نخواهد آورد. (هود/ 36)

دعوت فراگیر

نوح(ع) اینان را شبانه روز، مخفیانه و آشکارا و با تحمل و استقامتی پی‌‌گیر، به سوی حق فرا خواند و همه اصول و شیوه‌های صحیح را در دعوت آنها به کار بست و همچون طبیبی دلسوز به بالین آنها رفت و پستی و آثار زشت بت‌پرستی را برای آنان شرح داد، ولی گفتار منطقی و سخنان دلپذیر حضرت، هیچ تأثیری بر آنان نداشت.

ای پروردگار من، من قوم خود را شب و روز دعوت کردم. پس به آواز بلند دعوتشان کردم. باز به آشکار گفتم و در نهان گفتم. (نوح/ آیات 5-9)

بنابراین، درخواست نوسازی طبیعی است. شیطان به اندازه‌ای بر آدمیان چیره شده که امید از هدایت روی زمین رخت بر بسته است.

و به نوح وحی رسید که از قوم تو جز آن گروه که ایمان آورده‌اند، دیگر ایمان نخواهند آورد. از کردار آنان اندوهگین مباش. (هود/ 36)

اگر امید هدایت از نقطه‌ای منقطع شود، خداوند با عذاب خویش، زمین را از آن نطقه پاک خواهد ساخت.

گستره و ویژگی‌های توفان

در آیه رب لا تذر علی الأرض من الکافرین دیارا؛ (نوح/ 26) اگر الف و لام ارض، الف و لام جنس باشد به معنای کل ارض خواهد بود، اما اگر الف و لام عهد باشد، یعنی زمینی که من هستم و تو هم می‌دانی. ظاهراً در این آیه، مراد الف و لام جنس است، چون خداوند متعال فرمود: از هر حیوانی یک زوج سوار بر کشتی کن. (مؤمنون/ 27) (و نیز عهد عتیق، پیدایش، باب7) اگر قرار بود تمام زمین گرفتار عذاب نشود، این کار لازم نبود، از این کار می‌توان دریافت که خداوند درصدد تغییری بنیادین در سراسر زمین است. (ر.ک: المیزان، ج10، ص264و265) در قرآن آمده است:

کشتی آنان را در میان امواجی چون کوه می‌برد. (هود/ 42)

برای ایجاد موج‌هایی به بزرگی کوه، عمق آب باید بسیار باشد. حال آیا این مقدار آب نقشه زمین را عوض نکرده است؟

کشتی نوح(ع)، کشتی ویژه‌ای بوده است: استحکام کشتی، مدل آن و استقرار آن همه حیوانات و مکان علوفه‌های آنها. حضرت نوح آن کشتی را چگونه و با کمک چه کسانی ساخت؟ کشتی نوح(ع) با آن بار سنگین، چگونه در برابر امواجی چون کوه مقاومت کرده است؟ پاسخ آن است که طبق فرمان خداوند: وصنع الفلک بأعیننا و وحینا؛ (هود/ 37) این کشتی، کشتی ویژه‌ای بوده و نوح(ع) کشتی را زیر نظر و الهام خداوند ساخته است. (عهد عتیق نیز به این نکته اشاره کرده است. ر.ک: پیدایش، باب6، شماره 15-16) این نشان از دو امر است: اول اینکه در آن دوران نیز بشر در صنعت به پیشرفت‌هایی دست یافته و ابزارها در اختیار نوح بوده است. نقشه کشی و دستورالعمل ساخت و طراحی از ناحیه باریتعالی است. اما ابزار آماده سازی همان ابزاری است که در آن روز رایج است و باید توان ایجاد چنین طرحی را دارا باشد. دوم اینکه منشأ پیشرفت علم و صنعتی که روی زمین آمده، از خدا بوده است. (منشأء علوم آدمی از خداوند است و هموست که انسان را دانش آموخت این مهم رامی‌توان از آیات قرآن دریافت. برخی از این آیات عبارت‌اند از: 1- بقره/31؛ و نام‌ها را به تمامی به آدم بیاموخت. 2- انبیاء/ 79 - و این شیوه داوری را به سلیمان آموختیم و همه را حکم و علم دادیم و کوه‌ها را مسخر داوود گردانیدیم که آنها و پرندگان با او تسبیح می‌گفتند و این همه ما کردیم 3- نمل/ 15 - ما به داوود و سلیمان دانش دادیم 4- انبیاء/ 80 - و به او(داوود) آموختیم تا برایتان زره بسازد. تا شما را به هنگام جنگیدنتان حفظ کند.)

با اراده خداوند، از زمین آب جوشید و از آسمان باران گرفت. (قمر/ آیه 11و12 و نیز عهد عتیق، پیدایش، باب7) یکی از فرزندان نوح(ع) در زمره کافران بود و پندهای پدر بر او کارگر نیفتاده بود. بلای جهان‌گیر توفان فرا رسیده بود و نوح دید که فرزندش در خطر هلاکت و غرق فرو افتاده است. دلش به حال او سوخت و وعده خداوند را به خاطر آورد که او و اهلش را هلاک نخواهد ساخت:

نوح پروردگارش را ندا داد: ای پروردگار من، پسرم از خاندان من بود و وعده تو حق است و نیرومندترین حکم کنندگان تو هستی. گفت: ای نوح، او از خاندان تو نیست. او عملی است ناصالح، ازسر نا آگاهی چیزی از من مخواه. بر حذر می‌دارم تو را که مردم نادان باشی. (هود/ آیات 45و46)

از این آیه می‌توان دریافت که در زمینه اهل، خداوند متعال حقیقت خاص خود را دارد. «اهل» در نظر شارع به معنای منسوب نسبی و سببی نیست، به معنای منسوب فکری و ایمانی است.

آغاز زندگی دوباره بر روی زمین

پس از پایان توفان، کشتی بر کوه جودی (بنا بر روایات، جودی در محل مسجد کوفه بوده است. ر.ک: الکافی، ج8، ص279- 280؛‌ تفسیر العیاشی، ج2، ص146و149؛‌ در ترجمه کلدانی و سریانی تورات نیز، محل به خاک نشستن کشتی، قله کوه «جودی» یا «جوردی» معین شده است؛ اما در ترجمه‌های فعلی، این محل را «آرارات» واقع در ارمنستان گفته‌اند، جای این سؤال است که چرا یهودیان در صدد تغییر مکان فرود آمدن کشتی نوح هستند؟! ر.ک: قاموس کتاب مقدس، ص30) به خاک نشست. (هود/ 44) برای بار دوم زندگی روی زمین آغاز شد. این بار نیز همه کسانی که روی زمین آمدند، خوب بودند، اما تفاوت آغاز اول با آغاز دوم در تعداد کیفیت بود. بار اول دو نفر بودند و این بار کمی بیشتر؛ (در شمار نجات یافتگان از توفان، رقم‌های گوناگونی ارائه شده است. به نظر می‌رسد صحیح‌ترین رقم، هشت نفر باشد. عهد جدید نیز به نقل از پترس، این رقم را بیان کرده است. ر.ک: عهد جدید، رساله اول پترس رسول، باب 3، شماره20؛‌ رساله دوم پترس رسول، باب 2، شماره 5) آدم و حوا دارای یک تجربه بودند و این گروه تجربه‌های فراوانی در اختیار داشتد. معلوم می‌شود که روند تاریخ رو به خوبی است.

آغاز عملیات دشمن برای گمراهی

قرآن، سرمایه‌داری و زیاده‌خواهی را منشأ ترویج بت می‌بیند. بت‌پرستی یک طراحی فکورانه برای انحراف بشر است. در بحث ادیان ومنشأ بت پرستی، اختلاف عمیق ما با جامعه شناسان غربی، در قرآن به خوبی توضیح داده شده است.

ای پروردگار من، آنها فرمان من نبردند و از کسی پیروی کردند که مال و فرزندش جز به زیانش نیفزود. مکر کردند- مکری بزرگ. و گفتند: خدایانتان را وا مگذارید. ود و سواع و یغوث و یعوق و نسر را ترک نکنید. بسیاری را گمراه کردند و تو جز بر‌گمراهی ستمکاران میفزای. (نوح/ آیات 21تا24)

بت پرستی تفکری است از یک منشأ ماده‌گرا برای استعمار و استثمار انسان‌ها. افکار انحرافی که مردم را از دین دور می‌کند، به دست دین شناسانی که به انحراف حرف خویش واقف‌اند، رواج می‌یابد. آنان تنها در پی منافع خویش‌اند و خود می‌دانند که چه می‌کنند، ولی توده‌های مردم ممکن است ندانند.

تجربه‌ای که حضرت آدم(ع) در بهشت نداشت و همان باعث خوردن از آن درخت شد، کسانی که از کشتی پیاده شدند دارا بودند. آن تجربه همان توفان بود. طبعاً مبدأ تاریخ تا زمان حضرت ابراهیم(ع)، می‌بایست سال توفان بوده باشد. توفان عذاب بسیار وحشتناک و عظیمی بود که آنان به چشم خود دیده بودند و دست از پا خطا نمی‌کردند؛ بنابراین کار شیطان در این زمان بسیار دشوار بود.

توزیع جمعیت زمین از این کشتی آغاز شد. این کار بسیار حساب شده صورت گرفت و خود حضرت، فرزندانش را روی زمین پراکند. (ر.ک: عهد عتیق، پیدایش، باب10)

با فاصله گرفتن از زمان توفان، و فراموشی آن عذاب بزرگ،‌ شیطان توانست انحرافات را آغاز کند.

علیرضا مترصد


ابراهیم، نه یهودی بود و نه مسیحی، بلکه حق گرایی فرمانبردار بود و از مشرکان نبود.(آل عمران/67) خداوند شما را برگزید و برایتان در این دین هیچ تنگنا و دشواری ننهاد. این همان دین پدرتان ابراهیم است. و پیش از این شما را مسلمان نامید. (حج/78)

نمرود، از فرزندان نسل نجات یافته از عذاب بود؛ وی از فرزندان کوش فرزند حام فرزند نوح بود.(عهد عتیق، پیدایش، باب 10، شماره 6-19؛ برخی نسب او را این گونه شمرده‌اند: نمرود بین کنعان بن کوش بن سام بن نوح. ر.ک: تاریخ الطبری، ج1، ص163) تخریب شیطان روی نسل بعد، به اندازه‌ای مؤثر بود که نمرود، ابراهیم(ع) را به آتش می‌افکند؛ در حالی که این پیامبر خدا، در میان مردم، هیچ یاوری نداشت! خداوند در چند آیه قرآن به کودکی موسی(ع) و در یک مورد نیز به کودکی پیامبر اکرم(ص) اشاره می‌کند. (ضحی/6) اما به کودکی نوح و ابراهیم(ع) اشاره‌ای نکرده است. مطابق روایات، کودکی ابراهیم(ع) همانند سرنوشت موسی(ع) بوده است که نمرود می‌خواسته او را بکشد و مادرش او را در غاری پنهان کرد. (کمال الدین و تمام النعمه، ص138؛ تاریخ الطبری، ج1، ص164؛‌ الکافی، ج8، ص367)

اجتماعی که فرآیند مؤمنان و نجات یافتگان از توفان است، بدانجا رسید کسی که ابراهیم(ع) او را پدر خویش می‌خوانده، بت‌ساز می‌شود. (انعام/74) شیطان آن قدر پر توان کار کرده که این پیروزی را به دست آورده است.

گردونه تاریخ منقول در قرآن، از اینجا آغاز می‌شود. تا اینجا همه داستان با شرک است. از اینجا به بعد، آرام آرام تاریخ وارد بحث رهبری و امامت می‌شود. تا پیش از حضرت ابراهیم(ع) کمتر صحبت از رهبری در میان است. بنابراین، بررسی تاریخ حضرت ابراهیم(ع) کمتر صحبت از رهبری در میان است و نقطه آغاز تاریخ عملیات نوین است.

 ابزارهای دعوت عوام و خواص

ابراهیم(ع) برای دعوت گروه‌های مختلف مردم، روش‌های گوناگون به کار می‌برد. قرآن، برخی از روش‌های ابراهیم را بیان کرده است. حضرت در بین مردمی که ماه و ستاره می‌پرستند روش گفت‌وگوی خاصی دارد. نخست خدای آنان را می‌ستاید، اما با افول خدایانشان، از خدای غروب کننده بیزاری می‌جوید:

چون شب او را فرو گرفت، ستاره‌ای دید، گفت: این است پروردگار من. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم. آنگاه ماه‌ را دید گفت: اگر پروردگار من مرا راه ننماید، از گمراهان خواهم بود. و چون خورشید را دید که طلوع می‌کند، گفت: این است پروردگارمن، این بزرگ‌تر است و چون فرو شد گفت: ای قوم من، من از آنچه ‌شریک خدایش می‌دانید بیزاریم. (انعام/76تا78)

بزرگ آنان، به خوبی می‌داند که این خدا نیست،‌ اما عوام به فکر می‌روند که خدا افول کرد. تمام حرکت حضرت ابراهیم(ع) دو لبه است. اومسئولان را وا می‌دارد که در این گفت‌ و گو و پرسش و پاسخ به میدان بیایند و از آن سوی، مردم که تماشاچی‌اند، بیدار می‌شوند.

پیامبر گرامی اسلام(ص) نیز هنگامی که در مکه در رد بت‌ها سخن می‌گفت، ابوجهل و سهیل بن عمرو و دیگران هستند که جلودار دفاع از بت‌ها می‌شوند و مردم به دنبال اینان می‌روند. اگر آن قشر از میان برداشته شوند تا پیامبر بتواند با مردم بدون آن فرماندهی گردنکش و لجوج سخن بگوید، به آسانی جذب رسول‌الله می‌شوند.

ابراهیم(ع) از راه‌های گوناگون با بت‌پرستی به مبارزه برخاست در روزی که شهر خلوت بود، تبری برداشت و به بتکده رفت. مجسمه‌های گوناگون و فراوانی دور هم چیده شده بودند، اما بدون حرکت و توان، او از پیش به بت‌بانان هشدار داده بود که روزی چاره بتان بی جان و بی دست و پایتان را خواهم کرد و در روزی که بت‌خانه خالی از بت‌پرستان است، تمام بتان را خرد می‌کند و تبر را بر دوش بزرگ‌ترین بت بت‌خانه می‌نهد.

به خدا سوگند که چون شما بروید، چاره بتانتان را خواهم کرد. و آنها را خرد کرد، مگر بزرگ‌ترینشان را، تا مگر به آن رجوع کنند. گفتند چه کسی به خدایان ما چنین کرده است؟ هر آینه او از ستمکاران است. گفتند: شنیده‌ایم که جوانی به نام ابراهیم، از آنها سخن می‌گفته است. گفتند: او را به محضر مردم بیاورید، تا شهادت دهند. گفتند: ای ابراهیم، تو با خدایان ما چنین کرده‌ای؟ گفت: بلکه بزرگ‌ترینشان چنین کرده است. اگر سخن می‌گویند، از آنها بپرسید. با خودشان گفت‌وگو کردند و گفتند: شما خود ستمکار هستید. آنگاه به حیرت سر فروداشتند و گفتند تو خود می دانی که اینان سخن نمی‌گویند. گفت: آیا سوای‌ الله چیزی را می‌پرستید که نه شما را سود می‌رساند، نه زیان؟! بیزارم از شما و از آن چیزهایی که سوای الله می‌پرستید. آیا به عقل در نمی‌یایید. گفتند: اگر می‌خواهید کاری بکنید، بسوزانیدش و خدایان خود رانصرت دهید. (انبیاء /57تا68)

کسانی که وارد بتکده می‌شوند، دو دسته‌اند بت‌بانان و عابدان بت. ابراهیم(ع) در اینجا با هر دو قشر سخن می‌گوید. همین که بت‌بانان از ابراهیم(ع) می‌پرسند: آیا تو بت‌ها را نابود کردی؟ ابراهیم(ع) پاسخ را به بت بزرگ وا می‌گذارد تا مردمی که واقعاً گمان می‌کنند این بت‌ها خدا هستند، در این گفت‌وگو به حقیقت پی ببرند. در اینحا بت پرستان به جای پاسخ منطقی، مردم را به دفاع از خدایان خویش فرا می‌خوانند. واپسین تلاش ابراهیم(ع) دعوت نمرود است که به جرم شکستن بتان، در برابر او ایستاده است. این نکته باید مورد توجه واقع شود که نمرود ادعای ربوبیت داشت، نه خالقیت. قرآن دو تن را از مدعیان ربوبیت بر شمرده است: نمرود و فرعون؛ ولی تا کنون هیچ انسانی ادعای خالقیت نکرده است. رب در لغت به معنای پرورش دهنده است و اصطلاحاً به کسی گویند که شأن او سوق دادن اشیاء به سوی کمال بوده و این صفت به صورتی ثابت، در او موجود باشد. (ر.ک: تفسیر تسنیم، ج1، ص331)

حضرت ابراهیم(ع) در برابر این جریان به میدان آمده و به مبارزه با نمرود پرداخته است.

آن کسی را خدا به او پادشاهی ارزانی کرده بود،‌ ندیدی که با ابراهیم درباره پروردگارش محاجه می‌کرد؟ آنگاه که ابراهیم گفت: پروردگار من زنده می‌کند و می‌میراند. او گفت: من نیز زنده می‌کنم و می‌میرانم. ابراهیم گفت: خدا خورشید را از مشرق بر می‌آورد، تو آن را از مغرب برآور. آن کافر حیران شد؛ زیرا خدا ستمکاران را هدایت نمی‌کند. (بقره/258)

ابراهیم(ع) مخاطبانش را باید خوب بشناسد تا مطابق حال آنان سخن بگوید. شیوه گفت‌وگو با نمرود با روش گفت‌وگو با مردم تفاوت دارد؛ چرا که نمرود بت‌گر و استعمارگری داناست و مردم، بت‌پرستانی جاهل و مقلدانی متعصب‌اند. هنگامی که با نمرود سخن می‌گوید، از او می‌پرسد: تو چرا ادعا می‌کنی که قدرتمندی؟ و نمرود در پاسخ او پرسشی دیگر مطرح می‌کند: تو چرا ادعا می‌کنی که من قدرتمند نیستم؟ در حقیقت نمرود استدلال نمی‌کند و این نشان دهنده آن است که خود می‌داند. حضرت می‌فرماید: خدای من این گونه قدرت دارد که می‌میراند و زنده می‌کند. نمرود نیز بلافاصله ادعا می‌کند: من نیز می‌میرانم و زنده می‌کنم. سپس دو زندانی را می‌آورد، یکی به امر او کشته می‌شود و دیگری زنده می‌ماند. (التبیان، ج2، ص317؛‌تفسیر القمی، ج1، ص86) آیا خود نمرود نمی‌فهمید که این میراندن و زنده کردن نیست؟ او همه چیز را می‌داند، اما چون اکنون در محیطی قرار گرفته که نادانان مرعوب او، در فضای استدلالی قرار گرفته‌اند، باید راه گریزی می‌یافت. اگر نمرود در پاسخ فرو می‌ماند و می‌گفت: به من ربطی ندارد که خدای تو زنده می‌کند و می‌میراند، همه مردم، درمی‌یافتند که نمرود، ادعای بیهوده می‌کند. بنابراین پاسخی به ابراهیم می‌دهد و عوام الناسی که در کنار او هستند، دوباره فریب می‌خورند؛ این در حقیقت چشم‌بندی و پوشش بر حقیقت و پنهان سازی آن است. ابراهیم، بی درنگ استدلال خویش را تغییر می‌دهد و می‌گوید: تنها زندگی و مرگ نیست، بلکه همه جهان هستی به دست خداست. خدای من کسی است که صبحگاهان خورشید را از مشرق برمی آورد و غروب، آن را در مغرب فرو می‌برد. تو نیز اگر راست می‌گویی، خورشید را برعکس، از مغرب بیرون آر و غروبش را در مشرق قرار ده. نمرود در برابر این استدلال، نتوانست غلط‌اندازی کند و آن چنان گیج و بهت‌زده شد که از سخن گفتن، درماند. تغییر قرآن از این صحنه «فبهت الذی کفر». (بقره/258) است، نه «فبهت الذین کفروا» یعنی نمرود مبهوت شد و مردم، در واقع در این زمان دیگر سردمدار لجوج نمی‌تواند مردم را بیش از این در گمراهی نگه دارد و مردم به فکر فرو رفته و شروع به شناخت می‌کنند.

عملیات روانی جبهه باطل

سر سلسله‌های کفر و فرماندهان طاغوت حقیقت را می‌دانند پاسخ ابراهیم(ع) پتکی بود که بر سر عوام‌الناس زده شد؛ آنان دیدند که سردمدارانشان درمانده شده‌اند. در اینجا کفر بلافاصله دست به زور می‌برد. مسیر را می‌بندد و عملیاتی روانی می‌آغازد و فریاد می‌زند: از خدایان خود دفاع کنید و او را بسوزانید! نمرود از همه خواست که در فراهم کردن هیزم آتش و سوزاندن ابراهیم او را یاری کنند. (انبیاء/68) او عملیات دشمن‌سوزی را در منظر مردم انجام می‌دهد. علت این کارها، آن است که همه مردم را به کار مقدس حمایت از خدایان خود وادار سازد. چرا که پاسخ ابراهیم، ارج و قرب خدایان را نزد مردم متزلزل کرده و نمرود می‌خواهد با این تلاش‌ها مقداری اعتقاد در آنها ایجاد کند. او می‌خواهد همه را در کشتن ابراهیم(ع) که دشمن بتان است، شریک کند و این از اشتباهات نمرود بود؛ چرا که در صورت شکست عملیات، بین همه رسوا می‌شد. در طول تاریخ، خداوند منحرفان را وادار می‌سازد به گونه‌ای عمل کنند که وقتی شکست می‌خورند، همه بفهمند و همین ابزاری برای رشد دین حق می‌شد. با مشارکت عظیم مردم بت‌پرست، کوهی از هیزم برای آتش جمع شد و اجتماعی عظیم برای مشاهده گردهم آمدند و آتش عظیمی افروخته شد.

حضرت ابراهیم(ع) را در آتش انداختند، خداوند به آتش امر فرمود که خنک و سلامت باشد:

گفتیم ای تش بر ابراهیم خنک و سلامت باش. می‌خواستند برای ابراهیم مکری بیندیشند ولی ما زیانکارشان گردانیدیم. (انبیاء/69و70)

انتظار مردم برای سوختن ابراهیم(ع) در آن آتش، بسیار طول کشید همه مردم به یک جشن عمومی آمده‌اند: جشن ابراهیم سوزی، جشن سوزاندن دشمن خدایانشان. (الکامل، ج1، ص97؛ تاریخ الطبری، ج1، ص168-170)

ابراهیم را به آتش افکندند. خداوند به آتش امر کرد که برای ابراهیم سرد و سلامت باشد. آتش، خاصیت سوزاندگی‌اش را فقط برای ابراهیم از دست داد و خنک شد. خداوند می‌خواست نکته‌ای را در آن مقطع از زمان و برای تاریخ باقی بگذارد و آن اینکه ابزار بودن ابزارها برای شما قطعی است، نه برای خداوند. آتش باید بسوزاند، اما با اراده خداوند، به جای سوزاندن خنک می‌کند.

ابراهیم(ع) از آتش به سلامت خارج شد. اینکه نمرود در این حال او را اعدام نکرد، به این دلیل است که دیگر مردم بیدار شده و حقیقت را دریافته‌اند. بنابراین، نمرود دیگر نمی‌تواند با آن شکل با ابراهیم(ع) برخورد کند. در نتیجه باید در رفتار خود تعادل ایجاد کند. همین تعادل، علت باقی ماندن حضرت ابراهیم(ع) می‌شود و از طرفی با انتشار خبر آتش و ابراهیم، او شهرتی فراوان می‌یابد و طبیعتاً موضوع سخن تا مدت‌ها آتش و ابراهیم و نجات اوست.

هجرت سیاسی ابراهیم(ع)

قهرمان توحید، پس از سال‌ها تلاش در بابل، (درباره موقعیت جغرافیایی منطقه بابل، ر،ک: لغت‌نامه دهخدا، ذیل واژه بابل؛ معجم ما استعجم من اسماء البلاد و المواضع، ج1، ص218-219؛ معجم البلدان، ج1، ص309) به اجبار از ناحیه نمرودیان تصمیم به هجرت گرفت. (صافات/99) او فلسطین را برمی‌گزیند تا پیام الهی را به گوش ساکنان آنجا برساند؛ (عهد عتیق، پیدایش، باب12، شماره6) نمرود از این تصمیم ابراهیم استقبال می‌کند و می‌گوید: ابراهیم را گرچه اموالش همراه او باشد، از این سرزمین بیرون کنید؛ زیرا اگر او اینجا بماند، دین شما (بت‌پرستان) را فاسد می‌کند. (ر.ک: الکافی، ج8، ص371) ابراهیم(ع) از راه شامات به سوی منطقه فلسطین حرکت می‌کند. (رک: الکافی، ج8، ص371-373: عهد عتیق، پیدایش، باب12، شماره1-10وباب13؛ الکامل، ج1، ص100؛ البدایه و النهایه، ج1، ص140و150)

ابراهیم در فلسطین مستقر شد و حدوداً تا صد سالگی در آنجا ماند و آنجا را محیط تبلیغ دین خدا قرار داد. فلسطین مرکز انتشار اخبار به منطقه است. سر راه تجارت روم با آفریقا و آسیا قرار داشت و از سمت آب به قبرس که مرکز تجاری آن روز بود می‌رسد؛ از سمت شرق و عربستان و عراق و ایران منتهی می‌شود. جنوب آن مصر و حبشه و شمال آن ترکیه و روم قرار دارد. کاروان‌های تجاری همواره از این مکان رفت و آمد می‌کنند. اگر ابراهیم(ع) بتواند در فلسطین مستقر شود و آنجا را مرکز دین قرار دهد، تمام افرادی که از آنجا می‌گذرند، سخن خدا به گوششان می‌رسد. آن منطقه از نظر اقتصادی نیز در موقعیت بسیار خوبی است. تورات، فلسطین را سرزمین شیر و عسل می‌نامد (عهد عتیق، خروج، باب33، شماره 3) که بسیار حاصل خیز است. در حقیقت منطقه فلسطین منطقه‌ای است بسیار آماده برای تبلیغ دین.

منطقه فلسطین آن روز، با اینکه منطقه خوبی بوده و از نظر اقتصادی قابل توجه بوده است، قدرت متمرکزی نداشت و لذا سرسلسله‌های طاغوت، در آنجا مانع ابراهیم(ع) نبودند و از این روی تلاش ابراهیم برای یکتاپرستی مردم، به ثمر می‌نشیند.

در زمان استقرار ابراهیم(ع) در فلسطین، بلندی موره (عهد عتیق، پیدایش، باب 12، شماره6- 8) که امروزه مسجد قدس بر آن بنا نهاده شده، به ابراهیم(ع) معرفی شد که در این منطقه عبادت کند و آن را قبله خویش قرار دهد. وضعیت این منطقه در آن روز برای ما روشن نیست که چه اقوامی در آنجا مستقر بودند. اجمالاً از اینکه حضرت را پذیرفتند و با وی نجنگیدند و او توانست در آنجا زندگی کند، می‌توان دریافت که نسبت به توحید و دین قابلیت داشته‌اند. این مردم همان‌هایی هستند که در طول تاریخ بنی‌اسراییل تلاش کردند که آنها را مردمی شریر و دین‌گریز و دین‌ستیزشان معرفی کنند؛ در حالی که از استقرار ابراهیم(ع) در آنجا و امکان ادامه نسل ایشان در آن منطقه، خلاف این مسئله به دست می‌آید؛ و این در حالی است که مردم آن منطقه مجبور به پذیرش ایشان نبودند.

فرزند ابراهیم

حضرت ابراهیم(ع) از خدا تقاضای فرزند می‌کند. (صافات، آیه 100) این تقاضای فرزند در کهنسالی حضرت بوده است (حجر/54 هود/72 - ر.ک: تفسیر عیاشی، ج2، ص152؛ تاریخ یعقوبی، ج1، ص25) هنگامی که ملایک از سوی خدا به او وعده فرزند می‌دهند، همسرش شگفت‌زده می‌شود که در پیری باردار شود. (هود/71و72 - ر.ک: تاریخ یعقوبی، ج1،ص25؛ عهد عتیق، پیدایش، باب21) خدا به او در پیری، اسماعیل و اسحاق را می‌دهد. اسماعیل از هاجر، در 86 سالگی ابراهیم، و اسحاق از ساره در صد سالگی ابراهیم و نود سالگی ساره به دنیا آمده است. وقتی اسماعیل دو ساله می‌شود، خداوند به او دستور می‌دهد که او را به کنار خانه خداوند منتقل سازد. (تفسیر القمی، ج1، ص60؛ مجمع البیان، ج1، ص388)

منطقه خانه خدا، منطقه‌ای متروک است. سکنه‌ای آنجا نیست و منطقه‌ای خشک است. این یکی از سخت‌ترین آزمایش‌های خداوند برای ابراهیم است. ابراهیم(ع) با تصمیمی قاطع، فرمان خداوند را لبیک گفت و همسر و فرزندش را در آن سرزمین خشک و سوزان، نزد خانه خدا رها کرد. هنگام بازگشت، هاجر پرسید: ای ابراهیم، ما را به چه کسی می‌سپاری؟ ابراهیم گفت: پروردگار این خانه (تاریخ الیعقوبی، ج1، ص25) و هاجر با شنیدن این سخن آرام گرفت. بیهوده نیست پیامبر اکرم(ص) و ائمه(ع) از این مادرند. هاجر در اوج کمال و توحید است.

ابراهیم رفت و هاجر با فرزند خردسالش تنها ماند. فرزند در آن گرما تشنه شد و مادر به جست‌وجوی آب برخاست. تا امکان جست‌وجو هست، باید تلاش کرد. اکنون که مسیر صفا و مروه سنگلاخ نیست، طی آن حدود یک ساعت می‌انجامد، پس حتماً در آن زمان بیشتر طول کشیده است. این مادر آن قدر در توحید پیش رفته که پس از ناامیدی از یافتن آب، تسلیم امر خدا می‌شود و مرگ بچه را به تماشا می‌نشیند تا اینکه اسماعیل(ع) از شدت تشنگی پای را به زمین می‌کشد و آب می‌جوشد. اسماعیل و مادرش در این منطقه مستقر شدند و یک نسل ابراهیم(ع) در این منطقه ادامه یافت. (ر.ک: عهد عتیق، پیدایش، باب21، شماره 13و18)

منطقه مکه، مانند گنجینه‌ای است که گویی خداوند متعال آن را برای آینده‌، به دور از چشم اغیار ذخیره کرده است. اسماعیل(ع) به منطقه‌ای آورده می‌شود که دور از چشم همه است. منطقه‌ برخورد افکار، فلسطین است، نه حجاز. موقعیت جغرافیایی فلسطین به گونه‌ای است که تضارب و انتشار افکار در آن زمان آنجا بوده است؛ محل آمد و شد کاروان‌های تجاری و سرزمینی دارای آب و هوای معتدل و مدیترانه‌ای است. مسافران و کاروان‌های تجاری همه به آن منطقه می‌آیند، بنابراین فکر دین از آنجا منتشر می‌شود اگر کسی بخواهد با دین بجنگد، باید آنجا برود و اگر کسی بخواهد دین را بپذیرد نیز باید آنجا برود. منطقه مکه منطقه‌ای متروک و بی سر و صداست؛ بنابراین اگر بخواهد توجه کفار به فرزندان ابراهیم(ع) باشد، در منطقه فلسطین متوجه فرزندان او می‌شوند و به مکه اصلاً توجهی نمی‌شود. اینجا یک گنجینه و خزینه به دور از چشم اغیار است. در منطقه فلسطین خدا به ابراهیم(ع) فرزند دیگری از ساره به نام اسحاق می‌دهد.

قربانی بزرگ

خدا به ابراهیم در خواب چنین الهام می‌کند که باید فرزندش را قربانی کند.

چون با پدر به جایی رسیدند که باید به کار بپردازند، گفت: ای پسرکم، در خواب دیده‌ام که تو را ذبح می‌کنم. بنگر که چه می‌اندیشی. گفت: ای پدر، به هر چه مأمور شده‌ای عمل کن،که اگر خدا بخواهد، مرا از صابران خواهی یافت. (صافات/102) درباره اینکه این ذبیح اسماعیل است یا اسحاق (الکافی، ج1، ص151؛ الکافی، ج6، ص310؛ الخصال، ص56-58؛ تفسیر القمی، ج2، ص222-226)

روایات گوناگون است. این دو گونه روایات متعارض‌اند و در مقام تعارض بین روایات، ترجیح با روایاتی است که موافق ظاهر قرآن (صافات/101-112) است. در نتیجه، روایات دال بر ذبح اسماعیل برخوردار از اعتبارند و روایات ذبح اسحاق، از مدار حجیت خارج‌اند و علم آن روایات به صاحبان روایات (اهل بیت) واگذار می‌شود. البته حتی در احادیثی که ذبیح را اسحاق می‌دانند، ذبح در منطقه مکه روی داده است. (الکافی، ج4، ص208-209؛ کنزالدقائق و بحر الغرائب،‌ ج11، ص172) فرزندی که در مکه بوده، اسماعیل(ع) است. (نقل است که عمر بن عبدالعزیز یکی از عالمان یهود را خواست و از او درباره ذبیح پرسید. او گفت: عالمان اهل کتاب می‌دانند که ذبیح اسماعیل است و از روی حسد انکار می‌کنند؛‌ زیرا اسحاق جد آنان، و اسماعیل جد عرب است و می‌خواهند این فضیلت برای جد ایشان باشد، نه شما. مجمع‌البیان، ج4، ص453؛ تاریخ الطبری، ج1، ص162) اسحاق(ع) در منطقه فلسطین می‌زیست.

سیر امامت در نسل ابراهیم، از اسماعیل ادامه خواهد یافت. و اکنون این اسماعیل به امر خدا باید ذبح شود. شرط وصول ابراهیم(ع) به امامت،‌ این ذبح بود. خداوند برای امکان تداوم نسل امامت، به جای این ذبیح که شرط امامت است، یک فدیه گذاشت.

چون هر دو تسلیم شدند و او را به پیشانی افکند، ما ندایش دادیم: ای ابراهیم، خوابت را به حقیقت پیوستی. و ما نیکوکاران را چنین پاداش می‌دهیم. این آزمایشی آشکار بود. و او را به ذبحی بزرگ باز خریدیم. و نام نیک او را در نسل‌های بعد باقی گذاشتیم. (صافات/103-108)

ابراهیم از آزمایش بزرگ خداوند سربلند بیرون آمد. مطابق روایات، قوچی آمده و حضرت آن را ذبح کرد، (کنز الدقائق و بحر الغرائب، ج11، ص172) البته در قرآن نیامده که آن ذبح عظیم، یک گوسفند بوده است. مقام اسماعیل(ع) بسیار بلند است، با این وجود، قرآن آن ذبح را در برابر اسماعیل(ع) عظیم، برمی‌شمارد. پس باید بررسی کنیم که آن ذبح عظیم کیست؟ کسانی که ذبح عظیم را همان قوچ قربانی شده دانسته‌اند در تفسیر عظیم بودن آن، اقوال مختلفی دارند: 1- چون این ذبح مقبول درگاه الهی شد؛ 2- به جهت اینکه این قوچ بزرگتر از قوچ‌های دیگر بود؛ 3- این قوچ چهل سال در بهشت چریده بود؛ 4- چون این قوچ از نزد خدا بود؛ 5- چون از نسل دیگری نبود؛ 6- چون خون‌بهای عبد عظیم بود. (مجمع البیان، ج8، ص324؛ التبیان، ج8، ص520) به نظر ما این اقوال پذیرفتنی نیست، بنابر روایتی از امام رضا(ع) منظور از ذبح عظیم در این آیه، ذبح امام حسین(ع) بود، چرا که با جایگزینی ذبح حسین(ع) به جای اسماعیل(ع) استمرار امامت، در دو جریان ممکن شد: 1. در جریان نسل: اگر اسماعیل آنجا کشته می‌شد، دیگر نسل پیامبر اسلام(ع) و علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) نمی‌آمد. پس جایگزینی ذبح حسین(ع) به جای اسماعیل(ع) باعث شد که او بماند تا آنها بیایند؛ 2. در جریان بقا و استمرار دین و دینداری: امامت در زمان امام حسین(ع) به مرحله پر خطری رسیده بود. اگر شهادت امام حسین(ع) نبود،‌ جریان دینداری و امامت از بین رفته بود. ذبح عظیم هم تداوم در حادثه عاشورا، اسلام را زنده نگه داشت. در واقع این ذبح عظیم هم تداوم در نسل امامت را ممکن کرد و هم استمرار دین را در پی داشت تا حکومت آخرالزمان آمادگی تشکیل یابد. تفصیل روایت امام رضا(ع) این گونه است:

هنگامی که ابراهیم(ع) از آزمایش قربانی سربلند بیرون آمد، خداوند به او امر کرد: که به جای فرزندش اسماعیل، قوچی را که بر او فرود آمده بود، ذبح کند: ابراهیم آرزو داشت فرزندش را با دستان خود ذبح کند و مأمور به ذبح قوچ به جای او نمی‌شد. تا بر دل او همان حالتی وارد شود که بر دل پدر، فرزند عزیز از دست داده وارد می‌شود و در نتیجه استحقاق بالاترین درجات ثواب صبر بر مصایب را بیابد. پس در این هنگام، خداوند- عزوجل- به او وحی کرد: ای ابراهیم، کدام یک از مخلوقات من نزد تو عزیزتر است. او پاسخ داد: ای خدای من، حبیب تو محمد(ص) محبوب‌ترین است. خداوند به او وحی کرد: آیا او نزد تو محبوب‌تر است یا خودت؟ گفت: او محبوب‌تر است. خداوند پرسید: آیا فرزند او نزد تو محبوب‌تر است یا فرزند خودت؟ پاسخ داد: فرزند او. خداوند فرمود: آیا ذبح ظالمانه فرزند او به دست دشمنانش در قلب تو دردناک‌تر است یا ذبح فرزندت به دست خودت برای اطاعت من؟ گفت: ذبح او به دست دشمنانش در قلبم دردناک‌تر است. خداوند فرمود: گروهی که گمان دارند از امت محمدند فرزندش، حسین را پس از او ظالمانه خواهند کشت؛‌ همان گونه که قوچ را سر می‌برند؛ پس به سبب این کارشان مستوجب غضب من خواهند شد. در این هنگام ابراهیم شیون سر داد و قلبش به درد آمد و گریست. خداوند فرمود: ای ابراهیم، من این شیون تو را پذیرفتم و واجب دانستم بر خود که تو را با بالاترین درجات اهل صبر بر مصیبت‌ها برسانم. پس این معنای قول خداوند است که: «او را به ذبحی بزرگ باز خریدیم» و هیچ دگرگونی و نیرویی نیست، جز از سوی خداوند والا و بزرگ. (الخصال، ص58-59؛ عیون اخبار الرضا(ع)، ص187-188؛ الدقائق و بحر الغرائب، ج11، ص 172)

لوط، سفیر ابراهیم(ع)

ابراهیم(ع) حضرت لوط را که از بستگانش بود و به او ایمان آورده بود، برای تبلیغ به منطقه‌ای در اطراف فلسطین می‌فرستد ( تفسیر القمی، ج1، ص332؛ تاریخ الطبری، ج1، ص206)  لوط رسالت خویش را در چند شهر آغاز می‌کند. قرآن این شهرها را «مؤتفکات» نامیده است. (توبه/70 نجم/53 الحاقه/9) از مجموع آیات درباره این حضرت می‌توان دریافت که شیطان در این قوم بسیار موفق بوده و این قوم در انحراف جنسی به پایه‌ای رسیده بودند که زنان را رها کرده، به سراغ جنس ذکور می‌رفتند و این عمل مثل یک بیماری مسری، همگان را جز پیروان لوط، فرا گرفته بود. سرانجام باران عذاب بر آنان بارید و زمین بار دیگر از لوث وجود کافران پاک شد. (برای دیدن نظراتی درباره این شهرها،‌ر.ک: الکافی، ج5، ص549؛ تاریخ الطبری، ج1، ص215؛ مجمع البیان، ج5، ص317وج281؛ معجم البلدان، ج5، ص219؛ در سوره النجم این لفظ به صورت مفرد «مؤتفکه» آمده است. مفسران سرزمین مؤتکفه را همان سرزمین لوط در اردن می‌دانند که قوم لوط در آن هلاک شدند. می‌گویند آثار شهر قوم لوط در ساحل بحرالمیت اردن دیده شده است. ر.ک: عبدالوهاب نجار، قصص الأنبیا، ص113) خداوند هنگامی که می‌خواهد قوم لوط را عذاب کند، ملائکه عذاب،‌ نخست خدمت ابراهیم(ع) می‌آیند و به ایشان گزارش می‌دهند حضرت به نوعی پادرمیانی می‌کند که این عذاب به تأخیر بیفتد که ملائکه می‌گویند:

ای ابراهیم، از این سخن اعراض کن. فرمان پروردگارت فراز آمده است و بر آنها عذابی که هیچ برگشتی ندارد، فرو خواهد آمد. (هود/76) (الکافی، ج5، ص546؛‌ تفسیر القمی، ج1،‌ص334؛ تفسیر العیاشی، ج2، ص153)

لوط(ع) سی سال مردم را به خداپرستی فراخواند؛ پس از سی سال تنها یک خانه مؤمن شده بود و آن هم خانه خود حضرت بود.

و در آن شهر جز یک خانه از فرمانبرداران نیافتیم. این حاکی از دین ستیزی آن مردمان داشت. (ذاریات/36)

علیرضا مترصد


ابراهیم به فرزندان خود وصیت کرد که در برابر خدا تسلیم شوند. و یعقوب به فرزندان خود گفت: ای فرزندان من، خدا برای شما این دین را برگزیده است. مبادا بمیرید بی آنکه بدان گردان نهاده باشید. (بقره/132)

ابراهیم(ع) در شهر الخلیل فلسطین از دنیا رفت و پیامبری به اسحاق(ع) منتقل شد. (تاریخ یعقوبی/ج1/ ص28) ما از این پس در پی یافتن ریشه‌های پیدایش بنی‌اسراییل و تداوم تاریخ در آنها هستیم و تا پایان بررسی بنی‌اسراییل، دیگر هیچ گذری به مکه نداریم. تاریخ مکه در قرآن، از زمانی آغاز می‌شود که تاریخ بنی‌اسراییل و مأموریت آنان از نظر قرآن پایان یافته است. خداوند در فلسطین به اسحاق فرزندی می‌دهد که او را یعقوب نام می‌نهند. نام دیگر او، اسرائیل است. تورات اسرائیل را «کشتی گیرنده» و «کسی که بر خدا پیروز است» معنا کرده است؛ (عهد عتیق، پیدایش، باب32، شماره 28؛‌مطابق این فراز از تورات، یعقوب شبانگاه به کشتی گرفتن با خدا می‌پردازد و در این زورآزمایی، سربلند بیرون می‌آید و از خداوند نام «اسرائیل» را هدیه می‌گیرد) اما حقیقت آن است که «اسرائیل» در لغت سریانی و عبرانی، به معنای «بنده خدا» است. (التبیان/ج1/ ص -‌ تفسیر الرازی/‌ج3/ص29 - تفسیر القمی،‌ج1، ص339).

قرآن تاریخ یعقوب و فرزندش یوسف را احسن القصص نامیده است:

با این قرآن که به تو وحی کرده‌ایم، بهترین داستان را برایت حکایت می‌کنیم. (یوسف/ 3)

داستان یوسف(ع) در کتاب‌های پیشین و کتب تاریخ نیز آمده است؛ (ر.ک: عهد عتیق، پیدایش، باب37). اما هیچ یک از لحاظ شیوه بیان، همانند آنچه در قرآن بیان شده، نیست. قصص در اینجا به معنای قصه است، اگر قصص اسم مصدر باشد به معنای «نحوه بیان» می‌باشد. در این حال، معنا چنین است. «و ما به خوب‌ترین بیان، قصه را برایت حکایت می‌کنیم. پس می‌تواند وصف خوب‌ترین، برای این قصه باشد چرا که در بردارنده عبرت‌ها و حکمت‌ها و نکات و عجایبی است که در غیر آن نیست و می‌توان منظور از خوب‌ترین بیان بدیع و اسلوب شگفت قرآن از این قصه باشد. (المیزان، ج11، ص76)

یعقوب(ع) صاحب دوازده پسر می‌شود که یکی از آنها یوسف است و یعقوب بسیار به او محبت می ورزید. برادرانش بر او حسد کردند و بنابراین به این فکر افتادند که او را از سر راه بردارند. در مشورت به این نتیجه می‌رسند که یوسف را نکشند، اما به گونه‌ای از منطقه دورش سازند. فرزندان یعقوب، متدین و موحد بودند، اما دچار حسادت شده بودند. (المیزان، ج11، ص78-79 - تفسیر العیاشی، ج2، ص171 - علل الشرایع، ج1، ص45-46)

فلسطین کنار دریای مدیترانه است. در بالای مدیترانه منطقه روم و پایین آن آفریقا و قسمت دیگر، خاور میانه قرار دارد. این دریا از مناطق اقتصادی دنیاست. کاروانها از روم به آفریقا و مصر می‌رفتند. فلسطین در کناره دریا و در مسیر آنهاست. در این مسیر آب ‌انبارهایی ایجاد کرده بودند تا آب باران در آن جمع شود و کاروان‌ها از آن استفاده کنند. برادران یوسف(ع) به این نتیجه رسیدند که یوسف(ع) را در یکی از این آب‌انبارها بیندازند تا قافله‌ها و کاروان‌های تجاری او را با خود ببرند. بازی را بهانه می‌کنند و از پدر می‌خواهند تا اجازه دهد او را با خود بیرون ببرند.

گفت: اگر او را ببرید، غمگین می‌شوم و می‌ترسم که از او غافل شوید و گرگ او را بخورد. گفتند: با این گروه نیرومند که ما هستیم، اگر گرگ او را بخورد، از زیانکاران خواهیم بود. (یوسف/ 13و14)

در واقع یعقوب با این بیان به آنها آموخت که او را نکشند بلکه به نحوی دیگر از پدر جدایش نمایند و سپس این دروغ را درست کنند که او را گرگ خورد. (علل الشرایع، ج2، ص600) از آنجا که خود پدر هم گفته بود ممکن است او را گرگ بخورد، پس این دروغ را به آسانی می‌پذیرد.

چون او را بردند و هماهنگ شدند که در عمق تاریک چاهش بیفکنند، به او وحی کردیم که ایشان را از این کارشان آگاه خواهی ساخت و خود ندانند. شب هنگام گریان نزد پدرشان باز آمدند. گفتند: ای پدر، ما به اسب تاختن رفته بودیم و یوسف را نزد کالای خود گذاشته بودیم، گرگ او را خورد، و هر چند هم که راست بگوییم، تو سخن ما را باور نداری. جامه‌اش را که به خون دروغین آغشته بود، آوردند. گفت: نفس شما، کاری را در نظرتان بیاراسته است. اکنون برای من، صبر جمیل بهتر است و خداست که در این باره از او یاری باید خواست. (یوسف/ 15-18)

کاروان، یوسف(ع) را از چاه بیرون کشید و به مصر برد. خانواده حضرت یعقوب(ع) در منطقه فلسطین حکومت ندارند؛‌ بلکه تنها استقرار دارند؛ خانواده‌ای دینی و مذهبی هستند که مُبلغ توحیدند. سیر حوادث یوسف را در مصر به وزیر امور اقتصادی تبدیل کرد. قحطی گسترده‌ای رخ می‌دهد و پای فرزندان یعقوب(ع) برای گرفتن آذوقه به مصر باز می‌شود. یوسف(ع) برادران را شناسایی می‌کند و با ترفندی آنان را نگه می‌دارد و پدرش را نیز به مصر می‌آورد. خانواده یعقوب(ع) و فرزندان او(= بنی‌اسرائیل) بدین صورت به مصر منتقل می‌شوند. (داستان یوسف، یکی از مفصل‌ترین داستان‌های قرآن است. در این پژوهش، مجال طرح این داستان نیست).

نخستین تجربه حکومت‌داری بنی‌اسرائیل

یوسف(ع) رئیس حکومت مصر می‌شود. مصریان مشرک‌اند، اما یوسف(ع) را به چند دلیل پذیرفتند: نخست اینکه ایشان را از قحطی رهانده بود؛ دوم اینکه یوسف بسیار کاردان بود و کسی به کار و مدیریت او ایرادی نداشت؛ دلیل سوم، زیبایی مفرط یوسف(ع) بود. زیبایی حاکم، برای مردمان بسیار مهم بوده و هست.

بنی‌اسرائیل که اکنون خاندان حکومتی مصر شده‌اند، در آن منطقه قومی دینی هستند، ولی بهر‌ه‌ای از تجربه حکومتی ندارند. مصر سرآغاز کسب تجربه حکومتی آنان است. دیوان سالاری در بنی‌اسرائیل از اینجا آغاز شده است. آنان مطالب را می‌نویسند و نسل خود را یادداشت می‌کنند. ریشه کارآموزی یهود و نقطه آغاز کسب تجربه آنها، حکومت یوسف(ع) است.

بنی‌اسرائیل در حکومت یوسف(ع) تبلیغ دین می‌کردند. حضرت یعقوب(ع) در واپسین لحظات عمر، آنان را گرد هم آورد:

آنگاه که مرگ یعقوب فرارسید و به فرزندانش گفت: پس از من چه چیزی را می‌پرستید؟ گفتند: خدای تو و خدای نیاکان تو ابراهیم و اسماعیل و اسحاق را به یکتایی خواهیم پرستید و در برابر او تسلیم هستیم. (بقره/ 133)

نگرانی یعقوب(ع) این بود که ممکن است ایشان در آن حکومت گمراه شوند. یعقوب(ع) که از دنیا رفت، یوسف(ع) او را به منطقه شام منتقل و در کنار قبر خلیل‌الرحمان به خاک سپرد. (کمال الدین و تما النعمه، ج1، ص219)

بنی‌اسرائیل هنگامی که وارد مصر شدند، در اقلیت بودند، اما از آن سو چون خانواده حکومتی بودند. طبیعتاً به سمت گسترش نسل رفتند تا از این اقلیت درآیند. یوسف(ع) در پایان عمر، بزرگان قومش را جمع کرد و پس از حمد و ثنای پروردگار، از آینده سختی که بعد از او به آن دچار خواهند شد، خبر داد، از این که مردان کشته خواهند شد و شکم زنان آبستن دریده و کودکان ذبح خواهند شد. تا آن هنگام که خداوند حق را به دست قیام کننده‌ای که از فرزندان لاوی ‌بن یعقوب است، ظاهر کند؛ او مردی گندمگون و بلند قد است و صفات او را برایشان بازگفت. (ر.ک: کمال الدین و تمام النعمه، ج1، ص145؛ قصص النبیاء راوندی، ص151؛ قصص الانبیاء جزایری، ص256؛ عهد عتیق، پیدایش، باب 50،‌شماره24) یوسف در وصیت خویش به آنان هشدار داد که در واقع چون آنها گروهی مؤمن با هویت واحد و متشکل هستند و همه، فرزندان اسرائیل و افزون بر آن تجربه حکومتی نیز دارند، قدرت شرک، از آنها احساس تهدید می‌کند. فرعونیان از آنها می‌هراسند و لذا در تنگنا قرارشان خواهند داد و آنها باید منتظر منجی‌شان بمانند تا او، آنها را نجات دهد. انتظار ظهور منجی، نقطه امید سازمانی بنی‌اسرائیل شد و حضرت یوسف(ع) از دنیا رفت. بنابراین بنی‌اسرائیل پس از حضرت یوسف(ع) در سه جهت باید تلاش کنند:

1.     حفظ هویت: یعنی این مجموعه دیندار و متدین به هم پیوسته، هویت دینی خود را در مصر مشرک حفظ کنند.

2. رشد جمعیت: به اندازه‌ای که همچون نمک در آب حل نشوند.

3. انتظار منجی: که آنها را از وضعیت ناهنجار مصر رهایی بخشد و آنان را در راه مسئولیت تاریخی امامت دین خدا، که بر عهده آنهاست حرکت دهد.

چهارصد سال انتظار

تمام گفته‌های یوسف(ع) تحقق یافت. مصر در اختیار فراعنه قرار گرفت و فرعونیان در همان سه جهتی که در پیش گفته شد، بر آنان هجوم آوردند:

1. تهاجم فرهنگی بر هویت دینی آنان: فرعونیان تلاش می‌کردند ضمن تحقیر بنی‌اسرائیل، آنها را در حدی رشد نایافته نگه دارند که در صورت تحقق ظهور، تناسبی با موعود خود نداشته و در وضعیتی باشند که به کار او نیایند. بنابراین اینان باید از امور فنی و مدیریتی دور باشند. به همین دلیل، حتی مدیریت خانواده را هم از اینها گرفته بود. هر چند خانوار بنی‌اسراییلی تحت مدیریت یک مرد فرعونی زندگی می‌کردند. بنی‌اسرائیل، به امور پست و پر حرارت چون خشت‌سازی و گل‌کاری، خدمتکاری فرزندان، مهریان و پیش‌خدمتی و نوکری در خانه‌های آنها و در یک کلام به بردگی واداشته‌ شدند. (عهد عتیق، خروج، باب 1، شماره 11و14و22؛ تاریخ الطبری، ج1، ص272؛ تاریخ الیعقوبی، ج1، ص33) این امر بدان جا انجامید که وقتی مادر موسی(ع) می‌خواست او را درون صندوقی بگذارد و به رود بیندازد، در میان بنی‌اسراییل، یک نفر هم یافت نمی‌شد که بتواند صندوقی بسازد و به ناچار به یک نجار سفارش این کار را داد. (تفسیر الثعلبی، ج7، ص234؛ تاریخ مدینه دمشق، ج61، ص20؛ قصص الانبیاء جزایری، ص261)

2. کنترل آنان: سیستم فرعونی، زن‌های بنی‌اسرائیل را موظف کرده بود تحت نظر قابله‌‌های مصری باشند. هر زن بنی‌اسرائیلی که باردار بود، باید تحت اشراف قابله مصری (قبطی) وضع حمل می‌کرد. اگر آمار پسران بیش از مقدار مشخص بود، نوزادان پسر را می‌کشتند و اگر دختر بود، تحویل مادر می‌دادند؛ ( نحوه کشتن پسران علاوه بر شکنجه آنان، تحقیر آمیز هم بود. ر.ک: تاریخ الطبری، ج1، ص272)

3. برخورد با موعود: فراعنه از پدیداری داستان موعود جلوگیری می‌کردند و برای این کار دوگونه برخورد داشتند: برخورد با منتظران؛ جست وجو و برخورد با منتظر.

فرعونیان در برخورد با موعود می‌کوشیدند او را بیابند و بکشند از آنجا که معلوم نیست که او چه موقع به دنیا می‌آید و فرزند کیست، باید از اطلاعاتی که بین بنی‌اسراییل منتشر است استفاده کنند. آن اطلاعات، علائم ظهور است. بنی‌اسراییل به انتظار ظهور موعود، فشارها راتحمل می‌کردند. انتظار، یک عامل ثبات و استقامت برای ایشان بود و انبیای بنی‌اسراییل که در بین ایشان ظهور می‌کردند، همواره با گفتن علایم ظهور این سطح انتظار را حفظ می‌کردند. افرادی که به مرز ناامیدی می‌رسیدند، بیان علائم ظهور امیدوارشان می‌کرد. فرعونیان با اطلاعاتی که از جاسوسانشان در بنی‌اسراییل به دست می‌آوردند، (قصص الانبیاء، جزایری، ص251) خود را به این حریم نزدیک می‌کردند. راه دیگری برای دستیابی، به منتظر، بهره‌گیری از پیشگویان و ستاره‌شناسان بود. از اوضاع ستارگان می‌توان آینده را پیشگویی کرد، ولی نمی‌توان آن را تغییر داد. فرعونیان، از این راه، زمان میلاد منجی بنی‌اسرائیل را به دست آورده بودند.

مضافاً اینکه فرعون، در خواب دیده بود که شعله‌ای از بیت‌المقدس برخاسته و در خانه‌های مصریان افتاده و آنها را به آتش کشانده بودند و ساران و کاهنان و معبرین و ستاره‌شناسان، همگی این رؤیا را به تولد مردی از بنی‌اسرائیل که حکومت او را واژگون خواهد کرد، تعبیر کرده بودند. (ر.ک: تاریخ الطبری، ج1، ص273؛‌ فرج المهموم فی تاریخ علماء النجوم، ص 27)

علیرضا مترصد


من تمرد و گردنکشی شما را می‌دانم. اینک امروز که من هنوز با شما زنده هستم، بر خداوند فتنه انگیخته‌اید؛‌ پس چند مرتبه زیاده بعد از وفات من! می‌دانم که بعد از وفات من، خویشتن را بالکل فاسد گردانیده،‌ از طریقی که به شما امر فرمودم، خواهید برگشت. و در روزهای آخر بدی بر شما عارض خواهد شد؛ زیرا که آنچه در نظر خداوند بد است، خواهید کرد و از اعمال دست خود، خشم خداوند را به هیجان خواهید آورد. )عهد عتیق، نثنیه، باب 31، شماره27(

میلاد موعود

دوران رنج بنی‌اسرائیل چهارصد سال به طول انجامید )کمال‌الدین و تمام‌انعمه، ج1، ص146؛‌ مطابق برخی روایات، عذاب بر بنی‌اسرائیل به طول انجامیده. آنان چهل روز به درگاه خدا ناله کردند که خداوند ظهور موسی را صدوهفتاد سال پیش انداخت. ر.ک: تفسیر العیاشی، ج2، ص154(. منجمان، فرعون )فرعون نامی است که به تمام پادشاهان مصر اطلاق می‌شده است. درباره نام فرعون عصر موسی، ر.ک: التبیان، ج1، ص220؛ تاریخ الطبری، ج1، ص271) را خبر کردند که موعود بنی‌اسرائیل، به زودی متولد خواهد شد. (فرج المهموم، ص27)

فرعون دستو داد، پسرانی که در بنی‌اسرائیل متولد می‌شوند را گرفته و بکشند؛ (بقره/49 -‌ اعراف/ 141؛ ابراهیم/6 القصص/4) قابله‌هایی، مأمور شناسایی زنان حامله اسرائیلی شدند و برنامه کشتن پسران اسرائیلی مدت‌های مدید، دنبال می‌شد تا جایی که بزرگان قبطی نزد فرعون رفته و گفتند: با ادامه این عمل، کسی نخواهد ماند که نوکری و بردگی ما را کند؛ لذا فرعون دستور داد عمل کشتار پسران بنی‌اسرائیلی، یک سال در میان صورت گیرد؛ جالب اینکه هارون برادر موسی در سالی که پسران کشته نمی‌شدند به دنیا آمد و موسی در سالی که فرمان قتل پسران اجرا می‌شد. (مجمع البیان، ج1، ص206؛‌ تفسیر الثعلبی، ج1، ص192؛‌ تاریخ الیعقوبی،‌ج1، ص33؛ تاریخ الطبری، ج1، ص272-273) (این مطلب، خود نشانگر آن است که منجمین فرعون نتوانسته بودند زمان دقیق تولد او را به دست آورند.)

مادر موسی(ع) نیز تحت نظر قابله است، اما نمی‌داند که جنین ارزشمندی را حمل می‌کند فرزند به دنیا می‌آید، اما از آنجا که همه ابزارهای عالم دست خداست، محبت موسی(ع) به دل این قابله افتاد و ولادت فرزند را گزارش نکرد و موسی نجات یافت. (قصص الانبیاء جزایری، ص251؛ تفسیر القمی، ج2، ص135) گویا در روزهای بعد مأموران فرعون به این خانه مظنون شدند و در پی جست‌وجوی خانه آمدند که خداوند به مادر موسی(ع) وحی کرد که نوزاد را در رود بینداز .

و به مادر موسی وحی کردیم که: شیرش بده و اگر بر او بیمناک شدی، به دریایش بینداز و مترس و غمگین مشو، او را به تو باز می‌گردانیم و در شمار پیامبرانش می‌آوریم. (قصص/ 7 )

مادر، برای اینکه نوزاد را به موج بسپارد، ناگریز به نجاری قطبی روی آورد؛‌ و او تابوتی ساخت و مادر، کودکش را در آن قرار داده در نیل رها نمود.

در آغوش فرعون

فرعون نیل را انشعاب داده بود و بر آن انشعاب کاخی ساخته بود. آنجا بر بالکن بزرگی عبور آب را به تماشا می‌نشست. کنیزکان قصر صندوقی را در میان نی‌های اطراف آب دیدند. یاران فرعون، به فرمان همسران او، موسی را از آب گرفتند. فرعون که از ظاهر کودک دریافته‌ بود از بنی‌اسرائیل است، درصدد کشتن او بر آمد اما همسر او که پسری نداشت و مهر کودک بر دلش جای‌گیر شده بود، مخالفت کرد و موسی را رهایی بخشید؛ تا خداوند دشمن آنان را در دامانشان پرورش دهد. (تاریخ الطبری، ج1، ص274؛ تاریخ الیعقوبی، ج 1، ص33)

زن فرعون گفت: این مایه شادمانی من و توست. او را مکشید، شاید به ما سودی برساند یا او را به فرزندی گیریم، و نمی‌دانستند که چه می‌کنند. (قصص/ 9)

بدین ترتیب، موسی(ع) (موسی، در زبان عبری به معنای «از آب گرفته شده» است. عهد عتیق، خروج، باب2، شماره 10؛ قاموس کاب مقدس، ص849 در روایتی آمده است: فرعون صندوقی را که موسی در آن بود، در میان آب و درخت یافته؛ به همین سبب او را موسی نام نهاده‌اند؛ زیرا به لغب قبطیان، آب را «مو» می‌گفتند و درخت را «سی» علل الشرایع، ص56؛ تاریخ الطبری، ج1، ص274) وارد کاخ فرعون شد و در آغوش فرعون رشد کرد و همه او را، موسی ‌بن فرعون یعنی شاهزاده مصر می‌دانستند. (ر.ک: تاریخ الطبری، ج1، ص274؛ تفسیر الثعلبی، ج7، ص240)

موسی که برده زاده‌ای بود، اینک شاهزاده‌ای است که قرار است فرعون آینده مصر شود. به دستور فرعون، تمام سیستم آموزشی کاخ در اختیار تربیت آن کودک قرار گرفت. خود او نیز هر چه می‌دانست به موسی(ع) آموخت. منجی بنی‌اسرائیل، در کانون دشمنان بنی‌اسرائیل، دانش‌آموزی خویش را آغاز کرد.

فرعون حاکم نیرومندی بود و در مبارزه با بنی‌اسراییل تجربه نیز اندوخته بود و نفوذ به ارکان حکومتی در سایه ایجاد می‌کند. تعداد محدودی از شبکه فرعون، به موسی(ع) ایمان آوردند (قصص الانبیاء راوندی، ص169-170؛ تفسیر الثعلبی، ج8، ص273)

فرعون دریافته بود که منجی موعود از دستش گریخته است، ولی نمی‌دانست که در کاخ خودش است. او می‌دانست که نطفه او بسته شده است و دستور داده بود بر بنی‌اسرائیل فشار بیشتری بیاورند و هر حرکت مشکوکی را سرکوب کنند. بنابراین در این مدت که موسی(ع) در کاخ است، وضعیت بنی‌اسراییل دشوارتر است.

فریادرسی زودرس

موسی(ع) شاهزاده مصر، دوگونه بازدید از شهر داشت: بازدید رسمی و بازدید مخفیانه. در یکی از این بازدیدها، یک بنی‌اسراییلی را دید که زیر کتک شدید یک مصری، فریاد دادخواهی سر می‌داد بنی‌اسرائیل هنگام فشارها، در دوران انتظار، منجی موعود را به فریاد فرا می‌خواندند. آن بنی‌اسراییلی نیز زیر کتک مأموران فرعون، منجی بنی‌اسرائیل را صدا می‌زد؛ غافل از آنکه منجی موعود نزد اوست، حضرت استغاثه او را که شنید تاب نیاورد و به یاری او شتافت و این در حالی بود که هنوز دستور ظهور به او داده نشده است،‌ اما فغان آن بنی‌اسراییلی صبر از کف موسی(ع) ربود. مشتی بر سینه قبطی زد و او مُرد. نخستین قتل مشکوک را به فرعون گزارش دادند و تمام سیستم حکومت برای یافتن قاتل، که احتمالاً منجی بنی‌اسراییل است، بسیج شدند. چون ماجرا شاهد ندارد حضرت بدون دردسر به کاخ باز می‌گردد.

فرار از مصر

مدتی بعد، برای بار دوم موسی(ع)،‌ همان بنی‌اسراییلی را می‌بیند که با فرد دیگری درگیر شده است. حضرت پیش رفته، او را نصیحت کرد. با این نصیحت، او گمان کرد که این بار موسی(ع) می‌خواهد او را بزند. ترسید و گفت: آیا می‌خواهی مرا بکشی همانطور که دیروز، آن مصری را کشتی؟ با این سخن، قاتل شناسایی شد. (عهد عتیق، خروج، باب2، شماره 11-14؛ تاریخ الطبری، ج1، ص275)

دیگر روز در شهر ترسان و چشم بر راه حادثه می‌گردید. مردی که دیروز از او مدد خواسته بود، باز هم او مدد خواست. موسی به او گفت: تو به آشکارا گمراه هستی. چون خواست مردی را که دشمن هر دو آنان بود، بزند، گفت: ای موسی، آیا می‌خواهی همچنان که دیروز یکی را کشتی، مرا نیز بکشی؟ تو در این سرزمین می‌خواهی جباری باشی و نمی‌خواهی که از مصلحان باشی. (قصص/ 18و19)

مردی از دور دست شهر دوان دوان آمد و گفت: ای موسی، مهتران شهر درباره تو رأی می‌زنند تا بکشندت. بیرون برو، من خیرخواه تو هستم، ترسان و نگران از شهر بیرون شد. گفت: ای پروردگار من، مرا از ستمگران رهایی بخش. (قصص/ 20و21. ر.ک: بحارالانوار، ج13، ص28، 42و58؛ قصص الانبیاء جزایری، ص221؛ تاریخ الطبری، ج1،ص391و395)

موسی از شهر گریخت و به سوی مدین روان شد. (عهد عتیق، خروج، باب2، شماره15) اینکه مدین دقیقاً در کجا قرار دارد، چندان مشخص نیست؛‌ ظاهراً در مرز بین صحرای سینا و حجاز است. بنا به نقل مورخان، حضرت چندین روز در راه بوده است. طی این مدت، غذای او علف بیابان بود. (تاریخ الطبری، ج1، ص280؛ تفسیر القمی، ج2، ص138) خداوند هنگامی که بخواهد بر دوش کسی مسئولیت بگذارد، او را آبدیده می‌کند او در کاخ بزرگ شده و گرسنگی نکشیده است. نخستین سختی که خدا در این مدت به او داد، گرسنگی بود.

درمحضر شعیب(ع)

او به مدین رسید. نزدیک شهر چوپانهایی را دید که گوسفندان خود را آب می‌دهند. کمی آنسوتر دو دختر را مشاهده کرد که مراقب گوسفندان خود هستند و به چاه نزدیک نمی‌شوند. آنها می‌خواهند گوسفندان خود را آب دهند، اما مردان نمی‌گذارند و حق‌کشی می‌کنند. حضرت به آنان کمک کرد تا گوسفندان خود را آب دادند. آنگاه موسی از آنجا فاصله گرفت و به سایه‌ای روی آورد و گفت:

رب إنی لما أنزلت إلی من خیر فقیر؛ (قصص/ 24) ای پروردگار من به آن نعمتی که برایم می‌فرستی، نیازمندم.

آری، او خسته و گرسنه بود و فشار گرسنگی تاب و توان از او ربوده بود. موسی(ع) با این بیان، بسیار مؤدبانه از خداوند تقاضای غذا می‌کند. (الکافی، ج6، ص287؛ کمال‌الدین و تمام النعمه، ج1، ص150)

مراجعت زود هنگام آن دو دختر به خانه، پدر آنها شعیب(ع) را به شگفتی واداشت و از علت پرسید. دختران ماجرا را باز گفتند و شعیب، یکی از آن دو را در پی موسی(ع) فرستاد و به تقاضای شعیب، موسی پای به خانه او گذاشت. شعیب(ع) یکی از دختران خود را به شرطی که موسی(ع) هشت یا ده سال برای او کار کند، به عقد او درآورد. (تفسیر القمی، ج2، ص138-139)

موسی(ع) که در کاخ بزرگ شده بود، باید برای تحمل مسئولیت رهبری امت، یک دوران ده ساله را در غربت، در کنار یکی از پیامیران بزرگ چوپانی کند تا اگر خوی کاخ نشینی بر فکر و جان او اثر گذاشته است، به کلی شست‌وشو شود. او باید در کنار کوخ نشینان باشد و از دردهای آنان آگاه گردد و برای مبارزه با کاخ‌نشینان آماده شود.

پس از ده سال خدمت شعیب(ع)، اکنون موسی(ع) آهنگ بازگشت کرده است. (قصص/ 29) زن و فرزند و گوسفندان را برداشت و خواست بازگردد. موسای زیبای کاخ نشین، اکنون به یک چوپان سیاه چرده نمد پوش که عصایی چوپانی به دست دارد، مبدل شده بود.

علیرضا مترصد


اما همین بنی‌اسرائیل، کارشان به جایی رسید که خدای متعال لعنت دائمی را بر اینها فرستاد. در روایات داریم که مراد از «مغضوب علیهم» یهود است.

(آیت‌الله خامنه‌ای، روزنامه جمهوری اسلامی، شماره 4525)

نخستین جرقه وحی

موسی(ع) در مسیر بازگشت راه را گم کرد. (تفسیر القمی، ج2، ص140) از دور نوری دید. گفت: همین جا بمانید. می‌روم تا کمکی بیابم. یا شعله‌ای آتش برای گرم کردنتان بیاورم. (قصص/29) درختی دید سرسبز، که در فصل سرما زیر باران، آتش از آن شعله‌ور بود.

چون نزد آتش آمد، ندا داده شد: ای موسی، من پروردگار تو هستم، پای افزارت را بیرون کن که اینک در وادی مقدس طور هستی. و من تو را برگزیده‌ام، پس به آنچه می‌شنوی، گوش فرا دار، خدای یکتا من هستم. هیچ خدایی جز من نیست. پس مرا بپرست و تا مرا یاد کنی نماز بگزار. (طه/10-14)

موسی(ع) که در طلب آتش به سوی درخت آمده بود، با خطاب خداوندی رو به رو شد. او سال‌ها در انتظار چنین روزی بود و امروز در این بیابان معشوق و معبود او با او سخن گفتن آغازیده است. گفت: پروردگارا، تمام هستی و ذکر و یادم، تنها تویی و دل از محبت غیر، به عشق تو شسته‌ام.

در این خطاب به او گفته شد که ای موسی، پای افزار از پای برون آر. (طه/ 12 - عهد عتیق، خروج، باب، 3، شماره 5) و این یعنی از هر چه جز من است، دل تهی دار، حتی زن و فرزند خویش. (کمال الدین و تمام النعمه، ج2، ص460) و بدین ترتیب خداوند مأموریت بزرگی به عهده او گذاشت: اذهب إلی فرعون إنه طغی؛ (طه/ 24) به نزد فرعون برو که او سرکشی کرده است.

نشانه‌های رسالت

اکنون رسالت سخت و بزرگی به گردن موسی(ع) نهاده شده است؛ رویارویی با مستکبر زمان که ادعای خداوندی دارد. ده سال پیش از دست مأموران او گریخته است و امروز باید برای ابلاغ رسالت خویش نزد او باز گردد. خداوند رسولان خویش را قدرتی می‌بخشد که با آنان بر منکران احتجاج کنند و دلیلی بر رسالتشان از سوی خداوند باشد؛ وگرنه، هر کسی می‌تواند ادعای نبوت کند. موسی(ع) نیز برای رویارویی با این مستکبر، نیازمند ابزارها و قدرت‌های الهی است. از سوی خداوند ندا رسید: و ما تلک بیمینک یا موسی؛ ( طه/ 17) ای موسی، آن چیست به دست راستت؟

موسی(ع) که اکنون مخاطب معبود و معشوق خویش قرار گرفته است. با شوقی فراوان در پاسخ خداوند گفت:

این عصای من است، بدان تکیه می‌کنم و گوسفندانم را با آن به این سو و آن سو می‌برم. فواید دیگری نیز برای من دارد. (طه/ 18)

پاسخ پرسش خداوند، یک کلمه بیش نبود. اما موسی(ع) این گونه به تفصیل آن را پاسخ می‌گوید. این، دیگر آن موسایی که وارد کوه طور شد نیست. با یک خطاب: اذهب إلی فرعون؛(طه/ 24) نزد فرعون برو که سرکشی می‌کند.

همه چیز او دگرگون می‌شود؛ زن و فرزند را فراموش می‌کند و وارد فضای دیگری می‌شود. آن قدر تجلی حق بر او لذت آفرین شده و او را محو خود کرده که در این شرایط، گفت‌وگو با خدای متعال را طولانی می‌کند و زن و فرزند را در آن حالت به فراموشی می‌سپارد.

هنگامی که حضرت موسی(ع) در کوه طور، سنگین‌ترین مأموریت را به گردن می‌گیرد، در معراج خویش است. جالب است که در همین جا، که خدا با او صحبت می‌کند، بدو می‌گوید اگر می‌خواهی این وضعیت تداوم یابد، نماز بخوان. (اینکه ما در نمازهایمان، گمشده‌های خویش را می‌یابیم، نشان از آن دارد که شیطان در ارزشمندترین اوقات مؤمن، بیشترین دخالت را می‌کند این عادی نیست که انسان هنگام نماز این گونه بر غیر خدا تمرکز فکر می‌یابد)

إننی أنا الله لا إله إلا أنا فاعبدنی و أقم الصلاه لذکری؛ (طه، آیه 14) این بدان معناست که نماز معراج مؤمن است.

پس از توضیح موسی(ع) خداوند امر فرمود که عصایش را بیندازد. موسی(ع) بی درنگ عصای خویش را به کناری می‌اندازد. عصا به اژدهایی بس سترگ تبدیل می‌شود. موسی(ع) با دیدن این صحنه هراسید و گریخت. خداوند بار دیگر فرمود: ای موسی، باز گرد و نترس که ما آن را به شکل نخستینش باز می‌گردانیم. (طه/19-21 - عهد عتیق، خروج، باب 4، شماره 2-5)

گفت: ای موسی، آن را بیفکن. بیفکندش. به ناگهان ماری شد که می‌دوید. گفت: بگیرش و مترس. بار دیگر آن را به صورت نخستین باز می‌گردانیم. دست خویش را در بغل کن، بی هیچ عیبی، سفید بیرون آید. این هم آیتی دیگر. تا آیت‌های بزرگ خود را به تو بنمایانیم. (طه/19-23)

«حیه» مارهای بسیار بزرگی را گویند که بسیار آرام حرکت می‌کنند و وزن زیادی دارند. برخلاف مارهای افعی که سریع حرکت می‌کنند اما عصای موسی(ع) به ماری با عظمت،‌ مانند «حیه» تبدیل شد، اما با سرعتی چون افعی. (ر.ک: مناقب آل ابی طالب، ج3، ص44؛ مجمع البیان، ج4، ص319و323؛ الامالی سید مرتضی، ج1، ص19) آنقدر وحشتناک بود که موسی(ع) فرار کرد. (قصص الانبیاء راوندی، ص154) حق هم داشت که بترسد چرا که انسان، هنگامی که با منظره‌ای هول انگیز و بی سابقه رویاروی می‌شود. و از آن سوی راهی برای رفع آن به نظرش نمی‌رسد، چاره‌ای جز گریز نخواهد داشت. به ویژه آنکه هیچ سلاحی برای دفاع ندارد و از سوی دیگر، دستوری از ناحیه خداوند نیامده است که در برابر چنین منظره‌ای بایستد و او تنها مأمور به انداختن عصا بوده است. خوف، دست یازیدن به مقدماتی است برای در امان ماندن از شرّ و این با شجاعت تنافی ندارد. ( المیزان، ج14، ص144) خدا به او فهماند که دنیا را می‌توان تغییر داد، به شرطی که با ایمان به خدا عمل کند. خطاب «ألقها» بدین معناست که امیدت عصا و دیگر ابزارهای مادی نباشد. اگر خدا بخواهد همه اینها به گونه‌ای دیگری عمل می‌کند. چیزی که نباید راه رود، حرکت می‌کند و بالعکس. «ألقها» یعنی تو رها کن باقی کارها با من. ابزار در مبارزه‌ای که در راه خداوند باشد. آن گونه که ظاهرش نشان می‌دهد عمل نمی‌کند. وقتی که تو نیاز داری تبدیل به همان چیزی می‌شود که می‌خواهی.

خداوند از موسی خواست تا دستش را در گریبان کند. دستش را که درآورد، گویی آن شب تاریک، روز شد. این نور، در روز بر نور خورشید غلبه می‌کرد. (مجمع البیان، ج7، ص18؛ تفسیر الثعلی، ج6، ص242) این منبع انرژی چقدر باید حرارت تولید کند که نورش بر خورشید غلبه کند؟! اما این حرارت، آسیبی نداشت. این اعجاز است. این دو، نشانه پیامبری حضرت بود.

موسی(ع) در رویارویی با فرعون با مشکلات دیگری نیز روبرو بود. او از خداوند تقاضای حل این مشکلات را داشت.

و پروردگارت موسی را ندا داد که: ای موسی، به سوی آن مردم ستمکار برو: قوم فرعون. آیا نمی‌خواهند پرهیزکار شوند؟ گفت: ای پروردگار من، می‌ترسم که دروغگویم خوانند. و دل من تنگ گردد و زبانم گشاده نشود. هارون را رسالت ده. و بر من به گناهی ادعا دارند، می‌ترسم که مرا بکشند. گفت: هرگز، آیات مرا هر دو، نزد آنها ببرید. ما نیز با شما هستیم و گوش فرا می‌دهیم. پس نزد فرعون روید و بگویید: ما رسول پروردگار جهانیان هستیم، که بنی‌اسرائیل را با ما بفرستی. (شعراء/10-17)

موسی(ع) چهار مشکل بر سر راه این مأموریت بزرگ می‌دید و از خداوند تقاضای حل آنها را کرد:

تکذیب از سوی فرعونیان، ضیق صدر خویش، عدم فصاحت کافی، خونخواهی فرعونیان.

او از قبطیان کسی را کشته بود و فرعونیان نیز درصدد قصاص او بودند. با مطرح کردن نبوت، آنان مسئله قتل را پیش می‌کشیدند و او را مجرم جلوه می‌دادند.

خداوند تقاضای موسی را پاسخ گفت که شما با اطمینان خاطر پیش روید و محکم در این راه گام بردارید و به او اطمینان داد که در حوادث سخت همراهتان خواهم بود.

خداوند دو مأموریت به موسی(ع) ابلاغ کرد:

1. فرعون را به اسلام دعوت کند؛

2. بنی‌اسراییل را از چنگ فرعون درآورد. با این دو مأموریت، ایشان وارد مصر شد.

آغاز عملیات موسوی

مبارزه آغاز شد. نخستین مأموریت او، فراخوان فرعون به اسلام بود. وارد کاخ شد و در برابر فرعون ایستاد. پیش‌بینی موسی(ع)، اتفاق افتاد. فرعون با دیدن موسی(ع) عملیات خویش را برای تخریب شخصیت او آغاز کرد:

گفت: آیا به هنگام کودکی نزد خود پرورشت ندادیم و تو چند سال از عمرت را در میان ما نگذرانیدی؟ و آن کار را که از تو سر زد، مرتکب نشدی؟ پس تو کافر نعمتی. (شعرا/18-19)

فرعون حقانیت موسی(ع) را دریافته است (قصص الانبیاء جزایری، ص285) و می‌داند که دعوت او با استقبال همراه خواهد شد اما دست از مسیر خویش بر نمی‌دارد و بر کفر پای می‌فشارد. او بلافاصله موسی را فردی ناسپاس معرفی می‌کند. (ر.ک: تفسیر القمی، ج2، ص118؛ فصص الانبیاء جزایری، ص270) حضرت در این زمینه پاسخ را آماده کرده بود. گفت:

آن وقت که چنان کردم، از ناآگاهان بودم. پس چون از شما ترسیدم،گریختم و پروردگارم به من حکمت داد و مرا از پیامبران کرد و منت این نعمت را بر من می‌نهی که بنی‌اسرائیل را برده ساخته‌ای؟! (شعرا/20تا22)

در برابر عملیات روانی دشمن، شمشیر فایده ندارد. باید آن را با عملیات روانی پاسخ داد. اگر با ابزار غیر مناسب به میدان روید، نتیجه‌ای جز شکست نخواهد داشت. تنها باید آن قفل عملیات روانی را با ظرافت موسوی و قرآنی شکست. موسی(ع) بسیار زیبا پاسخ داد. گفت: تو باید بر من منت بگذاری که مرا بزرگ کرده‌ای، یا من باید به تو اعتراض کنم که بنی‌اسراییل را به بندگی گرفته‌ای؟ (ر.ک: تفسیر القمی، ج2، ص118؛ التبیان، ج8، ص12-13) تو کودکان را به قتل می‌رساندی و مادر من برای اینکه من از دست تو نجات یابم، مرا به رودخانه سپرد و آن مرا به کاخ تو آورد. تو حق نداری بر من منت بگذاری. تو برای جلوگیری از ولادت موعود بنی‌اسراییل، آنان را به اسارت کشیدی و چه خون‌ها که نریختی.

هنگامی که موسی(ع) با قاطعیت تمام پاسخ فرعون را داد و او را درمانده ساخت، فرعون مسیر کلام را تغییر داد و موسی را که گفته بود «من فرستاده پروردگار عالمیان هستم» مورد سؤال قرار داده از ماهیت خداوند می‌پرسد:

فرعون گفت: پروردگار جهانیان چیست؟ گفت: اگر به یقین می‌پذیرد، پروردگار آسمان‌ها و زمین و هر چه میان آنهاست. (شعرا/23و24)

فرعون دوباره دست به عملیاتی دیگر زد. طاغوتیان همواره در رویارویی پیامبران و در پاسخ دعوت آنها به یکتاپرستی، مهر دیوانگی بر پیشانی آنان زده‌اند (ر.ک: الصافات، آیه 36؛ الدخان، آیه 14؛ الذاریات، آیه39 وآیه 52؛ القمر، آیه9) تا بلکه اطرافیان خویش را از گرویدن به آنان باز دارند.

فرعون گفت: این پیامبر که بر شما فرستاده شده، دیوانه است. (شعرا/27)

و پس از تهدید اطرافیان، که نباید به موسی ایمان آورند، از او آیتی برای رسالت خویش خواست. و اینجا موسی(ع) عصای خویش را فرو افکند. (شعرا/31و32)

از عصای موسی(ع) سه تصویر در قرآن آمده است:

حیه تسعی(= ماری که می‌دود) (طه/20)

ثعبان مبین (= اژدهای راستین) (اعراف/107 شعرا/32)

رآها تهتز کأنها جان (= همانند ماری که می‌جنبد) (قصص/31 نمل/10)

شاید این هر سه تصویر، مکمل یکدیگر باشند و با هم تناقضی ندارند عصای موسی به فرمان خداوند در ستبری همانند اژدها،‌ در چابکی همانند مار دونده و در بیم انگیزی، مانند مار جنبنده بود. از آن سوی، شاید این سه تصویر نشان از آن دارد که عصا به شکل‌های گوناگون و مارهای مختلف در‌می‌آمده است. (مجمع البیان، ج4، ص323؛ بحارالانوار، ج13، ص43) مار حرکت کرد و سوی فرعون رفت که فریاد دادخواهی فرعون به هوا برخاست و موسی(ع) دست برده، عصای خویش را بر گرفت. (تفسیر القمی، ج2، ص119؛ قصص الانبیاء جزایری، ص270) موسی(ع) نیز بر ظلمت طاغوت تأثیری نبخشید. سپس فرعون همانند طاغوتیان پیشین، عملیات روانی دیگری را آغاز کرد و موسی(ع) را متهم به سحر کرد:

به مهتران قومش که در کنارش بودند گفت: این مرد جادوگری داناست. می‌خواهد به جادوی خود، شما را از سرزمینتان بیرون کند. چه رأی می‌دهید؟ (شعرا/34و35)

فرعون سپس به موسی(ع) گفت: گمان نکن ما قادر نیستیم همانند این سحرهای تو را بیاوریم، به همین زودی سحری همانند آنچه تو آوردی، نشانت خواهیم داد و برای آنکه قاطعیت بیشتری نشان دهد، گفت: هم اکنون تاریخش را معین کن.

ما نیز در برابر تو جادویی چون جادوی تو می‌آوریم بین ما و خود وعده گاهی در زمینی هموار بگذار که نه ما وعده را خلاف کنیم و نه تو. (طه/58)

زمامداران زور گو برای ایکه حریف خویش را از میدان به در کنند و به اطرافیان خود که گاهی تحت تأثیر قرار گرفته‌اند، قدرت و روحیه بدهند، برخوردی این گونه قاطع می‌کنند و سر و صدای زیادی به راه می‌اندازند. ولی موسی(ع) با خونسردی تمام و بی آنکه هراسی به دل راه دهد، گفت: من آماده‌ام، هم اکنون روز و ساعت آن را تعیین می‌کنیم.

گفت: موعد شما روز عید است و همه مردم بدان هنگام که آفتاب بلند گردد. گرد آیند. (طه/59)

فرعون پس از ترک آن مجلس و جدا شدن از موسی و هارون(ع) نشست‌های مختلفی با مشاوران مخصوص و اطرافیان مستکبرش تشکیل داد، سپس از سراسر مصر، ساحران را به پایتخت فراخواند و آنان را با تشویق فراوان به این مبارزه سرنوشت ساز دعوت کرد. (مجمع البیان، ج4، ص326)

قرآن از این نشست‌های فرعون با جمله کوتاه یاد می‌کند:

فرعون بازگشت و یاران حیله‌گر خویش را گرد کرد و باز آمد. (طه/60)

رسوایی بزرگ

روز موعود فرا رسید و ساحران و مردم از تمام نقاط تحت حاکمیت فرعون گرد آمدند. (شعرا/37و38) موسی(ع) نخست فرعونیان و ساحران را به سوی حق دعوت کرد و آنان را از عذاب خداوند پرهیز داد. (طه/61)، سخنان قاطع موسی که هیچ شباهتی به سخن ساحران نداشت، و از دل پاک او برخاسته بود، بر بعضی دل‌ها اثر گذاشت و در میان جمعیت اختلاف افتاد. برخی طرفدار شدت عمل بودند و برخی به شک و تردید افتاده بودند و احتمال می‌دادند موسی(ع) همان پیامبر موعود باشد. به ویژه آنکه لباس چوپانی و چهره ساده آن نیز بر این تردید می‌افزود. این تردید بر زبان‌ها جاری شد و نجوای جماعت برخاست. (طه/62) ولی به هر حال طاغوتیان رشته سخن را به دست گرفتند و بر مبازره با موسی(ع) و معجزه‌اش تأکید ورزیدند. (طه/63و64) مبارزه‌ای بزرگ و حساس میان حق و باطل در برابر دیدگان مردم آغاز شد. (التبیان، ج7، ص183؛ مجمع البیان، ج4، ص326)

ساحران برای اینکه اعتماد به نفس خویش را به مردم نشان دهند، از موسی(ع) می‌پرسند: آیا تو می‌افکنی یا ما بیفکنیم. و موسی(ع) که به پیروزیی نهایی خویش ایمان داشت، گفت: نخست شما بیفکنید. (المیزان فی تفسیر القرآن، ج14، ص190؛ تفیسر صافی، ج2، ص22) عصا و طناب‌های ساحران به صورت مارهایی کوچک و بزرگ و رنگارنگ در میدان به جنبش در‌آمدند.

گفتند: ای موسی، آیا تو می‌افکنی یا ما بیفکنیم. گفت: شما بیفکنید. ناگهان از جادویی که کردند چنان در نظرش آمد که آن رسن‌ها و عصاها به هر سو می‌دوند. (طه/65و66 و نیز ر.ک: اعراف/115و116 یونس/80 -‌ شعرا/43)

آن قدر صحنه سحر طبیعی بود که موسی(ع) نیز ترسید. (طه/67) هراس موسی(ع) از این بود که امروز حق شکست بخورد و معجزات او در برابر سحر ساحران، نابود شود. (در علت ترس، تفاسیر گوناگونی را بر شمرده‌اند. ر.ک: مجمع البیان، ج7، ص37؛‌المیزان، ج14، ص 171-178؛ شرح نهج‌البلاغه ج1، ص211؛ قصص الانبیاء جزایری، ص287) خداوند فرمود:

مترس که تو برتر هستی. آنچه در دست داری بیفکن تا هر چه را که ساحران ساخته‌اند، ببلعد. آنان حیله جادو ساخته‌اند و جادو‌گر هیچ پیروز نمی‌شود. (طه/68و69)

در جشن عمومی که تمام مردم به تماشا آمده‌اند، اگر موسی(ع) پیروز شود ارزشمند است. حضرت عصا را انداخت و عصا، به اژدهای بزرگی تبدیل شد و تمام سحر ساحران را در کام خویش فرو برد.

به ناگاه دیدند که همه جادوهایشان را می‌بلعد. (اعراف/ - شعرا/45)

آنچه دشمن می‌آورد خیال و سراب است. سراب را یارای مبارزه با حقیقت نیست. فرعونیان، دیدگان مردم را جادو کرده بودند و نیروی آنان تنها خیال بود و بس (اعراف/116) از نیروی خیالی دشمن نباید هراسید. امیرمؤمنان(ع) فرمود:

ای مردم، مبادا در راه هدایت، از شمار اندک رهروان هراسان شوید. ( نهج‌البلاغه، خطبه 201)

 وقتی سحر ساحران شکست خورد :

ساحران به سجده وادار شدند. گفتند: به پروردگار هارون و موسی ایمان آوردیم. (طه/70 شعرا/46 اعراف/120)

تمام ساحران با دیدن معجزه موسی، دریافتند که کار او از نوعی دیگر است و جز بااتصال به منبع الهی، انسان را توان چنین کاری نیست بدو ایمان آوردند. (قصص الأنبیاء جزایری، ص288) بنابراین فرعونیکه برابر دیدگان مردم تحت حاکمیت خویش، رسوا شده بود، برای کم کردن تأثیر این رسوایی، دست به عملیات روانی دوباره زد و ساحران را متهم کرد که همگی از شاگردان موسی هستید و همو سحر به شما آموخته‌ است و ایمان شما نیز توطئه از پیش برنامه‌ریزی شده بوده است:

فرعون گفت: آیا پیش از آنکه شما را رخصت دهم. به او ایمان آوردید؟ او بزرگ شماست که به شما جادوگری آموخته است. (طه/71 شعرا/49 اعراف/123)

نخست سازمان بنی‌اسرائیل

برخی از مردمان با دیدن پیروزی موسی(ع) به او ایمان آوردند و موسی(ع) آنان را امر به توکل و پایداری کرد. (یونس/83-84) مأموریت نخست، دعوت فرعون بود. اما مأموریت دوم بسیار دشوارتر است. چون باید با بنی‌اسرائیل تشکیل حکومت دهد و مراقب ایمان آنان باشد و با آنان قدس را فتح کند. اما بنی‌اسرائیل در حکومت فرعون، مردمانی مستضعف بودند که هیچ کاری نمی‌دانستند.

موسی(ع) چگونه باید این بار را به سر منزل مقصود برساند؟ خداوند تمام حاکمیت فرعون را در اختیار موسی(ع) قرار داده بود تا طی این فرصت، آمادگی اجمالی را در بنی‌اسرائیل ایجاد کند. موسی(ع) در این مدت، پیاپی به فرعون نشانه و معجزه نشان می‌داد، گرچه فرعون همواره بر کفر خویش پای می‌فشرد. اما این آیات باعث می‌شد او فعلاً با موسی(ع) مماشات کند و او و بنی‌اسراییل را در مصر تحمل کند. موسی(ع) از همین فرصت، نهایت بهره‌برداری را کرده و بنی‌اسرائیل را آماده ساخت.

به موسی و برادرش وحی کردیم که برای قوم خود در مصر خانه‌هایی مهیا کنید. و خانه‌های خود را عبادتگاه سازید [و یا روبه‌روی هم بسازید] و نماز گزارید و مؤمنان را بشارت ده. (یونس/87)

بنی‌اسرائیل، نخست باید سازمان بیابند و در کنار هم زندگی کنند. آنان تاکنون گروه‌هایی پراکنده، شکست خورده، وابسته، طفیلی و آلوده و ترسان بودند. نه خانه‌ای از خود داشتند و نه اجتماع و تمرکزی و نه برنامه سازنده معنوی و نه شهامت و شجاعت لازم برای یک انقلاب کوبنده، بنابراین موسی و هارون(ع) مأموریت یافتند برای بازسازی اجتماع بنی‌اسرائیل، مخصوصاً از نظر روحی، برنامه‌ای در چند ماده اجرا کنند:

1. خانه‌سازی و جدا کردن مسکن خویش از فرعونیان، با این کار آنان با مالک شدن مسکن در سرزمین مصر، علاقه بیشتری به دفاع از خود و آن آب و خاک می‌یافتند؛ افزون بر آن، از خانه‌های قبطیان بیرون می‌آمدند و اسرار و نقشه‌های آنان به دست دشمنان نمی‌افتاد.

2. خانه‌هایشان را مقابل یکدیگر و نزدیک به هم بسازند؛ این کار کمک مؤثری به تمرکز و اجتماع بنی‌اسرائیل می‌کرد و می‌توانستند مسائل اجتماعی را به طور عمومی بررسی کنند و برای انجام مراسم مذهبی گرد هم آیند و برای آزادی خویش نقشه بریزند .

3. اقامه نماز؛ که آنان را به بندگی خداوند پیوند زند و قلب و روحشان را از آلودگی پاک سازد و اعتماد به نفس را در وجود آنان افزون کند و با تکیه بر قدرت پروردگار روح و جان تازه بگیرند .

4. موسی(ع) مأمور می‌شود دست در درون زوایای روح بنی‌اسرائیل بیفکند و زباله‌های ترس و وحشت را که یادگار سالیان دراز بردگی و ذلت بوده است، بیرون بکشد و با بشارت مؤمنان به فتح و پیروزی نهایی و لطف و رحمت پروردگار، اراده آنها را قوی و شهامت و شجاعت را در آنان پرورش دهد. (ر.ک المیزان، ج10، ص114؛ تفسیر نمونه، ج8، ص370-371)

علیرضا مترصد


خداوند به ما، امت برگزیده‌اش، آوارگی را به مثابه یک نعمت الهی عطا کرده است و این مسئله که همه آن را ضعف ما پنداشته‌اند، در واقع قوت ما بوده است. آوارگی اکنون ما را در آستانه سلطه جهانی قرار داده است. (پروتکل‌های رهبران یهود، یازدهم)

پیچیده‌ترین اردوکشی تاریخی

در این سال‌ها بین پیروان موسی(ع) و پیروان فرعون همواره درگیری و کشمکش بود. در همین سال‌ها یک سری بلا بر سر فرعونیان فرود آمد. (قرآن بلاها را این گونه بر شمرده است: طوفان، ملخ، نوعی آفات نباتی به نام قمل، فزونی قورباغه، خون، خشکسالی، کمبود میوه‌ها، ر.ک اسراء/ - نمل/12 قصص/32 -تفسیر نمونه ج12، ص309؛ تفسیر القمی، ج2، ص29؛ تفسیر العیاشی، ج2، ص318؛ الخصال، ص423) یکی از این بلاها این بود که آب نیل برای فرعونیان به خون تبدیل می‌شد که نه برای کشاورزی سودی داشت و نه برای آشامیدن؛ ولی برای بنی‌اسرائیل و ایمان آورندگان، همان آب، سالم و گوارا بود. (تفسیر القمی، ج1، ص238؛ بحارالانوار، ج13، ص112)

هر بار که بلا می‌‌آمد، فرعونیان دست به دامن موسی(ع) می‌شدند تا برای رفع بلا دعا کند و قول می‌دادند که در صورت رفع بلا، ایمان آورند؛ (اعراف/134)  اما آنان هرگز، غرور و خیره‌سری را رها نکردند و حتی بر لجاجت و عناد خویش افزودند و این نشانه‌ها را سحر خواندند:

و گفتند هر گونه نشانه‌ای برای ما بیاوری که ما را بدان مسحور کنی، به تو ایمان نخواهیم آورد. (اعراف/132)

چهل سال از نبوت موسی (بحارالانوار، ج13، ص128؛ کمال الدین و تمام النعمه، ص147) گذشته بود که فرعون تصمیم به قتل بنی‌اسرائیل گرفت. (اعراف/127 اسراء/103)

موسی(ع) از تمام ابزارهای هدایت، برای نفوذ در دل‌های تاریک فرعونیان بهره برده بود، اما هیچ یک سودی نبخشید و اکنون چاره‌ای جز نفرین آنان نبود؛ چرا که قوم فاسدی که هیچ امیدی به هدایتشان نباشد، از نظر نظام آفرینش، حق حیات ندارند و باید عذاب الهی بر آنان فرو بارد و زمین را از لوث وجودشان پاک کند (تفسیر نمونه، ج21، ص173)  بنابراین موسی(ع) دست به دعا بلند کرد و از جرم آنان به خداوند شکایت کرد:

پس پروردگارش را خواند که: اینان مردمی مجرم‌اند. (دخان/22)

گرچه در این آیه نیامده که موسی از خدا چه خواسته است ولی از آیه ذیل که پاسخ خداست، فهمیده می‌شود که وی درخواست هلاک فرعونیان را نموده بود.

بندگان مرا شب هنگام روانه کن تا از پی شما بیایند. دریا را آرام پشت سرگذار که آن سپاه غرق شدگان‌اند. (دخان/23)

چهل سال است که خدا تمام آن دستگاه را در خدمت موسی(ع) و بنی‌اسراییل درآورده تا حضرت در این مدت بتواند آنها را به آمادگی این روز برساند. فرار بنی‌اسراییل، پیچیده‌ترین فراری است که در طول تاریخ ثبت شده است. اردوکشی به این دقت سابقه ندارد. حتی امروزه نیز با همه پیشرفت علم نمی‌توان چنین کاری کرد. مطابق آمار تورات، بنی‌اسراییل، هنگام خروج بیش از ششصدهزار نفر را مخفیانه از یک منطقه بیرون بردن آن هم بدون اینکه کسی جا بماند، بسیار پیچیده است. این نتیجه آن چهل سال تلاش و فرصت است.

صبح هنگام، مصریان دریافتند که بنی‌اسراییل همه گریخته‌اند و اموال خود و برخی از مصریان را نیز با خود برده‌اند. به فرمان فرعون، سپاهیان در پی بنی‌اسرائیل روان شدند. (بحارالانوار، ج13، ص152)

عبور از دریا

بنی‌اسرائیل در مسیر فرار خویش، به دریا رسیدند. در این هنگام فرعونیان از پشت سر رسیدند. اکنون بنی‌سرائیل نه راه پیش داشتند و نه راه پس.

چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، یاران موسی گفتند: گرفتار آمدیم. (شعراء/61)

آنان نه جنگ می‌دانستند و نه ابزار جنگی با خود داشتند. سپاه تا دندان مسلح فرعون، همچنان پیش می‌تازید. شیون و غوغای بنی‌اسرائیل به آسمان رفت.

گفت: هرگز، پروردگار من با من است و مرا راه خواهد نمود. پس به موسی وحی کردیم که: عصایت را بر دریا بزن. دریا بشکافت و هر پاره کوهی عظیم گشت. (شعرا/62و63)

دوازده راه، به عدد اسباط بنی‌اسرائیل، (التبیان، ج8، ص28، قصص الانبیاء جزایری، ص238) در پیش روی آنان گشوده شد و آنان از آب عبور کردند.

خطای دیگر فرعون این بود که او نیز وارد آب شد پیدایش چنین جاده‌ای در میان دریا، کافی بود که هر کودک ابجد خوانی را متوجه تحقق یک اعجاز بزرگ الهی سازد، ولی کبر و غرور به خیره سران فرعونی اجازه اندیشه و درک حقیقت را نداد و شاید گمان می‌کردند که شکاف دریا نیز به فرمان فرعون است! گویی خدا درک بدیهی ترین امور را از فرعون و فرعونیان گرفته است و پرده‌های استکبار و غفلت دوری از خدا حجاب عقل آنان شده است. ناگهان امواج دریا، همانند ساختمان فرسوده‌ای که پایه‌های آن یکباره بشکند فرو ریخت و فرعونیان همگی غرق شدند.

ما بنی‌اسرائیل را از دریا گذرانیدیم. فرعون و لشکریانش به قصد ستم و تعدی به تعقیبشان پرداختند. چون فرعون غرق می‌شد، گفت: ایمان آوردم که هیچ خدایی جز آن که بنی‌اسرائیل بدان ایمان آورده‌اند. نیست، و من از تسلیم شدگانم. آیا اکنون؟ و تو پیش از این عصیان می‌کردی و از مفسدان بودی. امروز جسم تو را به بلندی می‌افکنیم تا برای آنان که پس از تو می‌مانند، عبرتی باشی،‌ و حال آنکه بسیاری از مردم از آیات ما غافل‌اند. (یونس/90-92)

 عصر حاکمیت موسی(ع)

با نابودی فرعون و سپاهیانش و ایجاد خلأ قدرت در مصر، موسی(ع) می‌توانست با بنی‌اسرائیل به مصر بازگردد و حکومت آنجا را بگیرد، چرا که آنان تمام نقاط مصر را به خوبی می‌شناختند. اما مأموریت ایشان استقرار در فلسطین و قدس است. (مائده/20-22 - ر.ک: تفسیر نمونه، ج1، ص260؛ البداء و التاریخ، ج3، ص87؛ بحارالانوار، ج13، ص169) شاهراه آنجاست. اگر آنجا تصرف شود، مصر در پایین، روم در بالا و غرب آسیا در کنار این سرزمین تحت تأثیر این حرکت توحیدی قرار می‌گیرند.

آن سوی آب، مشکلات و دشواری‌های موسی(ع) آغاز می‌شود. تا اینجا حضرت فقط مشکل حرکت دادن این قوم را داشتند. تهیه امکانات و مایحتاج روزمره این قوم به عهده فرعونیان بود. اینان برده بودند و صاحبانشان نیاز آنان را تأمین می‌کردند، اما هنگامی که آن سوی آب قرار گرفتند، پاسخگویی به همه نیازهای آنان، بر عهده موسی(ع) قرار خواهد گرفت. در حقیقت، حکومت این پیامبر الهی از اینجا آغاز می‌شود. بنی‌اسرائیل در منطقه‌ای قرار می‌گرفته‌اند که امکانات لازم و اولیه زندگی کم است. تأمین نان این عده بسیار دشوار است. نخستین مشکلی که قوم موسی(ع) با آن روبه‌رو شد، مشکل آب بود. از موسی(ع) درخواست آب آشامیدنی کردند. حضرت برای حل همه مشکلات، به خداوند توسل می‌جست. خداوند متعال فرمود: سنگی را وسط اردوگاه بگذار و با عصا به آن بزن. از سنگ دوازده چشمه جوشد. آب فوران کرد و مشکل آب حل شد. (بقره/60 اعراف/160 - عهد عتیق، خروج، باب 17) از این سنگ در این اردوگاه که منبع آب بود، آن را حمل و نقل می‌کردند و هر جا آب می‌خواستند، حضرت با عصا به آن می‌زد و آب جاری می‌شد. (تفسیر القمی، ج1، ص48؛ بحارالانوار، ج13، ص178)

مشکل دیگر، مشکل غذا بود. آن راهم خداوند متعال حل کرد. «من» و «سلوی» برای آنان فرستاد. (بقره/57) «من» دانه‌های ریزی است که از آسمان بر اردوگاه می‌بارید و بنی‌اسرائیل با آن نان درست می‌کردند. (عهد عتیق، خروج، باب 16) «سلوی» پرنده‌ای بود که بر سطح اردوگاه به آرامی پرواز می‌کرد که هر یک از بنی‌اسراییل دستش را دراز می‌کرد، یکی از آنها را می‌گرفت. (تفسیر القمی، ج1، ص48) بدین ترتیب مشکل غذا نیز حل شد.

مشکل دیگر، سرپناه و آزار آفتاب بود. خداوند ابرهایی را برای آنها فرستاد که روز و شب، همراه این اردوگاه بود. (بقره/57 اعراف/160 - ر.ک: تفسیر القمی، ج1، ص47) اگر کسی می‌خواست آفتاب بخورد، باید از اردوگاه جدا می‌شد. در روز ابرها مانع تابش خورشید می‌شدند، و هوای اردگاه خنک می‌شد. (تفسیر القمی، ج1، ص47)

آمادگی برای حاکمیت جهانی

مأموریت بنی‌اسرائیل، آن بود که حکومتی در سرزمین‌های مقدس تشکیل دهند و پایه‌‌گذار حکومت جهانی شوند. اینها که چیزی نمی‌دانستند، باید آموزش می‌دیدند. بنابراین موسی(ع) بنی‌اسرائیل را در پای کوه طور مستقر کرد و اردوگاهی آموزشی ایجاد کرد. این اردوگاه آموزشی چندین سال بر پا بوده و آنان در این مدت آموزش می‌دیدند. (عهد عتیق،باب‌های خروج، لاویان اعداد)

1. ساماندهی و انسجام

همان گونه که گفتیم، یعقوب(ع) دوازده پسر داشت که آنان را بنی‌اسرائیل می‌خواندند. هر قبیله بنی‌اسرائیل، خود را منتسب به یکی از فرزندان یعقوب می‌کرد. این قبایل را سبط می‌نامیدند. نخستین کار موسی(ع) این بود که آن سازماندهی را در اینجا استوارتر کرد. آنان بر اساس اسباط تقسیم‌بندی می‌شدند و هزاره‌ها در هر سبط تشکیل شدند که هزار تن را در خود جای می‌دادند. موسی(ع) برای هر هزار نفر یک فرمانده معین کرد. هزاره‌ها را به صدگان‌ها تبدیل کرد و برای هر صد نفر یک فرمانده گذاشت. هر صد نفر نیز به دو دسته پنجاه نفری را تشکیل می‌دادند که برای هر ده نفر نیز فرمانده‌ای تعیین کرده بود. (عهد عتیق، خروج، باب 18، شماره 25) فرمانده ده نفر، مربی آن ده نفر بود و فرمانده پنجاه نفر، مربی مسئولان ده‌گان بود. مسئولان صدگان، مربی مسئولان دسته‌های پنجاه نفری بودند. فرمانده هزاره، مربی صدگان‌ها، و آن هزاره‌ها نزد مسئولان اسباط و مسئولان اسباط نزد موسی(ع) آموزش می‌دیدند (سبط- هزاره- صدگان- پنجاه‌گان ده‌گان) به شکل آنها در این اردوگاه آموزش کاملی را فرا گرفتند که معلومات آن اردوگاه در ارتقای سطح فرهنگ عملی و حکومتی بشر نقش اساسی را ایفا کرد. این آموزش‌ها در مجموعه حکومت‌ها وارد شد. به نقل تورات، اینان در همه زمینه‌های اقتصادی، فرهنگی و... آموزش دیدند. (عهد عتیق، سفر خروج، باب 35، شماره 30تا35) بنی‌اسرائیل که حتی در ساختن یک صندوق ساده ناتوان بودند، در این اردوگاه به قدری در صنعت پیشرفت کردند که از دل آنان سامری بیرون آمد. او ریخته‌گری و قالب ریزی را در اندازه‌ای آموخته بود که گوساله‌ای از طلا ساخت که صدای گاو از آن در می‌آمد. بنی‌اسرائیل در عالی‌ترین سطح آموزش قرار گرفتند و زمینه اولیه کاردانی یهود، در این اردوگاه فراهم آمد. به دستور حضرت موسی(ع) خیمه‌ای ساختند که در آن نماز جماعت می‌خواندند و به سخنان پیامبر خدا گوش می‌دادند. (عهد عتیق، خروج، باب 26و36)

درباره اینکه اینها در این مدت، پول و امکانات از کجا می‌آوردند، اجمالاً می‌توان گفت به دلیل توانمندی بالایی که در اردوگاه ایجاد شده بود، آنان به اطراف، استاد و معلم می‌فرستادند و پول آن را به این اردوگاه می‌آوردند. نقل است که موسی(ع) به بنی‌اسرائیل دستور داده بود که تا می‌توانید از مصر با خودتان طلا حمل کنید. گوساله طلایی سامری از همان طلاهای آنها جمع شده بود. اینکه این طلا را در مصر چگونه به دست آورده بودند. در این باب روایات مختلفی آمده است. مطابق برخی روایات، حضرت فرموده بود از آنها عاریه بگیرند تا با این کار حق کشی‌های فرعونیان را تقاص کنند. (ر.ک: قصص الأنبیاء راوندی، ص169. در تورات نیز بدین نکته اشاره شده است: عهد عتیق، خروج، باب 12، شماره 35و36وباب3شماره22.)

2. آموزش چهره‌شناسی

یکی از آموزش‌های بنی‌اسرائیل در این اردوگاه آموزش کپی‌برداری و ترسیم چهره و ثبت آن است. این آموزش نسل به نسل منتقل شد، به نظر می‌رسد این آیه قرآن که فرموده:

اهل کتاب همچنان که فرزندان خود را می‌شناسند، او را می‌شناسند، ولی گروهی از ایشان در عین آگاهی، حقیقت را پنهان می‌دارند. (بقره/146)

اشاره به این ویژگی در آنهاست، اهل کتاب تمامی ویژگی‌های پیامبر اسلام را در کتاب‌‌های خود دیده‌اند و چنان با این ویژگی‌ها آشنایند که تا او را ببینند، خواهند شناخت (المیزان، ج1، ص326) این شناخت، شناخت به خصوصیات نیست، شناخت به چهره است همان‌گونه که فرزند را نه به خصوصیات، که به قیافه می‌شناسند. حضرت سلمان،‌ برده یکی از یهودیان بود. پیامبر اسلام(ص) از راهی می‌گذشت که یک یهودی حضرت را دید و شناخت هنگامی که خبر را به مولای سلمان می‌گفت،‌ سلمان شنید و سراغ پیامبر آمد و ایمان آورد. (اعلام الوری، ص65)

3. سیستم ارتباطی و اطلاعاتی قوی

یکی از مشکلات زمان جنگ، ارتباط و پیام‌رسانی بود. در گذشته معمولاً از پیک بهره می‌بردند، اما این سیستم، هم زمان‌بر بود و هم نیروی بسیار می‌‌خواست و نیز برای کارهای عملیاتی مفید نبود. موسی(ع) برای انتقال ارتباطات، بوق و شیپور را به پیروان خویش آموخت. (عهد عتیق، اعداد، باب 10، و شماره 1تا7) امروزه به نظر می‌رسد این عمل در یهود، تشریفاتی است، اما در آن روز کابردی عملیاتی داشته است سیتم نت موسی(ع) طبق دستور‌العمل خداوند، در تورات آمد و تمام بنی‌اسراییل مأمور شدند هر روز به عنوان عبادت این نت‌ها را بنوازند. (عهد عتیق، اعدا، باب 10، شماره 9) و همه معنای صداها و نواخت را می‌فهمند.به قدری دوره دیدند که موسی(ع) بر بلندی می‌ایستاد و با یک بوق تمام اردوگاه را حرکت می‌داد. نواخت او را اسباط می‌فهمیدند، اسباط می‌نواختند، هزاره‌ها می‌فهمیدند و ... تا آن نفر‌ آخر، صدای بوق مخصوص به خود را می‌شناخت. مشکل ارتباطات این گونه حل شد. امروزه نیز در مسئله ارتباطات، یهودی‌ها و صهیونیست‌ها سرآمد روزگارند، و این به دلیل سیستم آموزشی تاریخی آنهاست.

 ناهنجاری‌های دوران بیابان

1. گرایش به بت‌پرستی

هنگامی که بنی‌اسراییل از دریا گذشتند، قومی را دیدند که سر به سجده بر آستان بتانشان نهاده‌اند. آنان از این کردار بت‌پرستان خوششان آمد و نزد موسی رفته، از او خواستند که خداوندی همانند خداوند آنان برایشان دست و پا کند.

و بنی‌اسراییل را از دریا گذرانیدیم. و بر قومی گذشتند که به پرستش بت‌های خود دل بسته بودند. گفتند:‌ ای موسی، همان طور که آنان را خدایانی است، برای ما هم خدایی بساز. گفت: شما مردمانی بی خرد هستید. (اعراف/138)

یعنی چهل سال تلاش موسی(ع) (قاموس کتاب مقدس، ص849) برای یکتاپرستی این قوم نتیجه‌ای نبخشیده بود و اکنون آنان خدای نادیدنی را در عوض خدای دیدنی دروغین رها کردند.

2. طمع‌کاری

آذوقه بنی‌اسرائیل از آسمان می‌آمد و هر کسی تنها باید به اندازه مصرف روزش از آن می‌گرفت و اگر بیش از آن بر‌می‌داشت و خمیر می‌کرد، تبدیل به کرم می‌شد. (عهد عتیق، خروج، باب 16، شماره 20) غذا آماده بود و آنها تمام اوقاتشان صرف آموزش و پیامدهای آموزش بود، اما پس از مدتی نزد موسی(ع) آمدند و گفتند: از این یکنواختی خسته شده‌ایم.

ای موسی، ما بر یک نوع طعام نتوانیم ساخت. از پروردگارت بخواه تا برای ما از آنچه از زمین می‌روید، چون سبزی و خیار و سیر و عدس و پیاز برویاند. (بقره/61)

خواسته‌های ایشان از اموری است که هیچ نیازی به آن ندارند. و نوعی تنوع طلبی است. حضرت آنان را بر حذر داشت و مأموریتشان را گوشزد کرد که باید برای رسیدن به آن مأموریت، سیری قناعت‌گرانه را طی کنند و تنوع طلبی، آنان را از مسیر باز خواهد داشت؛ اما بنی‌اسرائیل نپذیرفتند. و خداوند امر فرمود جای اردوگاه را عوض کنند و به مصر در آیند که در آنجا همه چیز هست.

موسی گفت: آیا می‌خواهید آنچه راکه برتر است به آنچه که فروتر است، بدل کنید؟ به شهری بازگردید که در آنجا هر چه خواهید به شما بدهند. مقرر شد بر آنها خواری و بیچارگی و با خشم خدا قرین شدند. (بقره/61)

نتیجه این بود که برای خرید پیاز باید پول داد و برای پول داشتن باید کار کرد. لازمه کار کردن، واماندن از اردوگاه و آموزش‌های آن است. به قرض و نسیه و ... افتادند و آزادیشان سلب شد. (بحارالانوار، ج13، ص175؛ تفسیر نمونه، ج1، ص278) آنها دریافتند که این تنوع خواهی چه ذلتی برایشان آورد و دوباره آنان را به بردگی و خفت کشانید.

از اینجا بود که یهودیان این را در دستور کار خود قرار دادند و برای به زانو درآوردن اقوامی که با آن درگیر می‌شدند، آن اقوام را دچار تنوع خواهی و لوکس‌گرایی می‌کردند. اجتماع وقتی دچار تنوع خواهی شد، با کمبود سرمایه روبرو و به استقراض کشیده می‌شود و استقراض ذلت نیز می‌آورد. راه دستیابی به عزت، قناعت است.

3. انحرافات عقیدتی و بدل‌سازی در عصر غیبت

خداوند، موسی(ع) را به کوه طور خواند در این دوران، همه دوره‌ها و آموزش‌ها را دیده‌اند و علمایی در بین ایشان پیدا شده است. خواص قوم موسی(ع) به او گفتند: ما نمی‌پذیریم که تو با خدا سخن می‌گویی! ما از کجا یقین کنیم که تو واقعاً دستورات را از سوی خدا می‌آوری؟! تعدادی از ما را هم ببر. (ر.ک: تفسیر القمی، ج1، ص241) اگر حضرت اینها را نبرد، همه چیز به هم می‌ریزد.

موسی برای وعده گاه ما از میان قومش هفتاد مرد را برگزید. (اعراف/155)

هفتاد نفر از کسانی را که در این جمعیت هویت و جایگاهی دارند و سخنشان مورد اعتماد است برگزید. تا شاهد گفت و گوی خداوند با موسی‌(ع) باشند و به مردم خبر دهند.

مردم در انتظار بازگشت پیامبرشان هستند. موعد سی شب گذشت و موسی(ع) بازنگشت و ده روز بر مدت افزوده شد در حالی که بنی‌اسراییل از این افزایش مدت بی خبر بودند.

سی شب با موسی وعده نهادیم و ده شب دیگر بر آن افزودیم تا وعده پروردگارش، چهل شب کامل شد. و موسی به برادرش هارون گفت: بر قوم من جانشین باش و راه صلاح پیش گیر و به طریق مفسدان مرو. (اعراف/142)

در این فاصله ده روزه،‌ سامری ظهور کرد. اکنون فرصتی است که می‌شد این قوم را گمراه کرد. سامری طلاهای بنی‌اسرائیل را که از فرعونیان نزد آنان مانده بود، جمع کرد و گوساله‌ای آراست و آن را خدای بنی‌اسراییل نامید.

گفتند: ما به اختیار خویش وعده تو خلاف نکردیم. بارهایی از زینت آن قوم بر دوش داشتیم و آنها را در آتش بیفکندیم. و سامری نیز بیفکند. و بر ایشان تندیس گوساله‌ای که نعره گاوان را داشت بساخت و گفتند: این خدای شما و خدای موسی است، موسی فراموش کرده بود. (طه/87-88)

فرصت انتظار برای نیروهای منحرف، زمینه‌ای برای تخریب است. یکی از عوامل تخریب در شرایط انتظار، بدل‌سازی است. یکی از کارهای دشمن در درون جامعه منتظر، جعل بدل و تخریب است. در طول تاریخ شیعه نیز، در زمان غیبت، بدل‌هایی ظهور کردند. یکی از وظایف شیعه مبارزه با این بدل‌ها بوده است.

هارون(ع) که جانشین موسی(ع) در این دوران بود، به مبارزه با گوساله‌ پرستی برخاست. اما اکثریت بنی‌اسرائیل، راه کفر را پوییده بودند و هارون مجبور به صبر شد.

پس از پایان میقات، صدای وحی بر طور طنین افکند تا هفتاد نفر همراه حضرت بشنوند. همراهان موسی(ع) را یا لذت صدا گرفته بود و یا کفر بر آنان چیره گشته بود، گفتند: شنیدن صدا کافی نیست، اگر نشان ندهی، به مردم خواهیم گفت که خدایی نبود.

و آن هنگام را که گفتید: ای موسی، ما تا خدا را به آشکارا نبینیم به تو ایمان نمی‌آوریم. (بقره/55 نساء/153)

موسی(ع) آنان را اندرز داد که ای قوم، خداوند به دیده‌ها در نمی‌آید. آنان نپذیرفتند. خداوند از زبان موسی این خواسته آنها را اینگونه آورده است:

ای پروردگار من. بنمای که در تو نظر کنم. گفت: هرگز مرا نخواهی دید. به آن کوه بنگر، اگر بر جای خود قرار یافت، تو نیز مرا خواهی دید. چون پروردگارش بر کوه تجلی کرد، کوه را خرد کرد و موسی بی هوش بیفتاد. چون به هوش آمد، گفت: تو منزهی، به تو بازگشتم و من نخستین مؤمنانم. (اعراف/143)

اما همراهان موسی، با دیدن صاعقه‌ای که کوه را مبدل به تلی از غبار نمود جان باختند.

و همچنان که می‌نگریستید صاعقه شما را فرو گرفت. (بقره/55 نساء/153)

موسی(ع) آنها را همراه آورده بود تا شاهد گفت‌وگوی او با خدا باشند، حال با مشکلی که پیش آمده چه باید می‌کرد، در این جا از خداوند یاری خواست.

چون زلزله آنها را فروگرفت، گفت: ای پروردگار من، اگر می‌خواستی ایشان را و مرا پس از این هلاک می‌کردی. آیا به خاطر اعمالی که بیخردان ما انجام داده‌اند ما را به هلاکت می‌رسانی؟ و این جز امتحان تو نیست. هر کس را بخواهی بدان گمراه می‌کنی و هر کس را بخواهی هدایت. تو یاور ما هستی، ما را بیامرز و بر ما ببخشای که تو بهترین آمرزیدگانی. (اعراف/155)

و لذا خدا همه را زنده نمود. (ر.ک: تفسیر القمی، ج1، ص47؛ تفسیر نمونه، ج1، ص258)

و شما را پس از مردن زنده ساختیم، شاید سپاسگزار شوید. (بقره/56)

موسی(ع) کتاب را گرفت و با سرعت به سوی قوم خویش به راه افتاد که خداوند او را خطاب کرده فرمود:

ای موسی، چه چیز تو را واداشت تا بر قومت پیشی گیری؟ گفت: آنها همان‌هایند که از پی من روان‌اند، ای پروردگار من، من به سوی تو شتافتم تا خشنود گردی. گفت: ما قوم تو را پس از تو آزمایش کردیم و سامری گمراهشان ساخت. (طه/83-85)

تمام تلا‌ش‌های موسی(ع) برای هدایت این قوم، بر باد رفته بود.

چون موسی خشمگین و اندوهناک نزد قوم خود بازگشت، گفت: در غیبت من چه جانشینانی بودید. چرا بر فرمان پروردگار خود پیشی گرفتید؟ و الواح را بر زمین افکند. و موسی رسید،‌ برادرش را گرفت و به سوی خویش کشید. هارون گفت: ای پسر مادرم، این قوم مرا زبون یافتند و نزدیک بود که مرا بکشند. مرا دشمن کام مکن و در شمار ستمکاران میاور. (اعراف/150)

حضرت با تمام این کارها این قوم را می‌آموزد که در راه حق باید تعصب داشته باشند، نه اینکه از کنار انحراف با خونسردی و آرامش بگذرند.

موسی(ع) به سراغ سامری رفت.

گفت: و تو ای سامری، این چه کاری بود که کردی؟ گفت: من چیزی دیدم که آنها نمی‌دیدند. مشتی از آن خاکی که نقش پای آن رسول بود، بر گرفتم و در آن پیکر افکندم و نفس من این کار را در چشم من بیاراست. (طه/95-96)

از این جا می‌توان دریافت که بتگران، خود می‌دانند که بتان هیچ کاری از پیش نبرده، فایده‌ای ندارد. موسی(ع) هم این را می‌دانست اما می‌خواست از زبان خود او برای قوم، کشف حقیقت شود. حضرت پس از اثبات جرم سامری و پیروان او و نیز اعتراف او به جرم، فرمان محکومیت او را صادر کرد.

گفت: برو، در زندگی این دنیا چنان شوی که پیوسته بگویی: به من نزدیک مشو. و نیز تو را وعده‌ای است که از آن رها نشوی. و اینک به خدایت که پیوسته عبادتش می‌کردی بنگر که می‌سوزانیمش و به دریا می‌افشانیم. (طه/97)

بدین ترتیب سامری به سه گونه مجازات محکوم شد:

1. دوری از مردم، که برخی گفته‌اند: به نوعی بیماری روانی به صورت وسواس شدید، دچار شد و از انسان هراس داشت.

2. کیفر اخروی.

3. محو مظهر بت و حاصل تلاش‌های او. (تفسیر نمونه، ج13، ص287: ر.ک:مجمع البیان،‌ج7، ص54) از آن سوی، پیروان سامری و گمراه‌شدگان نیز می‌بایست توبه کنند و از کرده خویش اظهار پشیمانی کنند.

محبت این گوساله چنان در قلب مردم فرو رفته که برخی از ایشان در برابر آن سجده کردند و در اعماق دل، حاضر نبودند از آن بازگردند.

بر اثر کفرشان، عشق گوساله در دلشان جای گرفت. (بقره/93)

در نتیجه با استغفار مشکل حل نمی‌شد و باید این محبت از دلشان بیرون شود ولذا توبه بالاتری لازم بود و آن اینکه گوساله پرستان یکدیگر را بکشند. (ر.ک: تفسیر القمی، ج1، ص47)

و آن هنگام را که موسی به قوم خود گفت: ای قوم من، شما بدان سبب که گوساله را پرستیدید، بر خود ستم روا داشتید. اینک به درگاه آفریدگارتان توبه کنید و یکدیگر را بکشید. (بقره/54)

این تنها راه توبه و بازگشت بنی‌اسرائیل به سوی خداوند بود و چاره‌ای جز آن نبود، توبه برخی ناهنجاری‌ها در اجتماع، بسیار سخت و طاقت فرساست.

4. پرسشگری جاهلانه و لجوجانه

سومین ناهنجاری در بنی اسراییل درگیر شدن با پرسش‌های بی دلیل و بیهوده بود که اردوگاه را با مشکلی روبرو ساخت که بعداً بنی‌اسراییل با بهره‌گیری از این تجربه این نوع از تخریب را در دستور کار خود قرار دادند. قرآن ماجرای عبرت‌آموزی را در این باره نقل می‌کند. یکی از بنی‌اسرائیل، جنازه فردی از سبط جانبی را در بین خود یافت. صاحبان خون، آنان را متهم به قتل کردند هر چه موسی(ع) تلاش کرد نتوانست قاتل را بیابد. اینان به دلیل اینکه قوم آزرده‌ای بودند و آستانه تحمل‌شان پایین بود یا به دلیل اینکه تازه از زیر یوغ فرعون نجات یافته بودند و بیش از حد متوقع بودند و یا به هر علت دیگری، هنگامی که مشکلی پیش می‌آمد، تا حد کفر بر رهبرشان، موسی(ع) فشار می‌آوردند. حضرت زحمت فراوان کشیده بود تا این مجموعه را بدین جا برساند. حضرت برای مشکلات این چنینی، از خداوند یاری می‌خواست در این باره خداوند متعال به آنان امر فرمود که گاوی بکشند.

در این دستور اصلاً به نوع و خصوصیات گاو اشاره نشده بود. هر گاوی را می‌خریدند و ذبح می‌‌کردند، به این اثر می‌رسیدند. اما در پاسخ، به پیامبر خدا گفتند:

آیا ما را به ریشخند می‌گیری؟ گفت: به خدا پناه می برم اگر از نادانان باشم. گفتند: برای ما پروردگارت را بخوان تا بیان کند که آن چگونه گاوی است؟ گفت: می‌گوید: گاوی است نه سخت پیر و از کار افتاده، و نه جوان و کار نکرده، میانسال. اکنون بکنید آنچه شما را می‌فرمایند. (بقره/68)

آنان با پرسشی بیهوده دایره انتخاب را تنگ‌تر کردند و از موسی(ع) خواستند.

گفتند: برای ما پروردگارت را بخوان تا بگوید که رنگ آن چیست؟ گفت: می‌گوید: گاوی است به زرد تند که رنگش بینندگان را شادمان می‌سازد. (بقره/69)

اما بیهوده‌گویی را رها نکردند و دوباره از ویژگی‌های دیگر گاو پرسیدند.

گفتند: برای ما پروردگارت را بخوان تا بگوید آن چگونه گاوی است؟ که آن گاو بر ما مشتبه شده است و اگر خدا بخواهد ما بدان راه می‌یابیم. گفت: می‌گوید: از آن گاو نیست که رام باشد و زمین را شخم زند و کشته را آب دهد. بی عیب است و یک‌رنگ. (بقره/70)

یافتن گاوی که جامع همه آن ویژگی‌ها باشد، بسیار دشوار است. پس از مشکلات فراوان گاو را یافتند. صاحب گاو گفت: به شرط اینکه پوست آن را پر از طلا کنید و به من دهید، گاو را می‌فروشم این مقدار پول برای ایشان بسیار سنگین بود. اما آنان مجبور بودند و بالاخره خواسته او را برآوردند. و گاوش را خریدند. (ر.ک: تفسیر العیاشی، ج1، ص46؛ المیزان، ج1، ص204-205؛ تفسیر نمونه، ج1، ص306-312) پرسش‌های بیهوده، هزینه سنگینی برای آنان به بار آورد. اما این تجربه به آنان آموخت که اگر بخواهند امتی را از پای درآورند یا دچار معضلات کنند، باید آن امت را به پرسشگری بیهوده دچار سازند.

پرسش‌گری صرف، نباید تبلیغ شود، باید دانش‌اندوزی کرد. پرسش بسیار، برخاسته از جهل و عجله و لجاجت، مخرب است و نوعی مشغولیت کاذب برای مردم و رهبران مردم به دنبال دارد. پرسش‌های دقیق و عمیق و دلسوزانه است که جامعه را رشد می‌دهد. (در بسیاری از جوامع که رسانه‌های آزاد پرسشگر تبلیغ می‌شود، در عمل می‌بینیم که صهیونیست‌ها و زرسالاران مادی‌گرا همه جایگاه‌های قدرت را در دست دارند و پرسشگری مردم و رسانه‌ها،دو هدف عمده را پی گیری می‌کنند:

1. دلخوشی مردم به وجود آزادی در جامعه .

2. مشغولیت‌های کاذب و سرگرم کردن نیروی عظیمی از اجتماع به پرسش‌های بی مورد و غیر ضروری، البته در تمام کشورهای جهان، خط قرمزهای شدیدی وجود دارد، وجود قانون ممنوعیت پرسش درباره هولوکاست (یهودی سوزی) در بسیاری از کشورهای غربی، مؤیدی قوی بر ادعای ماست.)

 پشت دیوارهای قدس

1. جمع‌آوری اطلاعات برای عملیات

اکنون بنی‌اسرائیل آماده حرکت به سوی هدف‌اند. هدف اولیه دست‌یابی به قدس است. حضرت آنها را حرکت داد و در منطقه اریجا، روبه‌روی اورشلیم در اردن فعلی، شرق بحر المیت مستقر کرد و نیروهای اطلاعات عملیات خود را فرستاد تا منطقه را شناسایی کنند به نیروهای اطلاعات عملیات هشدار داد که آنچه جمع‌آوری کردید، جز من در اختیار کسی قرار ندهید. (مجمع البیان، جلد 3، ص308) بنی‌اسرائیل مجموعه‌ای سازمان یافته‌اند هر کسی به دستور فرمانده خود حرکت می‌کند. نیروهای اطلاعاتی وارد منطقه فلسطین شدند. در منطقه فلسطین، عمالقه مستقر بودند. متوسط قامت افرادی که در فلسطین مستقر بودند، از متوسط قامت کسانی که از مصر آمدند، بلندتر است. از آنجا که در جنگ شمشیر و نیزه، بلند قامتی یک امتیاز است، نیروهای شناسایی، به هراس افتادند. (عهد عتیق، اعداد، باب13، شماره 32و33) دستورالعملی که موسی(ع) برای جمع‌آوری اطلاعات به آنها داده در تورات نیز هست. از نظر فن جمع‌آوری نظامی، حضرت موسی دستورالعملی جامع برای جمع‌اوری اطلاعات به اینها داده است. هر نیرویی که بخواهد جایی را فتح کند، اگر بر اساس این دستور، اطلاعات جمع کند، هیچ نقطه کوری باقی نمی‌ماند:

زمین را ببینید که چگونه است و مردم را که در آن ساکن‌اند قوی‌اند یا ضعیف، قلیل‌اند یا کثیر. و زمینی که در آن ساکن‌اند چگونه است، نیک یا بد و در چه قسم شهرها ساکن‌اند در چادرها یا قلعه‌ها. و چگونه است زمین، چرب یا لاغر. درخت دارد یا نه. پس قوی‌دل شده، از میوه زمین بیاورید و آن وقت موسم نویر انگور بود. (عهد عتیق، اعداد، باب13، شماره18و19و20؛ جامع‌البیان، ج6، ص205)

سربازان، اطلاعات را جمع‌آوری کردند، اما آنها که از تنومندی نیروی سپاه مقابل، بسیار ترسیده بودند، پیش از اینکه اطلاعات را به فرمانده‌شان بدهند، آن را به رده‌ها دادند و این خبر بین مردم پخش شد و جمیع‌ بنی‌اسرائیل به موسی و هارون اعتراض کردند که کاش در مصر می‌مردیم، چرا خداوند ما را به این زمین آورد و... بدین ترتیب،‌ موسی(ع) به یکباره با سپاهی نا امید از عملیات روبه‌رو شد. (عهد عتیق، اعداد، باب 14، شماره 1تا10؛ ر.ک مجمع البیان، جلد 3،ص 308)

2. عملیات روانی برای فرار از جنگ

فرماندهانی که باید پیشگام عملیات باشند، ترسیده‌اند و نیروهای زیر دست خود را می‌خواهند به گونه‌ای آرایش دهند که فشار روانی بر موسی(ع) بیاید تا عملیات را لغو کند، بنابراین شروع به بزرگ‌نمایی می‌کنند. کارآزموده‌گی این قوم در بزرگ‌نمایی و عملیات روانی بر ضد نیروهای مقابل، در این تجربه کاملاً متبلور بود. آنان آن قدر درباره بلند قامتی بنی‌عناق بزرگ‌نمایی کردند که در این اردوگاه عوج بن عنق درست شد. بازار شایعه، گزارش را بدین شکل در آورد که به هنگام مشغول بودن نیروهای اطلاعات عملیات به جمع‌آوری اطلاعات، عوج بن عنق آنها را دیده و جمعشان کرده در آستینش می‌ریزد و نزد فرمانده می‌برد وآنها را در برابر او می‌گذارد و می‌گوید: اینها آمده‌اند کشور ما را بگیرند! (مجمع البیان، ج3، ص310؛ بحارالانوار، ج13، ص170) یا در خصوص فرمان حضرت موسی(ع) برای آوردن نمونه‌ای از میوه‌های آنجا چنین شایعه شد که آنها به باغ انگوری وارد می‌شوند و خوشه انگوری را به یک چوب می‌بندند (عهد عتیق، اعداد، باب13، شماره23) و پنج نفری ابتدا و انتهای چوب را می‌گیرند و از زمین بلند می‌کنند تا بتوانند آن خوشه را بیاورند. (مجمع البیان، جلد 3، ص310) همچنین گزارش دادند که در نصف پوست انار آنان، پنج نفر جای می‌گرفت. (مجمع البیان، جلد3، ص310) بنابراین همه احساس می‌کردند اینها نیرویی شکست ناپذیرند. (امروز نیز صهیونیست‌ها از روش بزرگنمایی برای جنگ روانی بهره می‌گیرند.)

حتی آورده‌اند که عوج کوهی کنده بر سر نهاده بود تا بر بنی‌اسرائیل قرار دهد، خداوند مرغی را از دوزخ فرستاد و با منقاری از آتش بر آن کوه زد و درون کوه سوراخ شد و بر گردن عوج افتاد و موسی(ع) با عوج بن عنق وارد جنگ شد، قامت موسی(ع) ده ذراع (حدود سه متر) و عصای او نیز ده ذراع بود و موسی(ع) ده ذراع هم بالا پرید و توانست عصای خود را به قوزک پاع عوج بزند که او افتاد و چون موسی(ع) می‌دانست او نمی‌تواند حرکت کند، او را آنقدر زد تا مرد تا چندین سال جنازه‌اش افتاده بود. (مجمع‌البیان، ج3، ص310)

البته احتمال دارد این غلوها، از سوی یهودیان بعدی، برای توجیه آن نافرمانی ساخته شده باشد، ولی گزارش کتاب مقدس از این واقعه، نشان از وجود این سخنان در اردوگاه موسی دارد:

زمینی که از آن، جهت تجسس نمودنش گذر کردیم، زمینی است که ساکنانش را می‌خورد و تمامی قومی که در آن دیدیم، مردمان بلند قدند. و هم در آنجا بلند قدان، یعنی اولاد عنق که بلند قدند دیدیم، و ما در نظر خود، مثل ملخ بودیم و همچنین در نظر ایشان نیز می‌نمودیم. (عهد عتیق، باب13، شماره32و33)

3. سرپیچی از فرمان رهبر

موسی(ع) آنان را فراخواند و فرمود:

ای قوم من، به زمین مقدسی که خدا برایتان مقرر کرده است، داخل شوید و باز پس نگردید که زیان دیده باز می‌گردید . (مائده/21)

موسی(ع) که چندین سال است برای چنین روزی تلاش می‌کند، در این نقطه عملیاتی با این جواب مواجه شد:

گفتند: ای موسی، در آنجا مردمی جبارند و ما به آن سرزمین در نیاییم تا آنگاه که جباران بیرون شوند. اگر آنان از آن سرزمین بیرون شوند، ما بدان داخل می‌شویم. (مائده/22)

هر چه موسی(ع) برای انجام این عملیات تلاش کرد، موفق نشد. حضرت در تمام مبارزه‌ای که با فرعون داشت، در هیچ جا خسته نشد، اما اینجا ارتداد ایشان او را از پای انداخت. آنچه ولی و رهبر جامعه را از پای درمی‌آورد، این است که از اوامر او پیروی نشود:

دو مرد از آنان که پرهیزکاری پیشه داشتند و خدا نعمتشان عطا کرده بود، گفتند: از این دروازه بر آنان داخل شوید، و چون به شهر درآمدید، شما پیروز خواهید شد. و بر خدا توکل کنید، اگر از مؤمنان هستید. (مائده/23)

نصیحت ناصحان و مؤمنان بر بنی‌اسرائیل سودی نبخشید. آنان که تنها زندگی آسوده و خوش را می‌خواستند، برای تحقیر موسی(ع) و وعده‌هایش گفتند:

گفتند: ای موسی، تا وقتی که جباران در آنجایند، هرگز بدان شهر داخل نخواهیم شد. ما اینجا می‌نشینیم، تو و پروردگارت بروید و نبرد کنید. (مائده/24)

همه تلاش موسی(ع) برای نجات این قوم، در سال‌های پر التهاب و مهیاسازی آنها برای عملیات بزرگ با تمرد بنی‌اسراییل ناکام ماند و بنی‌اسرائیل با اینکه آن همه لطف و عنایت از پروردگار خویش دیده بودند، هنوز به  وعده پیروزی او ایمان نیاورده بودند! رد صریح فرمان پیامبر، کاری در حد کفر بود که بنی‌اسرائیل بدان دست زده بودند موسی(ع) آخرین چاره پیامبران را درباره آنان به کار بست و نفرینشان کرد.

گفت: ای پروردگار من، من تنها مالک نفس خویش و برادرم هستم. میان من و این مردم نافرمان جدایی بینداز. (مائده/25)

4. چهل سال سرگردانی

دعا و نفرین موسی(ع) به اجابت رسید و خداوند بنی‌اسرائیل را گرفتار عذابی از نوع دیگر کرد.

خدا گفت: ورود به آن سرزمین، به مدت چهل سال برایشان حرام شد و در آن بیابان سرگردان خواهند ماند. پس برای این نافرمانی اندوهگین مباش. (مائده/26)

خداوند این سرزمین را مقدر آنان کرده بود اما آنان از ولی خویش اطاعت نکردند و به سرگردانی دچار شدند که چهل سال طول کشید و اینان در این چهل سال سرگردانی، نتوانستند از آن همه اطلاعات که فرا گرفته بودند، بهره ببرند. آنها به گونه‌ای در این زمین سرگردان شدند که نمی‌توانستند راه خروج را بیابند، موسی در میان آنها بود اما نمی‌توانستند از راهنمایی او سودی ببرند. (ر.ک: المیزان، ج5، ص296) بنی‌اسرائیل چهل سال در این منطقه دچار بیماری و مرگ شدند. نسلی عوض شد و در همین مدت موسی(ع) و هارون از دنیا رفتند. بنی‌اسرائیل با همه پیشرفت‌های آموزشی و تجربی و ثبت خاطره در تاریخ، از محل قبر پیامبرشان آگاه نیستند! (ر.ک: کمال‌الدین و تمام النعمه، ص153؛ تفسیر القمی، ج1 ص165) چون موسی، در زمانی از دنیا رفت که اینان سرگردان بودند. نتیجه سرپیچی از فرمان رهبر، سرگردانی و گرفتاری در وادی حیرت و گمراهی است. (ر.ک: الکافی، ج8، ص66؛ تفسیر القمی، ج1، ص164)

پس از موسی، یوشع به پیامبری مبعوث شد ومأموریت یافت بنی‌اسرائیل را از رود اردن عبور داده و وارد ارض مقدس کند. یوشع کاهنان را امر کرد که تابوت عهد را پیش روی قوم به دوش کشیده، و سمت رود اردن حرکت کنند. به محض اینکه پای کاهنان حامل تابوت به کنار آب فرو رفت، آب‌ها به کنار رفته و آنها وارد اریحا در آن سوی رود اردن شدند و تمام ارض فلسطین را اشغال کردند. (عهد عتیق، یوشع، باب 1تا16)

بنی‌اسراییل در سرزمین شیر و شهد (عهد عتیق، حزقیال، باب 20، شماره6و15؛ نثنیه، باب28، شماره 10و15؛ اعداد، باب 14، شماره8، اعداد، باب13، شماره27) به حکومت رسیدند. این سرزمین، بهشت روی زمین است. در زمستان و تابستان فاصله دما زیاد نیست. ادامه عملیات آنان، آزادسازی نیل تا فرات بود، ولی آنها در رفاه مادی و فراوانی نعمت غوطه‌ور شدند و باز ایمان‌ها رو به ضعف نهاد و انحراف آغاز شد. (بر این مطلب آیت بسیاری از عهد عتیق دلالت دارند و برای نمونه: عهد عتیق، حزقیال، باب36، شماره17 و باب20، آیه- 15)

علیرضا مترصد


بر کلامی که بر شما امر می‌فرمایم، چیزی میفزایید و چیزی از آن کم منمایید .

(عهد عتیق، نثنیه، باب4، شماره2)

الف. نفس پرستی و آزمندی

پس از استقرار بنی‌اسراییل در منطقه قدس، دانش‌هایی که آنان در صحرای سینا از موسی(ع) آموخته بودند، با تجربه عملی همراه شد و مجموعه توانمندی در آنان به وجود آورد. اگر این توانایی‌ها در راستای اهداف انبیا باقی می‌ماند، می‌توانستند این وعده خداوند را تحقق بخشند که فرمود:

ما بر آن هستیم که بر مستضعفان روی زمین نعمت دهیم و آنان را پیشوایان سازیم و وارثان گردانیم. (قصص/5)

چرا که آنان، هم توان علمی داشتند و هم توان تجربی، تنها نیاز آنان، قرین نمودن معنویت با قدرت بود. قدرت گاهی به سمت تبدیل شدن به خواهش‌های نفسانی می‌رود و این، با هدف الهی قابل جمع نیست. یهود گرفتار حسد و آزمندی فراوان به زندگی دنیا شده بودند:

آیا حسد می‌کنند بر مردمان بر آنچه ایشان را الله تعالی داده است از فضل خود. (نساء/54)

اگر انسان در پی نیازهای دنیایی رود و از خدا فاصله بگیرد، صفت حرص (سیری ناپذیری) حسد، ترس و... او را فرا می‌گیرد. بنی‌اسراییل تا هنگامی که در مسیر حق و خدا بودند، به آسانی به حاکمیت دست می‌یافتند، چرا که توان اجرا و گسترش آن را داشتند. (ر.ک: تاریخ الیعقوبی، ج1، ص46تا50) اما انحراف در بین آنها ایجاد شد و هرم خواسته‌ها و مفاهیم،معکوس شد.

 ب. نژاد پرستی

یهودیان، همواره خود را «قوم برگزیده» می‌خوانند و این اعتقاد که آنان قوم برگزیده‌اند، مقوله‌ای اساسی در آیین یهود است. در تلمود آمده است که اسرائیل، به دانه زیتون شبیه است؛ چرا که زیتون امکان آمیختن با مواد دیگر را ندارد. (ر.ک: عبدالوهاب المسیری، موسوعه الیهود و الیهودیه، ج5 ص72) از آن سوی، قرآن نیز به برتری دادن آنان اشاره کرده است:

ای بنی‌اسرائیل، نعمتی را که بر شما ارزانی داشتیم و شما را بر جهانیان برتری دادم، به یاد بیاورید. (بقره/47)

خداوند آنان را بر جهانیان برتری داده بود و عنایت خویش را همواره بر آنان نازل می‌کرد، اما آنان دچار خطای بزرگی شده بودند و گمان می‌کردند خداوند نژاد آنان را ارج می‌نهد؛ در حالی که خداوند بنی‌اسرائیلی را ارج می‌نهد که به آموزه‌های موسی(ع) ایمان آورد یعنی برتری آنها در صورت حفظ ایمانشان است. (عهد عتیق، تثنیه، باب26، شماره 16و18و باب30؛‌در این فرازها از تورات به خوبی آشکار است که خداوند بنی‌اسرائیل را تنها در صورت حفظ ایمان برتری خواهد داد.) و پیامبران پس از او، و پیامبر موعود را تصدیق کند. ملاک برتری نزد خداوند تنها ایمان است.

هر آینه گرامی‌ترین شما نزد خدا، پرهیزگارترین شماست. خدا دانا و کاردان است. (حجرات/13)

و از همین روست که خداوند آنان را پرهیز می‌دهد.

و بترسید از روزی که هیچ کس دیگری را به کار نیاید و هیچ شفاعتی از کسی پذیرفته نگردد و از کسی عوض نستانند و کسی را یاری نکنند. (بقره/48)

اما هدف خداوند از اینکه فلسطین را مقدر آنان کرده بود:

ای قوم من، به زمین مقدسی که خدا برایتان مقرر کرده است، داخل شوید. (مائده/21)

این بود که دین بر زمین حاکمیت یابد و لذا در ادامه، فرمود:

و باز پس نگردید که زیان دیده باز می‌گردد. (مائده/21)

اما بنی‌اسرائیل گمان کردند که خدا این سرزمین رابرای نژاد آنان نوشته است. نتیجه این نژاد پرستی این است که همواه پشتوانه و نیرو از دست می‌دهند؛ چون بنی‌اسرائل با این تفکر، دیگر اجازه نمی‌دهند غیر از خودشان، کسی در سیستم حکومتی رشد کند؛ هر چند که دیگری کار را بهتر بداند. بلکه گمان می‌کنند در تقسیم مواهب قدرت، بنی‌اسرائیل مقدم‌اند.

ج. دوری از خط انبیای الهی

با بروز تفکر نژاد پرستی، نگهداری حکومت نیاز به قضایای انحرافی دارد. از آنجا که مردم دین‌دار در این حکومت‌ها، دیگر همکاری اصولی با حاکمان نخواهند کرد، در نتیجه، خود قدرت دور از خدا، مروج انحرافات می‌شود عده‌ای را باید با بت و مشغولیت‌های کاذب، عده‌ای دیگر را با شراب و شهوت‌پرستی و پول‌پرستی ساکت کرد. از این رو مدتی که از حکومت یوشع(ع) گذشت و حاکمیت به مذاق بنی‌اسرائیل مزه داد، انحرافات آغاز شد و همواره فاصله از انبیاء بیشتر شد و سپس حاکمیت به هم ریخت اما تفکر حاکمیت بنی‌اسراییل بر جهان، در بین آنان لانه کرد و تفکر یهودی و یا به تعبیر دیگر صهیونیستی ایجاد شد. انبیا تلاششان این بود که اینان را از این تفکر انحرافی خارج و به نیروهای مؤمن و مخلص تبدیل کنند.

د. کشتن پیامبران

خداوند برای اصلاح این گروه پی در پی پیامبر می‌فرستاد؛ آنان نیز پیامبران خدا را می‌کشتند.

ما از بنی‌اسرائیل پیمان گرفتیم و پیامبرانی بر ایشان فرستادیم. هر گاه که پیامبری چیزی می‌گفت که با خواهش دلشان موافق نبود، گروهی را تکذیب و گروهی را می‌کشتند. (مائده/70)

خداوند قتل انبیا را به این مجموعه نسبت می‌دهد، در حالی که همه بنی‌اسراییل پیامبرکش نبودند. دلیل، آن است که اینان گرد محور و سازمانی منحرف جمع شده بودند و کار آن سازمان را تأیید می‌کردند. ما از آن سازمان به سازمان یهود تعبیر می‌کنیم. سازمانی که هم دوره دیده، هم تجربه اندوخته،‌ و منحرف شده است. اینان همه، همانند دزدانی هستند که با چراغ روشن آمده‌اند و انبیا در صددند این چراغ به دستان را از دزدی بازدارند. (دیگر ویژگی‌ها و باورهای منحط یهود که در قرآن به آن اشاره شده عبارت‌اند از: رباخواری (انبیاء/161)، تحریف کتاب آسمانی (بقره/79)،  انکار وحی (انعام/91)،  اعتقاد به فقیر بودن خداوند و بی نیازی خود (آل عمران/181)، اعتقاد به بسته بودن دست خداوند (مائده/64)، پیمان شکنی (بقره/100).

علیرضا مترصد


خداوند وی (سلیمان) را گفت: ... اما اگر شما و پسرانتان از متابعت من روگردانیده، اوامر و فرایضی را که به پدران شما دادم، نگاه ندارید ... آنگاه اسرائیل را از روی زمینی که به ایشان دادم، منقطع خواهم ساخت و این خانه را که به جهت اسم خود تقدیس نمودم از حضور خویش دور خواهم انداخت، و اسرائیل در میان جمیع قوم‌‌ها ضرب‌المثل و مضحکه خواهد شد. (عهد عتیق، اول پادشاهان، باب 9، شماره 6و7)

رویاروی انبیاء و بنی‌اسرائیل، به طول انجامید. در این میان طواغیت بر آنها یورش آورده و بسیاری از بنی‌اسرائیل اسیر طاغوتیان شدند و بسیاری در نبرد میان آنان و طاغوت، کشته و زخمی شدند تا اینکه نوبت به پیامبری داوود(ع) رسید. داوود(ع) از سربازان طالوت بود. در نبرد طالوت و جالوت، جمعیتی حاضر به همکاری با طالوت و داوود(ع) شدند. هنگامی که طالوت آنان را برای مبارزه می‌برد، با نوشیدن آب امتحانشان کرد. نمونه‌ای که قرآن ذکر کرده است، عمق مادی‌گرایی و معکوس شدن ذهن‌ها در بنی‌اسرائیل را نشان می‌دهد:

چون طالوت سپاهیانش را به راه انداخت، گفت: خدا شما را به جوی آبی می‌آزماید: هر که از آن بخورد، از من نیست، و هر که از آن نخورد یا تنها کمی بیاشامد، از من است. همه جز اندکی، از آن نوشیدند. چون او و مؤمنانی که همراهش بودند، از نهر گذشتند، گفتند: امروز ما را توان جالوت و سپاهش نیست. آنانی که می‌دانستند که با خدا دیدار خواهند کرد، گفتند: به خواست خدا، چه بسا گروه اندکی که بر گروه بسیاری غلبه کند، که خدا با کسانی است که پای می‌فشرند. (بقره/249)

مسیر حق با افرادی که نمی‌توانند بر خواسته‌های مادی و امیال خود مسلط شوند، طی نخواهد شد. در نهایت، جالوت کشته شد و چون عنصر پیروزی آنها داوود(ع) بود، بعد از طالوت بر گرد او جمع شدند و او به حاکمیت رسید و قدس را دوباره بنا نهاد. (ر.ک: قاموس کتاب مقدس، ص369) قدسی را که ایشان در وهله نخست گرفته بود، همه ارزش آنها بود. فرقه منحرفی که همچنان می‌خواهد بر قدرت مسلط شود، در کنار داوود(ع) حضور دارد، اما فعلاً عرصه ابراز نیست. پس از فوت داوود(ع) پسرش حضرت سلیمان(ع) به جای ایشان نشست. خداوند برای اثبات قدرت خویش،‌ قدرت‌های فراوانی را در اختیار سلیمان(ع) قرار داد. باد، مُسخر امر او شد. حیوانات و جنیان نیز زیر فرمان او بودند.

گفت: ای پروردگار من، مرا بیامرز و مرا ملکی عطا کن که پس از من کسی سزاوار آن نباشد، که تو بخشاینده‌ای. پس باد را رام او کردیم که به نرمی هر جا که آهنگ می‌کرد، به فرمان او می‌رفت و دیوان را که هم بنا بودند و هم غواص. و گروهی دیگر را، که همه بسته در زنجیر او بودند. این عطای بی حساب ماست. خواهی آن را ببخش و خواهی نگهدار. (ص/35-39)

و تندباد را مسخر سلیمان کردیم که به امر او و در آن سرزمین که برکتش داده بودیم،‌ حرکت می‌کرد و ما بر هر چیزی آگاهیم. و گروهی از دیوان برایش در دریا غواصی می‌کردند و جز آن به کارهای دیگر مشغول بودند و ما حافظ آنها بودیم. (انبیاء/81 و 82)

سپاهیان سلیمان از جن و آدمی و پرنده گرد هم آمدند و آنها به صف می‌رفتند. (نمل/17)

حضرت سلیمان به حاکمیت بی نظیری دست یافت و در همین دوران، هیکل (واژه عبری معبد و پرستشگاه) را بنا نهاد. (ر.ک: قاموس کتاب مقدس، ص931؛ اخبال الطوال، ص21؛ تاریخ الیعقوبی، ج1، ص58) هسته انجرافی بنی‌اسراییل در این حکومت نیز زیست و خواسته جهانی شدن او دو چندان شد؛ چرا که شکوه و اقتدار آن حکومت عجیب را می‌دید.

سلیمان(ع) در این حکومت با آن همه اقتدار، از دست بنی‌اسرائیل آزار می‌دید. تا بدانجا که ایشان را به سحر و کفر متهم ساختند. (عهد عتیق، اول پادشاهان، باب11، شماره3 تا 8؛ المیزان، ج1، ص234؛ البدء و التاریخ، ج 3، ص106) که قرآن در مقام دفاع از آن، این اتهام را رد نموده و فرمود:

و از افسونی که دیوها به روزگار پادشاهی سلیمان می‌خواندند پیروی کردند، و سلیمان کافر نبود،‌ ولی دیوها که مردم را به جادوگری می‌آموختند کافر بودند. (بقره/102)

خواص اهل باطل یهود، مردم را در مسیر سحر و قدرت سازی در برابر قدرت سلیمان(ع) قرار می‌دادند. همه حرفشان این بود که چرا در حکومت سلیمان(ع)، ما که از بنی‌اسراییل هستیم، اجازه بهره‌وری نداریم؟ از حکومت سلیمان راضی نبودند، در حالی که حکومت بنی‌اسراییل بود؛ از این رو وقتی که حضرت سلیمان(ع) از دنیا رفت، به مرور حکومت حق نیز فرو پاشید.

مدتی پس از پایان دوران پر شکوه حکومت داوود و سلیمان(ع)، دوباره یهود واپس می‌‌گراید و این بار تمام حکومتش و قدس را از دست می‌دهد. (اسراء/4-8 - عهد عتیق، ارمیا، باب 27، شماره 6؛ ر.ک: تفسیر نمونه،‌ ج12، ص25-33 المیزان، ج13، ص38-45) اما سازمان یهود به برنامه‌ریزی جدیدی برای رسیدن به امیال خویش یعنی حاکمیت جهانی به مرکزیت قدس پرداختند و زیرکان و خردمندان قوم خود را، باعناوین خواب‌گذار و طبیب و ساحر به درون مراکز قدرت و دربار دولت‌های منطقه می‌راندند تا به زمان لازم کارساز شوند. آنان طرح عملیاتی‌شان را تغییر دادند و در پس قدرت‌‌های بزرگ پنهان شدند تا در زمان مناسب همه قدرت‌ها را برای خواسته‌های خویش، به خط کنند.

علیرضا مترصد


چیزهای بسیاری هست که باید به شما بگویم، ولی شما فعلاً طاقت شنیدن آنها را ندارید. در هر حال، وقتی او که روح راستی است، بیاید، شما را به تمام حقیقت رهبری خواهد کرد؛ زیرا او از خود سخنی نخواهد گفت؛ بلکه فقط به آنچه شنیده است سخن می‌گوید. (عهد جدید، انجیل یوحنا، باب16، شماره 12و13)

سازمان یهود تا زمان عیسی زمانی طولانی را با نابود ساختن انبیای مصلح سپری ساختند و به امید رسیدن به حاکمیت جهانی تلاش‌های شیطنت‌آمیز خود را ادامه دادند تا بالاخره نوبت به آخرین پیامبر از بنی‌اسراییل رسید که برای اصلاح آنها و دیگران ظهور کرد. حضرت عیسی(ع)، واپسین تن از بنی‌اسرائیل است که برای اصلاح، به پیامبری برگزیده شد. تمام سخن عیسی(ع) این بود که دست از خواسته‌ها و ادعاهای پوچ و دروغین خویش بردارید و به سوی خدا باز گردید و به احکام خداوند در تورات عمل کنید. (ر.ک: التبیان، ج9، ص212)

و چون عیسی با دلیل‌های روشن خود آمد، گفت: برایتان حکمت آورده‌ام و آمده‌ام تا چیزهایی را که در آن اختلاف می‌کنید، بیان کنم. پس از خدا بترسید و از من اطاعت کنید. همانا خدایی یکتا پروردگار من و شماست، او را بپرستید. راه راست این است. (زخرف/63و 64)

عیسی(ع) با شرک بنی‌اسراییل نمی‌جنگید. احبار و خاخام‌های یهود، بت‌پرست نبودند، بلکه آنان مادی گرایان منحرفی بودند که دین را در مسیر اهداف خود می‌خواستند. و چون عیسی(ع) خلاف این خواسته‌شان عمل می‌کرد با او به ستیز افتادند. یهودیان از فرقه‌ها و عقاید گوناگونی تشکیل می‌شدند. بزرگ‌ترین این فرقه‌ها «فریسیان» بودند. (دیگر فرقه‌های یهود عبارت‌اند از: صدوقیان، اسنیان،سامریان، قانویان، قارئون، دونمه؛ ر.ک: حسین توفیقی، آشنایی با ادیان بزرگ) بیشتر عالمان یهود از این فرقه بودند قشری‌گری و پایبندی به ظواهر، چنان آنان را در خود غرق کرده بود، که دل و دیده‌شان را کور ساخته بود. همینان در دربار روم نفوذ فراوان داشتند. مسیح(ع) از دستشان رنج بی حساب کشید و همواره آنان را مدعیان دینداری، مارهای خوش خط و خال، ریاکاران و دنیا طلبان زاهد نما! خطاب می‌کرد. (عهد جدید، انجیل متی، باب23؛ انجیل لوقا، باب 11، شماره 37 و باب20، شماره 45؛ انجیل مرقس، باب12، شماره38؛ در روایات اسلامی نیز عباراتی این چنین از عیسی(ع) نقل شده است. ر.ک: الامالی شیخ طوسی، ص208؛ الکافی، ج2، ص319) اینان ظاهری دینی داشته‌اند، اما در باطن ایمان نیاورده بودند و به فرمان‌های خداوند در تورات عمل نمی‌کردند. شبکه یهود، شبکه‌ای است مدعی دیانت؛ اما دین را وارونه کرده و در خدمت اهداف خود گرفته است. عیسی(ع) در پی مبارزه با این شبکه انحراف است. (ر.ک: عهد جدید، انجیل متی، باب23؛ انجیل لوقا، باب 11)

یهود با اطلاعات رسیده به آنها، عیسی(ع) و چگونگی میلاد او را می‌دانستند اما همه آنها را نادیده انگاشته از همان آغاز به مقابله با این پدیده بزرگ پرداختند. نخست مادر او را به فحشا متهم ساختند و می‌رفت که مادر و فرزند را برای سنگسار در برابر دیدگان مردم قرار دهند، اما با سخن گفتن عیسی در گهواره مادر و فرزند نجات یافتند. (مریم، آیات 26-33)

عیسی(ع) پس از دعوت یهودیان، دریافت که آنان اصرار در مخالفت و دشمنی دارند و از هرگونه انکار و کج‌روی دست نخواهد کشید. فرمود: کیست که از آیین خدا پشتیبانی و از من دفاع کند. دوازده‌ تن از خاصان روزگار، پاسخ مثبت به عیسی(ع) دادند که قرآن از آنان،‌ با نام «حواریان» یاد می‌کند:

چون عیسی دریافت که به او ایمان نمی‌آورند، گفت: چه کسانی در راه خدا یاران من‌اند؟ حواریان گفتند: ما یاران خداییم. به خدا ایمان آوردیم، شهادت ده که ما تسلیم هستیم. (آل عمران/52 - ر.ک: الصف، آیه14)

حواری، از لفظ «حور» به معنا سفید و پاک و خالص است. از امام رضا(ع) پرسیدن: چرا حواریان به این نام خوانده می‌شوند؟ فرمود: جمعی گمان می‌کنند که شغل آنان لباس‌شویی بود و از این روی آنان را حواری گفته‌اند. اما نزد ما علت آن است که آنان هم خود را از آلودگی به گناه پاک کرده بودند و هم برای پاک کردن دیگران می‌کوشیدند. (عیون اخبارالرضا، ج1، ص85؛ علل الشرایع، ج1، ص81؛ بحارالانوار، ج14؛ ص272-273. در اناجیل چهارگانه این لفظ نیامده است.) حواریان همواره در پی مسیح(ع) بودند و زندگی زاهدانه و ریاضتمندانه‌ای داشتند. در طول مدت رسالت عیسی(ع) نزدیک به هفتاد تن دیگر نیز همواره با او بودند که آنان را شاگردان عیسی خوانده‌اند. (ایضاح التعلیم المسیحی، ص11) کسانی که به عیسی(ع) گرویده بودند، به تحریک یهودیان، به شدت از جانب حکومت‌های مرکزی تحت تعقیب قرار گرفتند. سیستم یهود می‌خواست این حرکت را سرکوب کند؛ چرا که این حرکت مخالف خواسته‌ آنان بود. اگر این حرکت گسترش بیابد و بین مردم منتشر شود، یهود دیگر نمی‌تواند به حاکمیت مورد ادعایش دست یابد. تنها مانع یهود و صهیونیسم در زمینه دسترسی به حاکمیت جهانی مؤمنان و معتقدان به راه خدا هستند؛‌ چرا که این گروه تنها مردمانی هستند که با برتری نژاد مخالف و از غلتیدن در انحرافات پرهیز می‌کنند. در حالی که غیر مؤمنان با دسیسه یهود در خدمت یهود قرار گرفتند و اصولاً حرکت غیر مؤمنان تابعی از مسائل مادی و منابع مادی است که سازمان یهود در طول دوران انحراف بر مبادی و اصول آن سلطه یافته و با این ابزار غیر گمارده است. پس شرک همیشه ابزاری در دست یهود و صهیونیسم است و معنا ندارد یا یهود ستیز کند.

عیسی(ع) همراه با دوازده تن از حواریان در یهودیه و جلیل سفر می‌کرد. اقدامات یهود علیه عیسی(ع) تا به آنجا ادامه یافت که او را به پیامبر مفقودالاثر تاریخ مبدل ساخت و امروز پیرامون فرجام آن در هر یک از مکاتب نظری است. آنچه مشهور بین یهود و مسیحیت است کشته شدن اوست. با این تفاوت که مسیحیت معتقد است او پس از قتل با حیاتی جدید به آسمان رفته است. داستان را چنین نقل می‌کنند که بالاخره کاهنان و مقامات روحانی اورشلیم که از فریسیان بودند، عیسی را دستگیر کردند. سنهدرین یا دادگاه عالی یهود، او را به مرگ محکوم کرد. پیلاتوس که باید حکم دادگاه را تأیید کند. هیچ عیب وگناهی در او نیافت، اما دولت روم را موظف به اطاعت از خاخام‌های یهود کرده بود و آنان نیز چیزی جز به صلیب کشیدن عیسی را نمی‌خواستند. ( ر.ک: عهد جدید، انجیل متی، باب27؛ انجیل مرقس، باب 15؛ انجیل بوحنا، باب 18) به روایات اناجیل، حواریان منتظر بودند که استاد با قدرت‌های اعجاب انگیزش خود را از چنگ یهودیان رها سازد، ولی خود او سرنوشت خویش را پذیرفت. او آگاهی یافته بود که یکی از دوازده حواری، برای خیانت به او دسیسه می‌چیند و در آخرین شام، یهودای اسخریوطی را آشکارا متهم کرد. (عهد جدید،‌متی، باب 26، شماره 20-25) یهودا با گرفتن سی سکه نقره (عهد جدید، متی، باب 26، شماره 14-16) عیسی را به رومیان نشان داد و با بوسیدن عیسی، سربازان را به سوی او راهنمایی کرد. (عهد جدید، انجیل متی، باب26، شماره 47-49) مسیح به دست سربازان رومی دستگیر شد و پس از محاکمه و شکنجه فراوان، او را به صلیب کشیدند و به گور سپردند. عیسی پس از سه روز زنده شد و از گور برخاست و حواریان نیز او را دیدند و با وی گفت و گو کردند. (عهد جدید، انجیل متی، باب 28؛ انجیل مرقس، باب 16؛ انجیل لوقاء باب 24؛ انجیل بو حناء باب 20)

اما قرآن و احادیث اسلامی، روایتی دیگر گونه ارائه کرده‌اند قرآن به صراحت به صلیب کشیده شدن مسیح و کشته شدن او را نفی می‌کند و می‌فرماید:

آنان مسیح را نکشتند و بر دار نکردند، بلکه امر بر ایشان مشتبه شد. هر آینه آنان که درباره او اختلاف می‌کردند، خود در تردید بودند و به آن یقین نداشتند و تنها پیرو گمان خود بودند و عیسی را به یقین نکشته بودند. (نساء/157)

مسیحیت پولسی: عملیات یهود برای تخریب دین مسیح

پس از فقدان عیسی(ع) سازمان یهود، نفس راحتی کشید، اما مبارزه با ایشان و دین مسیح همچنان ادامه یافت. به گفته اناجیل، حضرت عیسی(ع) پترس (نام اصلی پترس، شمعون است. او این لقب را از مسیح(ع) هدیه گرفت. در منابع اسلامی نیز نام وصی عیسی، شمعون آمده است. ر.ک: من لا یحضره الفقیه، ج4، ص176؛ الاحتجاج، ج1، ص391؛ تفسیر القمی، ج1، ص103) را به جانشینی خود در امور مختلف برگزیده است و امت خود را به پیروی از او فرا خوانده است. (ر.ک: عهد جدید، انجیل بوحنا، باب 21، شماره 15-18) از عبارات انجیل چنین برمی‌آید که: مأموریت پترس عام بوده و شامل غیر یهودیان نیز شده است. (عهد جدید، انجیل متی، باب 28، شماره 19و20) پترس پس از صعود عیسی(ع) به آسمان، در میان پیروان او نقش محوری داشته است. این امر به خوبی از عبارت باب اول کتاب اعمال رسولان برمی‌آید. حتی پترس در مواردی نیز به سراغ غیر یهودیان رفته و بین آنها فعالیت کرده است. (عهد جدید، اعمال رسولان، باب10) تا حدود سال 40 میلادی، یعنی حدود ده سال پس از حیات زمینی عیسی(ع) اوضاع به همین روش بوده است تا اینکه در این زمان شخصی به نام شائول، به مسیحیت می‌گرود و به پولس، تغییر نام می‌دهد. (ر.ک: عهد جدید، اعمال رسولان، باب9، شماره 1تا31) پولس، از فریسیان و بزرگان یهود بود و دشمن سرسخت مسیح، او بر مسیحیان سخت می‌گرفت و آنان را شکنجه و آزار می‌رسانید. (عهد جدید، اعمال رسولان، باب‌های 6و7و8؛ شکنجه و شهادت استیفان، نخستین شهید مسیحیت نیز از جنایات پولس است.) او برای دستگیری نو ایمانان مسیحی که گریخته بودند، از رئیس کاهنان نامه گرفته بود و به سوی دمشق می‌رفت که در نزدیگی دمشق، نوری اطراف او درخشید و صدایی شنید که به او گفت: شائول، شائول، برای چه بر من جفا میکنی؟ او پرسید:‌ تو کیستی؟ و پاسخ شنید: من آن عیسی هستم که تو بر او جفا می‌کنی. سپس حضرت به او دستور می‌دهد که به شهر برود تا دستور بعدی به او برسد.

هنگامی که پولس وارد دمشق شد، مؤمنان مسیحی به وحشت‌ افتادند و معابد مسیحی هشدار دادند که شائول یهودی آمده و آتشی به راه انداخت. وی وارد معبدی شد و گفت: نترسید، من با شما همفکر هستم. تا کنون خطا می‌کردم و اکنون دریافته‌ام که حق با شماست و عیسی مرا به پیروی از مسیر حق فراخوانده است. (عهد جدید، اعمال رسولان، باب 9) این ماجرا را لوقا، که بعداً به دست پولس (یا سولس) ایمان آورده و شاگرد خصوصی او بوده است، در کتاب اعمال رسولان نقل کرده است. هشت باب نخستین این کتاب درباره پترس (جانشین راستین عیسی) و تلاش‌های اوست، اما از باب نهم به بعد، بیشتر به مسافرت‌های تبلیغی پولس بین امت‌ها می‌پردازد که او باعث شد عده فراوانی در شهرهای مختلف به مسیحیت بگروند. حتی رنابا که از حواریان خوب عیسی(ع) بود، نخست جذب عقاید دروغین پولس شد. چرا که پولس تمام تفسیر تورات را می‌دانست و آن را حفظ بود. به تدریج برنابا دریافت که تعالیم پولس دارای نقطه‌های انحرافی است. به او اعتراض کرد؛ اما پولس پاسخ داد: تفسیر من و تو از انجیل متفاوت است. (عهد جدید، اعمال رسولان، باب15، شماره 36 تا 40؛ رساله پولس به غلاطیان، باب2، شماره13)

به تدریج بین پولس و حواریان دیگر، از جمله پترس، اختلافاتی روی می‌دهد که شامل ابعاد عقیدتی، عملی و رهبری جامعه مسیحیت نیز می‌شود. پولس برگزیدگی پترس از سوی عیسی(ع) را می‌پذیرد، اما مدعی می‌شود مأموریت پترس تنها در میان یهودیان بوده و بعداً حضرت عیسی، همان مأموریت رادر امت‌ها به او سپرده است. (عهد جدید، رساله پول سبع غلاطیان، باب 2، شماره 7-13)

ولی مسئله بدین‌جا نمی‌انجامد، بلکه پولس رو در روی پترس می‌ایستد و با او مخالفت می‌کند و حتی او را به نفاق متهم می‌دارد. «و سایر یهودیان هم با وی نفاق کردند، به حدی که برنابا نیز در نفاق ایشان گرفتار شد» (رساله پولس به غلاطیان، باب2، شماره 11و12)

از این به بعد دو پرچم در جامعه مسیحی آن زمان برافراشته شد. و در نتیجه مردم نیز به دو گروه تقسیم شدند. دسته‌ای بنا به سفارش مسیح(ع) از پترس و حواریان پیروی کردند و دسته دیگر، که بیشتر غیر یهودیان بودند، پولس را به رهبری برگزیدند.

پولس، الاهیاتی جدید پدید آورد که با سخنان عیسی(ع) هرگز انطباق نداشت. (المیزان،‌ج3، ص 312) به اعتقاد او، عیسی(ع) جنبه الوهی و فوق بشری داشت و او خدا بود که جسم گرفت تا به صلیب رود و قربانی گناه انسان شود. (رساله پولس به غلاطیان، باب3، آیه 13؛‌ و نیز ر.ک: جو آن ا. گردیدی، مسیحیت و بدعت‌ها، ‌ترجمه عبدالرحیم سلیمانی اردستانی) به تدریج علمای بزرگ آن زمان، که به مسیح اعتقاد داشتند، حقیقت را دریافتند، ولی دیگر دیر شده بود. پولس تمام انجیل‌ها را باطل اعلام کرد و تنها سخن خویش را حجت دانست.

شاکله دین عیسی، فریسی ستیزی بود و آشکارا به آن حمله کرده بود. (برای نمونه ر.ک: عهد جدید، انجیل متی، باب 23؛ انجیل لوقا،‌باب 11)  اما پولس با نامه‌ها و کتاب‌‌های خویش، لبه تیز فریسی ستیزی عیسی را کند کرد و مسیحیت رادین آشتی با یهود ساخت، این مطلب را می‌توان از مجموع نامه‌های پولس دریافت. (برای نمونه ر.ک: عهد جدید، رساله پولس به رومیان با نگاهی به این رساله به آسانی می‌توان دریافت که ادبیات عیسی(ع) در گفت‌وگو با یهودیان و فریسیان، با ادبیات پولس بسیار متفاوت است)  بدین‌ترتیب یهود، با نفوذ دادن پولس در مسیحیت، آن را از درون تهی ساخت که تا امروز تمام جهان مسیحیت در خدمت یهود به کار گرفته شد.

در روایات اسلامی چند بار نام پولس آمده است و او، عامل کلیدی ایجاد انحراف و گمراهی در میان مسیحیان معرفی شده است. امام موسی‌بن جعفر(ع) در روایتی طولانی، سرزمینی را در جهنم معرفی می‌کنند که ویژه بدعت گزاران و گمراهان بزرگ است. در این سرزمین پنج تن از امت‌های پیشین، از جمله پولس قرار دارند. همچنین در حدیثی دیگر، فرموده‌اند:‌ رسولان خداوند در عصر خویش و پس از خود به شیطان‌هایی مبتلا بودند که آنان را می‌آزردند و مردم را پس از آنان گمراه می‌کردند. (ر.ک: الخصال، ص399؛ تأویل الأیات، ص841؛ ثواب الأعمال، ص216؛‌ جامع الأخبار، ص144؛ بحارالانوار، ج25؛ ص373 و ج30و ج31، ص 629» پولس و نسطور در امت عیسی این چنین‌اند؛ «2. بحارالانوار، ج25، ص373 و ج30، ص390و ج31، ص629) بعدها توسط مرسیون اندیشه‌های پولس پیگیری شد. (مرسیون یا همان مارسیون (-160م) کسی است که مسیحیان او را نخستین بدعت گزار مسیحی می‌دانند. می‌توان او را احیاگر اندیشه‌های پولس در قرن دوم و عامل اصلی شکل گیری مسیحیت فعلی دانست (ر.ک: جلال‌الدین آشتیانی، تحقیقی در دین مسیح، ص455))

مسیحیت یهودی

یهود با نفوذ دادن پولس، جهان مسیحیت را با کمال زیرکی، در اختیار خود گرفت، پولس با ظرافت تمام، انجیل را تغییر محتوا داد تا جایی که حتی نام قدس بعضاً در منابع مسیحی(عهد جدید) یهودیه، ذکر شده است (برای نمونه در عهد جدید،‌ متی، باب2، شماره 22؛ لوقاء باب 23،‌شماره 5؛ اعمال رسولان باب 15، شماره 1و باب 21، شماره 10؛ رساله 1ولس به رومیان، باب 15،‌ شماره 31؛ رساله دوم پولس به قرنتیان، باب 1، شماره 16؛ رساله پولس به غلاطیان، باب 1، شماره 22؛ رساله اول پولس به تسالونیکیان، باب 2، شماره 14) و بالاخره در قرن 16 میلادی، مارتین لوتر، ضربه پولس را تکمیل نمود و مسیحیت کاملاً در اختیار یهود قرار گرفت. یهودیان چنان با ظرافت، افکار و عقاید مسیحیان را تغییر دادند که امروزه بر اثر ترویج آنها، گروهی از مسیحیان چنین معتقد شده‌اند که برای ظهور عیسی(ع)، باید قدس تحت حاکمیت یهود قرار گیرد؛ (در این زمینه ر.ک: پروتستانتیزم،پیوریتانیسم و مسیحیت صهیونیستی، ص39و74) این یک تناقض آشکار است؛ یعنی قدس باید دست دشمنان عیسی(ع) بیفتد تا عیسی(ع) در آنجا ظهور کند! متأسفانه امروزه در همه‌جا حاکمیت به حسب ظاهر در دست مسیحیان است ولیکن در باطن دست یهودیان است. کاندیداهای ریاست جمهوری در بسیاری از کشورهای غربی باید درباره یهودیان حرف‌های جانبدارانه بزنند، تا رأی بیاورند! تفکر یهودی چنان بر افکار جهان مسیحیت غالب است که به او رأی می‌دهند. این وضعیت در زمان روم باستان نیز بود، ولی در آن وقت، تدبیر آنان، بر حرکت مخفیانه بود.

بشارت پیامبر موعود

انجیل در زبان یونانی به معنای بشارت است. (قاموس کتاب مقدس، ص111) رسالت عیسی(ع) را می‌توان در بشارت به پیامبر موعود خلاصه کرد. او رسالت خویش را با این جمله آغاز می‌کند: توبه کنید،‌ زیرا ملکوت آسمان نزدیک است. (عهد جدید، انجیل متی، باب4، شماره 17؛ انجیل مرقس، باب 1، شماره 15) بنی‌اسرائیل که بنا به پیشگویی‌های پیامبران پیشین، در انتظار پیامبر موعود بودند، با دیدن معجزات عیسی(ع)، گمان می‌کردند که او همان پیامبر موعود است، اما عیسی (ع) به گفتار و کردار انکارشان می‌کرد:

مردم وقتی این معجزه عیسی را دیدند، گفتند: «در حقیقت این همان پیامبر موعوداست که می‌بایست به جهان بیاید» پس چون عیسی متوجه شد که آنها می‌خواهند او را به زور برده، پادشاه سازند، از آنها جدا شد و تنها به کوهستان رفت. (عهد جدید، انجیل یوحنا، باب 6، شماره 14و15)

با نگاهی به متن عهد جدید، به ویژه انجیل یوحنا، نکاتی از این دست را درخواهیم یافت. بنی‌اسرائیل پیش از عیسی(ع) در انتظار دو موعود بودند: مسیح و پیامبر موعود .

بسیاری می‌گفتند: «او مسیح است» ... به این ترتیب درباره او در میان جمعیت دو دستگی به وجود آمد. (عهد جدید، انجیل یوحنا، باب 7، شماره 40 تا 44)

بنابراین با ظهور عیسی(ع) موعود نخستین تحقق می‌پذیرد و اکنون عیسی(ع) برای آنان بشارت ظهور واپسین پیامبر الهی را آورده است. اساساً انتظار جوهره و مایه تمامی ادیان آسمانی است و رسولان پیش نیز همین جوهره را به پیروان خویش عطا کرده‌اند. اندکی پیش از قیام عیسی(ع) جهان در انتظار ظهور مسیح بود. عطر ظهور همه جا را فرا گرفته بود. یحیی(ع) که در همان عصر می‌زیست، در پاسخ مردمی که از او می‌پرسیدند: آیا تو همان مسیح هستی؟ می‌فرمود:

کسی در میان شما ایستاده است که شما او را نمی‌شناسید. او بعد از من می‌آید، ولی من حتی شایسته آن نیستم که بند کفش‌هایش را باز کنم. (عهد جدید، انجیل یوحنا، باب 1، شماره 24-28)

عیسی(ع) که رسالت بزرگ او، بشارت به خاتم پیامبران است، همواره اطرافیان خویش را به ظهور او نوید می‌دهد به روایات یوحنا، واپسین سخنان مسیح، در عشای ربانی، تأکید چند باره بر نزدیکی ظهور و عظمت پیامبر موعود است. و این عبارت آشنا که در عهد عتیق نیز تکرار شده است، بخش ناچیزی از بشارت عیسی است که در اناجیل کنونی به جای مانده است:

چیزهای بسیاری هست که باید به شما بگویم، ولی شما فعلاً طاقت شنیدن آنها را ندارید. در هر حال، وقتی او که روح راستی است، بیاید، شما را به تمام حقیقت رهبری خواهد کرد؛ زیرا او از خود سخنی نخواهد گفت؛ بلکه فقط به آنچه شنیده است سخن می‌گوید. (عهد جدید، انجیل یوحنا، باب16، شماره 12و13)

چنانکه این صفت را در قرآن برای پیامبر مشاهده می‌کنیم که خداوند می‌فرماید:

و سخن از روی هوس نمی‌گوید نیست این سخن جز آنچه بدو وحی می‌شود. (نجم/3و4)

 خود زنی و مظلوم نمایی یهود

باید تمام نبردهای بین مسیحیت و یهودیت راتحلیل و نقد کنیم تا مشخص شود ایجاد این جنگ‌ها در اختیار خود یهود بوده یا نبوده است. اینان هیچ راهی نداشند جز اینکه جهان مسیحیت به آنان حمله کند و یهودیان فرار کنند و جای دیگر بروند. بر خلاف آنچه گفته شده، همیشه در جنگ‌ها با اینکه اینها قرار بوده کشته شوند، طرف مقابل کشته شده است. (در این زمینه ر.ک: نجاح‌الطایی مظلوم نمایی یهود در طول تاریخ) در قرآن به کشته شدن یهودیان اشاره‌ای نشده است اما کشته شدن مسیحیان به دست یهودیان رادر جریان اصحاب اخدود نقل می‌کند.

اصحاب اخدود به هلاکت رسیدند، آتشی افروخته از هیزم‌ها. آنگاه که در کنار آن آتش نشسته بودند. و بر آنچه بر سر مؤمنان می‌آوردند، شاهد بودند. و هیچ عیبی در آنها نیافتند جز آنکه به خدای پیروزمند درخور ستایش ایمان آورده بودند. (بروج/4-8)

ذو نواس یهودی دست به کشتار اصحاب اخدود زد. او در نجران منطقه یمن حاکم شد و مسیحیان را به دین یهود فراخواند آنان نپذیرفتند و او نیز همه را کشت. (تفسیر القمی، ج2، ص413-141) پرسشی که شک برانگیز است این است که یهودیان در نبردهایی که بر آنان تحمیل شده با توجه به اینکه نسلشان محدود است و ورودی در نسل راه نمی‌دهند، چگونه باقی ماندند؟ از این روی بایستی در تمام این جنگ‌ها و ریشه‌ها و پی‌آمدهای آن با دیده تردید نگریست.

علیرضا مترصد


و خداوند به من گفت: ... نبی‌ای را برای ایشان، از میان برادران ایشان، مثل تو مبعوث خواهم کرد و کلام خود را به دهانش خواهم گذاشت و هر آنچه به او امر فرمایم، به ایشان خواهد گفت. و هر کسی که سخنان مرا که او به اسم من گوید، نشنود، من از او مطالبه خواهم کرد. ( عهد عتیق، تثنیه، باب 18، شماره 18تا 20)

الف. تحریف تاریخ

نویسندگان جهان شیعه مسئله یهود را امری مهم به شمار آورده و درباره آن کتاب‌های بسیار نوشته‌اند؛ چرا که بخش عمده‌ای از تاریخ قرآن، به بازگویی تاریخ بنی‌اسرائیل و یهود و رویارویی آنان با پیامبر آخرالزمان پرداخته است. و همین کافی است که بخش عمده‌ای از نویسندگان مسلمان به مسئله‌ای توجه کنند که قرآن بدان توجه فراوان کرده است. اما با نگاهی هر چند گذرا، به کارنامه آثار نویسندگان شیعه، چنین چیزی را نخواهیم دید! و حتی در کتابخانه‌ها نیز در این زمینه آثار فراوانی یافت نمی‌شود. علت چیست؟ در پاسخ باید گفت: یهود برای تأثیر گذاری بر تاریخ، تلاش فراوان کرده و هزینه‌های هنگفتی را برای این کار و تحریف تاریخ صرف کرده است. ایجاد سیستمی برای حذف و سانسور کتاب‌ها و نوشتارهای ضد یهودی، از این جمله است. و این همه توفیق در تحریف تاریخ را، مدیون تمام آموزش‌هایی است که در دوران بیابان دیده است.

با بررسی اندک تاریخ، سرانگشت خود یهودیان را در جنگ‌هایی که ضد خودشان شده، خواهیم یافت. بهره‌گیری از حربه مظلوم‌نمایی و دست‌یابی به هدف، یکی از مهم‌ترین ابزار آنان است. گویی در طول تاریخ، دستی در کار بوده است که یهودیان را از سال‌های پیش از میلاد تا قرون حاضر، همیشه ستم‌کش و در عین حال شجاع و راسخ در عقیده نشان دهد. آمار شگفت‌انگیز کشتارهای یهودیان که بیشتر به صورت اعدام دسته‌جمعی گزارش شده است، احتمال جعل و دست کم، تحریف را در ذهن تقویت می‌کند. (روژه گارودی، نویسنده و محقق فرانسوی که به دلیل تألیف کتاب‌های ضد صهیونیسم محاکمه شد. در یکی از تألیفات خود به موضوع یهودستیزی با افسانه نژادکشی بنی‌اسرائیل اشاره کرده و مطالبی شگفت از منابع غربی در این‌باره آمده است (ر.ک: تاریخ یک ارتداد، ص176))

پس از عیسی(ع) تنها عنصر تهدید علیه بهود، پیامبر آخرالزمان بود که اوصاف او را که در تورات نیز آمده است، به دقت می‌دانستند آنان دست به تحریف معنوی زدند و آیات مربوط به پیامبر اسلام را به گونه‌ای دیگر تفسیر کردند. (در این باره، ر.ک: حاج ببا قزوینی یزدی، محضر‌الشهود فی ردالیهود) خداوند درباره این عمل آنها می‌فرماید:

آنان که کتابی را که خدا نازل کرده است پنهان می‌دارند، تا بهای اندکی بستانند، شکم‌های خود را جز از آتش انباشته‌ نمی سازند. و خدا در روز قیامت با آنها سخن نگوید و پاکشان نسازد و برای آنها عذابی دردآور است. (بقره/174)

سازمان یهود که مجموعه گسترده‌ای از اطلاعات را در اختیار دارد. پیامبر آینده را همانند فرزندان خویش، می‌شناسند. (خداوند در سوره بقره، آیه 146 می‌فرماید: اهل کتاب همچنان که فرزندان خود را می‌شناسند، او را می‌شناسند، ولی گروهی از ایشان در عین آگاهی، حقیقت را پنهان می‌دارند)

این سازمان که عیسی(ع) را به پیامبر مفقودالاثر تاریخ تبدیل کرد، و در حواریان عیسی(ع) نفوذ کرد، درمقابل تهدید نهایی که در صدد نابودی آن است، چه خواهد کرد؟

پس از حضرت عیسی(ع) سازمان یهود دیگر جز اسلام هیچ تهدیدی را در برابر خود نمی‌دید، آنان درباره اسلام و اهداف آن و آورنده و ادامه دهنده آن، اطلاعات جامع و کاملی داشتند با توجه به آموزش‌های پیشین و تجربه ممتد در به گارگیری آن آموزش‌ها و نیز با توجه به تأکید و پشتکاری که این سازمان در رسیدن به حکومت جهانی داشت، طبیعی است که در برابر این تهدید به برنامه‌ریزی و مقابله بپردازد، همان گونه که در برابر عیسی(ع) ایستاد. شایعه فحشای مریم(س) و تصمیم به سنگسار ایشان (نساء/156) و براندازی عیسی(ع) همه از برنامه‌های یهود بود.

از مجموعه عملیات یهودیان می‌توان دریافت که این عملیات‌ها برای مبارزه با پیامبر آخرالزمان، در سه مرحله طرح‌ریزی شده بود.

1. ترور و جلوگیری از پیدایش پیامبر اکرم(ص) .

2. ایجاد موانع تأخیری بر سر راه ایشان برای جلوگیری از رسیدنشان به قدس؛ چون قدس محور خواسته یهود است و اگر این منطقه به دست پیامبر اسلام فتح شود، یهود برای همیشه نا امید می‌شود.

3. نفوذ در حکومت پیامبر خاتم(ص) و به دست‌گیری آن در صورت تشکیل .

ب. انتظار جهانی

در عصر بعثت، ادیان مدعی آن روز همچون مسیحیت و یهود، از شخصی می‌گویند که ظهور خواهد کرد و جهان را از فتنه و ستم و بی عدالتی پاک خواهد ساخت. بیشترین ترویج از سوی جهان مسیحیت است؛ کشیشان و عالمان مسیحیت به شدت در جهان آن روز، در فشار تهاجم شرک و کفر بودند. می‌خواستند با آن فساد مبارزه کنند و برای اینکه مؤمنان را در حرکت امید نگه دارند، آیاتی را که در انجیل مربوط به پیامبر است می‌خواندند.

آنان که از این رسول، این پیامبر امی، که نامش را در تورات و انجیل می‌یابند پیروی می‌کنند... (اعراف/157)

از آن سوی،‌یهودیان نیز منجی آخرالزمان را از خویش می‌دانند. کسانی که در مکه زندگی می‌کردند، به یمن، حبشه و شام هجرت داشتند. نجران یمن، مرکز مسیحیان بود که از اخبار مربوط به پیامبر آخرالزمان موج می‌زد. همه منتظر او بودند، آنان تا اهالی مکه رامی‌دیدند می‌پرسیدند: در شهر شما اتفاقی نیفتاده است؟ (السیره الحلبیه، ج1، ص113) چون مطابق کتاب‌های آنان، در جبل فاران، که همان جبل النور و غار حرا در مکه است، (التوحید، صدوق، ص427؛ عیون اخبار الرضا، ج2، ص148) پیامبر موعود، ظهور خواهد کرد. این خبر به مکه منتقل می‌شود و دهان به دهان می‌گردد. مسیحیان در عصر نزدیک به بعثت، به مکه مهاجر داشتند؛ یعنی کشیش‌ها و عالمانی که علمای اسلام آن روز بودند، آستانه ظهور را نزدیک می‌دیده و برای اینکه حضور او را درک کنند، به مکه رفته بودند و بر اساس تفاوت برداشت‌هایشان از تورات و انجیل، نقاطی را که برمی‌گزیدند متفاوت بود. (دیرهای بین راه‌ها، که در روایات اسلامی نام آنان به مناسبت‌های مختلف آمده که مثلا امیرمؤمنان(ع) از آن عبور کرده یا سر امام حسین(ع) در راه شام بدانجا راه یافته است. از این گروه‌اند» بسیاری از اینها علمای مسیحی بودند که در این مکان‌ها منتظر ظهور بودند. پسر عموی حضرت خدیجه، ورقه بن نوفل، از این جمله بوده است. با توجه به اینکه همه آبای پیامبر، موحد و مسلمان بوده‌اند (بحارالانوار، ج15، ص117) و از سوی دیگر، آخرین رسالت، رسالت عیسی(ع) بوده لذا می‌بایست آنها را از مؤمنان به دین اصلی عیسی(ع) دانست. حضرت خدیجه درباره پیامبر اطلاعات بسیاری داشته است و پیش از ازدواج ایشان را شناخته است. در همان سال‌هایی که پیامبر(ص) به دنیا آمد، برخی فرزند خود را به نام محمد نام‌گذاری کرده بودند که شاید فرزندشان همان کسی باشد که نوید آن را داده‌اند. (ر.ک: السیره الحلبیه، ج1، ص131)

زمانی حضرت عبدالمطب برای تجارت به یمن رفته بود. یمن در عصر تولد پیامبر، تحت سلطه ایرانیان بود. فرماندار یمن از سوی دربار ایران، سیف بن ذی یزن بود. در ملاقات سیف با عبدالمطلب، گفت‌وگوهای جالبی روی می‌دهد. شبی سیف، عبدالمطلب را در خلوت فرا می‌خوند و می‌گوید: می‌خواهم رازی از رازهای خود را برای تو بازگویم و می‌خواهم آن را پنهان کنی تا هنگام ظهور فرا رسد. در شهر شما طفلی خوش‌رو و خوش‌بدن که یگانه اهل زمین است به دنیا آمده است. در کتاب‌های بنی‌اسرائیل وصف او از ماه شب چهاردهم روشن‌تر است. سیف پس از بیان ویژگی‌های پیامبر موعود آهی از حسرت می‌کشد و می‌گوید: کاش در عصر پیامبری او بودم و از جان یاری‌اش می‌کردم. سپس عبدالمطلب را به پاسداری از او در برابر یهود سفارش می‌کند که اگر او را بیابند خواهند کشت. (بحارالانوار، ج15، ص148-150؛ البدایه و النهایه، ج2، ص329-330)

 ج. تروریسم تاریخی یهود

اگر تروریسم را در تاریخ پی‌جویی کنیم، درمی‌یابیم که یهودیان بنیان‌گذار آن‌اند. ترور که واژه‌ای فرانسوی است، معادل «فتک» در عربی و در فرهنگ سیاسی، به معنای کشتن غافلان هدفمند است؛ (النهایه، ج3، ص367) بنابراین ترور کور معنا ندارد. با نگاهی به سیره و روایات معصومان(ع) درمی‌یابیم که آنان بزرگواران چنین امری را تجویز نکرده و خود نیز از آن پرهیز می‌کرده‌اند کشتن مجرمی که خود می‌داند تحت تعقیب و حکمش اعدام است، ترور و فتک به شمار نمی‌آید؛ بلکه آن را «اغتیال» گفته‌اند. بنابراین ترور به مواردی اطلاق می‌شود که از سوی قاتل هشداری به فرد مورد هدف و تعقیب نمی‌دهند.

یکی از شخصیت‌های یهودی که به دست یاران پیامبر(ص) کشته شد، کعب‌ بن اشرف است. برخی کشته شدن کعب را نوعی ترور می‌دانند که رسول خدا(ص) مرتکب آن شده است. در حالی که با توجه به تعریف و ویژگی‌های ترور، این قتل از این تعریف خارج است وقتی فتنه گری‌های کعب از اندازه گذشت و به رویارویی تبلغاتی و نظامی با پیامبر و مسلمانان رسید،‌ پیامبر رسماً و به طور علنی در مسجد‌النبی دستور کم کردن شرّ او را صادر نمود، کعب نیز به خوبی می‌دانست اگر مسلمانان به او دست یابند، خونش را خواهند ریخت؛ بنابراین کشته شدن کعب از مفهوم ترور خارج است.

یهود با شناسایی نور نبوت در اجداد پیامبر(ص) و با تطبیق آن با علائم ذکر شده در کتاب‌های آسمانی سعی در خاموش کردن این نور داشتند. در این فصل به تلاش‌های یهود در زمینه جلوگیری از پیدایش پیامبراکرم(ص) خواهیم پرداخت.

1. ترور هاشم

حضرت هاشم، جد اعلای پیامبر(ص)، مکی است، اما قبر ایشان در غزه فلسطین است! ایشان از مکه برای تجارت به سوی شام خارج شده و در یثرب مهمان رئیس یکی از قبایل مستقر در مدینه به نام عمروبن‌زیدبن لبید خزرجی می‌شود. هاشم با دختر عمرو، «سلمی» ازدواج می‌کند پس از ازدواج، هاشم، همسرش را به مکه برد، وقتی «سلمی» حامله شد طبق شرطی که هنگام ازدواج کرده بودند او را برای وضع حمل به نزد خانواده‌اش در یثرب برگرداند و خود از آنجا برای تجارت به شام رفت، به هنگام رفتن به سفر، به همسرش سفارش می‌کند: احتمال دارد از این سفر باز نگردم. خداوند به تو پسری خواهد داد. از او سخت نگهداری کن. هاشم به غزه می‌رود و پس از پایان تجارت، آهنگ بازگشت می‌کند. اما در همان شب، به ناگاه دچار بیماری می‌شود. اصحابش را فرا می‌خواند و می‌گوید: به مکه باز گردید. به مدینه که رسیدند، همسرم را سلام برسانید و سفارش کنید فرزندم را که از او متولد خواهد شد؛ به او بگویید که آن بزرگ‌ترین دغدغه من است. پس قلم و کاغذی می‌خواهد و وصیت‌نامه‌ای می‌نویسد که بخش عمده‌ای از آن در سفارش به پاسداری از فرزند است و اشتیاقش به زیارت او. (ر.ک: بحارالانوار، ج15، ص51-53)

موسی(ع) به یهودیان خبر آمدن پیامبراکرم(ص) را داده بود. اینان از قیافه او، پدر ومادر و نسل او، آگاه بودند و گنجینه‌ای از اطلاعات را در اختیار داشتند و آنان مسلط به علم چهره‌شناسی بودند که از موسی(ع) آموخته بودند و نسل به نسل به آنان منتقل شده بود. بنابراین، هاشم، در چشم آنها آشنا بود و یهودیان به خوبی می‌دانستند که پیامبر آخرالزمان، از نسل اوست. اما تیر آنها دیر به هدف خورد، و هنگامی هاشم ترور شد که نطفه عبدالمطلب در مدینه بسته شده بود.

2. ترور عبدالمطلب

فرزند هاشم در مدینه به دنیا آمد و رشد کرد. او را «شبیه» نامیدند به توصیه هاشم، مادر پاسداری او را بر عهده گرفت و جالب است که مادر دیگر ازدواج نکرد.

مردی از بنی عبدمناف به هنگام رفتن برای تجارت، در یثرب، می‌بیند یکی از بچه‌ها در حال بازی، خود را فرزند هاشم می‌خواند. از حال او می‌پرسد؛ او خود را معرفی می‌کند و آن مرد این خبر را به مُطلب می‌رساند ( بحارالانوار، ج15، ص122-123؛ الکامل، ج2، ص6) و مُطلب، کودک را از این خانه فراری داده، همراه خود به مکه می‌برد (بحارالانوار، ج15، ص158؛ الکامل، ج2، ص6) ، طبق نقل دیگری با توافق مادرش این کار را کرد. (الکامل، ج2، ص6) به هنگام مراجعت مُطلب و شبیه، یهودیان آنان را شناسایی کرده و به آنها حمله کردند که با اعجاز نجات یافتند. (بحارالانوار، ج15، ص59-60) وقتی مُطلب او را به مکه آورد، مردم به گمان اینکه او غلام مُطلب است، او را عبدالمُطلب نام نهادند و این نام بر او ماند. (در این زمینه، ر.ک: بحارالانوار،ت ج15، ص123)

3. ترور عبداالله

یهود در ترور عبدالمطلب ناکام ماند و از او عبدالله به دنیا آمد. عبدالله اهل مکه است و قبرش در مدینه درمقر یهود و این عجیب می‌نماید. درباره عبدالله، داستان‌ها صریح‌تر است. یهودیان بارها دست به ترور او زده‌اند و ناکام مانده‌اند. (ر.ک: بحارالانوار، ج15، ص90-101)

روزی وهب بن عبد مناف، یکی از تاجران مکه، عبدالله را که آن روز جوانی بیست و پنج ساله بود، دید که یهودیان در میانش گرفته‌اند و می‌خواهند او را بکشند. وی بترسید و گریخت و میان بنی‌هاشم آمد و فریاد زد: عبدالله را دریابید که دشمنان او را در میان گرفته‌اند. عبدالله معجزه‌آسا نجات یافت. وهب که شاهد نجات معجزه‌آسای عبدالله بود و نور نبوت را در چهره او می‌دید، پیشنهاد ازدواج دخترش، آمنه و عبدالله را داد. این ازدواج مبارک سر می‌گیرد، (بحارالانوار، ج15، ص97،98و115)

گفته‌اند: خانمی از کاهنان یهود را فرستادند که همسر عبدالله شود تا نطفه پیامبر آخرالزمان به این زن منتقل گردد. زن هر روز سر راه عبدالله را می‌گرفت و به او پیشنهاد ازدواج می‌داد. روز بعد از ازدواج عبدالله، دیگر آن پیشنهاد را نداد، عبدالله از او پرسید چرا این بار سخن پیشینت را تکرار ننمودی؟ گفت: نوری که در پیشانی تو بود دیگر نیست. عبدالله، ازدواج کرده بود. (ر.ک: مناقب آل ابی‌طالب، ج1، ص26؛ بحارالانوار، ج15، ص114؛ الکامل، ج2، ص4)

چند ماه پس از ازدواج آن دو و در شرایطی که آمنه باردار بود، عبدالله در راه بازگشت از شام بیمار شده، در مدینه از دنیا می‌رود. (تاریخ الطبری، ج1، ص579 وج2، ص 8؛ الکامل، ج2، ص5) تیر یهود برای بار دوم دیر به هدف می‌خورد. عبدالله به گونه‌ای کاملاً مشکوک در یثرب رحلت می‌کند. اما نمی‌توان خط ترور را ردیابی کرد.

4. تلاش برای ترور پیامبر(ص)

آورده‌اند. فردای شب میلاد رسول‌الله(ص)، یکی از علمای یهود به دارالندوه آمد و گفت: آیا امشب در میان شما فرزندی متولد شده است؟ گفتند: نه. گفت: پس باید در فلسطین متولد شده باشد، پسری که نامش احمد است و هلاک یهود به دست او خواهد بود. آنها پس از جلسه سراغ گرفته و دریافتند که پسری برای عبدالله بن عبدالمطلب به دنیا آمده است. آن مرد را خبر کردند که آری در میان ما کودکی به دنیا آمده و قسم به خدا که پسر است. عالم یهودی از آنها خواست که او را نزد کودک ببرند. آنها او را به نزد کودک بردند، او تا بچه را دید، بیهوش شد، چون به هوش آمد گفت: به خدا قسم، پیامبری، تا قیامت از بنی‌اسرائیل گرفته شد. این همان کسی است که بنی‌اسرائیل را نابود می‌کند. چون دید قریش از این خبر شاد شدند، گفت: به خدا قسم، کاری با شما کند که اهل مشرق و مغرب از آن یاد کنند. (الکافی، ج8، ص300؛ الامالی شیخ طوسی، ص145-146)

محمد(ص) از همان نخستین روز تولد شناسایی شد. تیرهای یهود برای جلوگیری از پیدایش ایشان، همه به خطا رفته است و حال آنها برای دسترسی به هدف، باید محمد(ص) را از میان بردارند.

تلاش‌هایی برای جلوگیری از ترور پیامبر(ص)

الف. دوری از محیط مکه

اکنون عبدالمطلب وظیفه‌ای خطیر به گردن دارد. پیامبر اکرم(ص) برای مادر و نیز جد مادری و جد پدری بسیار محبوب بود. عبدالمطلب، محبوب‌ترین فرزندش، عبدالله، را از دست داده است و دختر وهب نیز دو ماه پس از ازدواج بیوه شده است. محصول ازدواج، یک پسر بسیار زیباست. اهمیت پاسداری از محمد(ص) برای سرپرستان ایشان کاملاً آشکار است. او در محیط مکه، که محل آمد و شد کاروان‌های تجاری و زیارتی است در امان نیست. باید چاره‌ای اندیشید. چاره در دور کردن محمد(ص) از مکه است، آن هم به گونه‌ای مخفیانه و دور از چشم اغیار. پیامبر(ص) را به دایه می‌سپارند تا ایشان را در سرزمینی دورتر از مکه و به گونه‌ای پنهانی نگهداری کند. فاصله بین منطقه سکونت حلیمه و مکه، بسیار دور بوده است.

با نگاهی به صفحات تاریخ درمی‌یابیم که تاریخ‌نگاران در علل به دایه سپردن محمد(ص) این موارد را برشمرده‌اند:

1. مادر پیامبر شیر نداشت و باید کودک را به دایه‌ای می‌سپردند .

2. آب و هوای مکه بد بود و کودکان راطاقت زندگی در آن نبود .

3. رسم عرب بر آن بود که کودکان را به دایه می‌سپردند تا بیرون از شهر بزرگشان کنند.

هر سه دلیل به آسانی نقدپذیر است:

الف. روشن است که اگر مادر پیامبر شیر نداشت، باید دایه‌ای از اهل مکه برای او می‌گرفتند تا نزد خود رشدشان دهد؛ نه دایه‌ای از دور دست .

ب. آب و هوای مکه چه مدت نامناسب بوده است؟ آیا این بدی آب و هوا، پنج سال به طول انجامیده است؟؟! درباره اینکه در آن سال‌ها آب و هوای مکه بد بوده باشد، شاهدی از تاریخ نمی‌توان یافت. افزون بر آن، در صورت بدی آب و هوای مکه، بایستی مکیان و یا دست کم کودکان آنان، همه، به سرزمینی دیگر کوچیده باشند که چنین چیزی رخ نداده است .

ج. اگر عادت اهل مکه، به دایه سپردن کودک بود، پس چگونه است که دیگر عرب‌ها کودکان خویش را به دایه نسپرده‌اند، حتی آنان که هم عصر میلاد پیامبر یا پس از آن به دنیا آمده‌اند، به دایه سپرده‌ نشده‌اند؟

آورده‌اند که پیامبر را مدتی مادر حمزه شیر داد. چرا حمزه را که دو ماه بزرگ‌تر از پیامبر بود، به دایه نسپرده‌اند؟ افزون بر اینها، نوزاد، تنها دو سال شیر می‌خورد، چرا پیامبر را پنج سال نزد حلمیه فرستادند؟! مادر موسی(ع) با اینکه چند فرزند دیگر نیز داشت، در زمان اندکی که از فرزندش دور شد، نزدیک بود از غم و غصه، جریان را افشا کند. پس چرا این مادر پنج سال دوری فرزند را تحمل کرده است؟! اینجا شأن مادر پیامبر اکرم(ص) آشکار می‌شود که برای حفظ حیات نبی، از تمام خواهش‌های مادری خویش هم چشم فرو بسته و حتی یک کلمه به عبدالمطلب اعتراض نکرده است. بنابراین همان‌گونه که گفتیم ورود و خروج غریبه‌ها در مکه عادی است و به آسانی می‌توانند در این شهر افراد را ترور کنند؛ از این رو تنها راه پیش روی عبدالمطلب این است که حضرت را ناپدید کند.

اما چرا عبدالمطلب، محمد(ص) را پس از پنج سال به مکه بازگرداند؟ در تاریخ دلایلی بر علت بازگرداندن پیامبر(ص) نقل نموده‌اند.

در حدیثی که «شق صدر» نام گرفته، آمده: هنگامی که پیامبر(ص) نزد حلیمه بود، با فرزندان حلیمه به چوپانی می‌رفت. در کی از همان ایام کسی آمد و سینه محمد را پاره کرده، لخته‌ای خون از آن بیرون آورد و گفت: این نصیب شیطان از توست. سپس محل را در طشتی از طلا و آب زمزم شست و رفت. کودکان نزد حلمیه دویدند و فریاد زدند: محمد کشته شد، محمد کشته شد. (صحیح المسلم، ج1، ص102؛ مسند احمد، ج3،ص 121، 149و 288؛‌ المستدرک، ج2، ص528)

پس از آن حلیمه او را نزد جدش برگردانده و به عبدالمطلب گفت: نمی‌توانم از فرزندت نگهداری کنم. او جن زده شده است. (السیره‌ النبویه، ج1، ص165) عبدالمطلب نیز او را تحویل گرفت.

این حدیث را جعل کرده‌اند تا خط اصلی داستان گم شود. در واقع، علت بازگرداندن حضرت به مکه، آن بود که حضرت را شناسایی کرده بودند و می‌خواستند ایشان را با خود ببرند. نقل‌های دیگران این مطلب را تأیید می‌کنند. (ر.ک: السیره النبویه، ج1، ص108؛ ر.ک: تاریخ الطبری، ج1،ص574-577) آن منطقه دیگر امن نبود؛ بنابراین حلیمه دیگر توان پاسداری از پیامبر را نداشت.

اگر یهودیان از حضرت موسی(ع) نام شیردهنده (حلیمه) را نیز پرسیده بودند، در هفته اول او را می‌یافتند. تنها به دلیل ضعف اطلاعات یهود در این زمینه، یافتن پیامبر(ص) پنج سال طول کشید. احتمالاً در کار نگهداری از اطلاعات مربوط به پیامبر در مکه، خلل حفاظتی ایجاد شده که او را پیدا کردند از این به بعد عبدالمطلب محافظ محمد(ص) شد. خداوند متعال بر رسولش، منت می‌گذارد و می‌گوید:

آیا تو را یتیم نیافت و پناهت داد (ضحی/6)

اگر در این یتیم و دشمن پیچیده‌ای که داشته است، دقت شود، به معنای آیه پی می‌بریم.

ب. پاسداری مداوم

پس از آنکه حلیمه پیامبر اکرم(ص) رابه عبدالمطلب بازگرداند، ایشان حفاظت از آن فرزند را بر عهده گرفت. رفتار عبدالمطلب نشان می‌دهد اهمیت حفاظت از محمد(ص) برای ایشان کاملاً روشن بوده است که حتی هنگام جلسات دار الندوه نیز، ایشان راهمراه می‌برد و به جای خود می‌نشاند. مورخان سفری برای پیامبر(ص) همراه مادرشان، به مدینه نقل کرده‌اند که نمی‌توان آن را به آسانی پذیرفت؛ (السیره النبویه، ج1، ص168) چون یثرب آلوده به یهودیان است و عبدالمطلب از اهمیت این موضوع کاملاً آگاه است. پدر و مادرش به او وصیت کرده‌اند که مراقب این فرزند باشد و او را از یهود پنهان کند و خود نیز بارها کینه و هجوم یهود به او را دیده است؛ از این روی دور از ذهن است که این فرزند با مادر و یا ام ایمن به یثرب سفر کنند و آنجا مادر از دنیا برود و این کودک را ام ایمن به مکه باز گرداند. این از پیچیدگی‌های تاریخ است که آیا این حادثه واقعیت دارد یا نه؟ دلیل واقعی مرگ مادر پیامبر(ص) چیست؟ برای چه کاری به مدینه رفته است؟ چرا با وجود خطرات فراوان کودک رانیز با خود برده است؟ آیا مادر در درگیری با یهود، فدایی فرزند شده است؟ اینها پرسش‌هایی است که با مراجعه به تاریخ به ذهنمان می‌رسد و نیازمند بررسی و تحقیق است. اهمیت حفاظت از نبی اکرم در نظر عبدالمطلب با دیدن وصیت‌نامه او به ابوطالب آشکار می‌شود.

نبی مکرم هشت ساله بود که مرگ عبدالمطلب فرا رسید. رسم عرب بر وصیت به فرزند بزرگ‌تر است. در حالی که ابوطالب فرزند بزرگ‌تر عبدالمطلب نیست و برادر بزرگترش نیز زنده است، عبدالمطلب بر خلاف رسم عرب، او را وصی خود قرار می‌دهد. بیش از دو سوم وصیت‌نامه، سفارش بر حفاظت از کودک است: اگر به من قول ندهی که از این کودک حفاظت کنی، من راحت جان نخواهم داد و ابوطالب دست پدر را می‌گیرد و قول می‌دهد که با جان و مال از این کودک پاسداری کند. (ر.ک: کمال‌الدین و تمام النعمه، ص172؛ الخرائج و الجرائح،ج3، ص1070)

پس از عبدالمطلب، حفاظت نبی‌اکرم بر عهده ابوطالب قرار می‌گیرد ایشان چهار سال، از تجارت دست می‌کشد تا اینکه قحطی در مکه فشار می‌آورد پذیرایی از میهمانان حج نیز به عهده ابوطالب است. اوضاع سخت می‌شود و او باید به تجارت رود؛ ولی نمی‌تواند پیامبر(ص) را در مکه تنها بگذارد. در مسیر نیز همواره مراقب پیامبر(ص) است. به بصری الشام می‌رسند. بصری، مدرسه علمیه جهان مسیحیت و محل تربیت مبلغان آن روز بود؛ منطقه‌ای سرسبز و آباد که به طور طبیعی کاروان‌ها در آنجا منزل می‌کنند اهالی آن مدرسه و دیگران هم با آنها خرید و فروشی دارند. این بار که این کاروان می‌رسد، پیکی از جانب بحیرا، بزرگ مدرسه، به استقبال آنان می‌آید و آنان را به مهمانی فرا می‌خواند.

چندین سال کاروان‌ها از این مسیر می‌گذشتند و مسئولان مدرسه کاری با آنان نداشتند؛ اما این بار کاروانیان را به میهانی فراخوانده‌اند. همراهیان ابوطالب از این دعوت شگفت زده می‌شوند؛ اما دعوت را می‌پذیرند. ابوطالب، پیامبر(ص) را همراه خود می‌برد،‌ ولی در سمت بحیرا نمی‌نشاند. در نقل داستان بحیرا آن قدر اختلاف هست که نشان می‌دهد به گونه‌ای می‌خواهند این داستان را آلوده و خراب کنند. در حالی که در کشف دو مطلب، این داستان بسیار پرمغز است:

1. انتشار اطلاعات مربوط به پیامبر در آن روز و میزان گفت‌وگو در این باره، بسیار فراوان بوده است .

 2. میزان خطر یهود برای پیامبر(ص) به اندازه‌ای بوده که بحیرا نیز این مطلب را می‌دانسته است.

نقل‌هایی در ابتدای داستان افزوده‌اند تا داستان را از ابتدا به انحراف و ابتذال بکشانند. نقل می‌کنند که محمد(ص) را نزد مال التجاره گذاردند و رفتند و یا می‌گویند: هنگامی که ابوطالب رهسپار تجارت بود، محمد(ص) به او گفت که من یتیم بی کس را در مکه می‌گذاری و می‌روی؟ (کمال الدین و تمام النعمه، ص187) این درست نیست، آیا می‌توان پذیرفت نوجوانی این چنین که به نقل متواتر تاریخ، بسیار فهیم‌تر از دیگران بود، نزد عمو این گونه سخن گوید؟ آن هم عمویی که آن دستور حفاظتی را گرفته است. این مقدمات همه برای کاستن از ارزش سخنی است که بحیرا در اینجا دارد. بحیرا پرسید: این کیست؟ گفت: فرزندم. بحیرا گفت: نه، او فرزند تو نیست. پدر و مادر او از دنیا رفته‌اند. ابوطالب گفت: آری، درست می‌گویی. من عموی اویم. بحیرا از ابوطالب اجازه می‌گیرد که با محمد(ص) گفت‌وگو کند. پس به پیامبر(ص) عرض کرد: تو را به لات و عزی سوگند می‌دهم، که مرا پاسخ بگویی. حضرت خشمگین فرمود: مرا به ایشان سوگند مده که هیچ چیز را به اندازه اینان مغبوض نمی‌دانم.

بحیرا با خود اندیشید و گفت: این یک نشانه، سپس از حضرت پرسش‌هایی کرد و پاسخ آن را گرفت و آنگاه به دست و پای حضرت افتاد و او را مکرر بوسید و گفت: اگر زمان تو را دریابم، در پیش روی تو شمشیر می‌زنم و با دشمنانت جهاد می‌کنم. سپس در مدح و فضل حضرت سخن گفت و از ابوطالب خواست که او را به شهرش بازگرداند، مبادا یهود بر او دست یابند .

زیرا که هیچ صاحب کتابی نیست که نداند او به دنیا آمده و اگر او را ببینند، به یقین خواهند شناخت. (کمال‌الدین و تمام‌النعمه، ص182-186؛ بحارالانوار، ج15، ص408-410؛ الطبقات الکبری، ج1، ص97)

تذکر بحیرا، احساس خطر برای رسول‌الله است. دشمنی یهود با پیامبر آخرالزمان به اندازه‌ای بود که بحیرا نیز که عالمی مسیحی است، آن را دریافته است و گمان می‌کند ابوطالب از آن بی خبر است. ابوطالب از همانجا پیامبر(ص) را برمی‌گرداند و جالب اینکه هفت یهودی برای ترور او تا نزد بحیرا آمدند (تاریخ الطبری، ج2، ص33-34) به هر حال ابوطالب بعد از این سفر هرگز به سفر نرفت. (ر.ک: بحارالانوار، ج15، ص407)

ابوطالب در حفاظت از نبی اکرم با درایت کامل از هیچ چیز کم نگذاشته بود. سر سفره پیش از پیامبر غذا می‌خورد تا ببیند مسموم هست یا نه، سپس آن را جلوی پیامبر می‌گذاشت. شب‌ها در کنار محمد(ص) می‌خوابید و بچه‌ها را در کنارش می‌خواباند که اگر شب خواستند او را ترو کنند از خواب بیدار شود. ابوطالب در همه مکان‌ها نخست خودش قدم می‌گذاشت تا از نبود دشمن مطمئن شود. (ر.ک: بحارالانوار،‌ج15، ص407) تا 25 سالگی اوضاع نبی‌اکرم(ص) به همین روش بود. حضرت در این سن تقاضای تجارت می‌کند.

ج. تحریف‌ها و ترورهای شخصیتی در تاریخ

یکی از راه‌های بی اثر کردن سخن و مبارزه با حق، ترور شخصیتی بوده است. دست‌هایی را در تاریخ می‌توان یافت که با جعل روایات و یا تاریخ و یا رفتارهای تحقیر کننده، دست به ترور شخصیتی زده‌اند. در اینجا برخی از تحریف‌ها و ترورها را بررسی می‌کنیم.

1. ترور شخصیت خدیجه

پیامبر برای تجارات باید از خدیجه(س) مال التجاره بگیرد. داستان ازدواج نبی‌اکرم، از این جهت مهم است که ببینیم آیا خطی وجود داشته که خدیجه(س) را هتک کند و از ارزش او بکاهد. حتی یکی از ابزارهای آزار پیامبر(ص) و فاطمه زهرا(س)، نکوهش ایشان به خدیجه(س) بود. اینها نشان می‌دهد دستی در کار بوده و می‌خواستند حضرت خدیجه را تحقیر کنند؛ بنابراین اینکه می‌گویند ایشان دو بار ازدواج کرده بود. همه از جعلیات است. (برای نمونه بنگرید. سخن یکی از زنان پیامبر(ص) خطاب به ایشان رادر بحارالانوار، ج16، ص8، کشف الغمه، ج2، ص131)

خدیجه دختر مکه بوده است پسر عموی ایشان ورقه بن نوفل از کشیشان و بزرگان است. این نشان می‌دهد دین این خانواده مسیحیت بوده است؛ یعنی اسلام حقیقی آن روز. در نتیجه اطلاعات او در اختیار ایشان بوده است که پیامبری در مکه ظهور می‌کند. از این روی اطلاعات درباره پیامبر در این خانه بسیار، و خدیجه(س) مؤمن محض به عیسی(ع) است. اجمالاً باید دانست مکه جمعیتی دست نخورده ندارد که همه از اولاد اسماعیل باشند. بسیاری از ساکنان مکه مهاجرند.شهری است زیارتی، توریستی و تجاری یهودی و مسیحی و... که در مکه با هم زندگی می‌کنند.

بنابراین خدیجه(س) بر اساس آن اطلاعات منتظر پیامبر است تا همسر او شود. او سرآمد زنان مکه است. جمال، مال و مهم‌تر از همه، پاکدامنی او، زبانزد همگان است. در تجارت با مردان فراوانی روبه‌رو است و احدی نتوانسته او را به چیزی متهم کند. طبعاً خواستگارهای فراوان داشته است. اما ایشان به همه پاسخ منفی داد و برای همه مبهم است که چرا ایشان ازدواج نمی‌کند.

گویی ابوطالب نیز اموری را می‌دانست، از همین روست که از خدیجه مال‌التجاره می‌گیرد. میسره مسئول دفتر خدیجه، که از مسیحیان با سواد است، همراه پیامبر می‌رود و گزارش سفر را مفصل برای خدیجه می‌آورد پیامبر اکرم دقیقاً دو برابر مال‌التجاره را باز می‌گرداند (ر.ک: الخرائج و الجرائج، ج1، ص140؛ کشف الغمه، ج2، ص131) این از شخصی که برای نخستین بار تجارت می‌کند اعجاز است در گزارش، اموری بود که طبق علایم اهل کتاب، علایم پیامبری بود. (کشف الغمه، ج2، ص131) به محض گرفتن اطلاعات، شخصی را به منزل ابوطالب می‌فرستد و می‌گوید: من حاضرم با پسر شما ازدواج کنم. (الخرائج و الجرائج، ج1، ص140) این معنایش این است که ازدواج نکردن ایشان در مکه طلسمی شده بود و به محض اینکه بگوید من حاضرم ازدواج کنم. دیگر ازدواج قطعی است. در حالی که پانزده سال با هم اختلاف سنی دارند. نبی اکرم نیز می‌داند که خدا خدیجه را برای او نگه داشته است. خدیجه(س) ام‌الائمه است؛ تنها زنی است که نامش در زیارت‌نامه معصومان آمده ایشان است، از باب نمونه در زیارت امام حسین(ع) آمده است: «السلام علیک یابن خدیجه الکبری» (تهذیب الاحکام، ج6، ص56) در حالی که هیج نامی را در کنار ائمه غیر از نام ایشان نمی‌بینید. هنگامی که ایشان این پیشنهاد را مطرح کرد، مکه بر او شورید.

در مجلس عقد حضرت، عده‌ای که قبلاً پاسخ منفی از خدیجه شنیده بودند، به گونه‌ای می‌خواستند او را تحقیر کنند، و از این روی صحبت از مهریه کردند. حضرت خدیجه بلند شد و خطبه عقد را خواند و گفت:

( الکافی، ج5، ص375؛ وسائل الشیعه، ج20، ص264؛ بحارالانوار، ج16، ص14) ای محمد، خود را همسر تو ساختم و مهر را نیز از مال خودم قرار دادم.

این زن عاقل، آبروی خاندان را به زیباترین شکل با شکستن خود خرید. همه او را مسخره کردند و گفتند: مرد باید مهریه دهد یا زن؟ ابوطالب بلند شد و گفت: اگر داماد این باشد، زن باید مهریه بدهد و اگر فرزندان شما بودند باید آن‌قدر مهریه دهید تا به شما دختر دهند. (الکافی، ج5، ص375) این نشان می‌دهد که چقدر ابوطالب نسبت به نبی اکرم معرفت داشته است و تاریخ بی انصاف است که درباره ابوطالب ظالمانه می‌گوید: او مشرک از دنیا رفت.

2. ترور شخصیت پیامبر(ص)

پیامبر اکرم ازدواج کردند حضرت خدیجه از همان نخستین روز، همه اموال را به پیامبر بخشید. مدیریت اموال در اختیار پیامبر قرار گرفت. این اموال هم پیش از رسالت و هم پس از رسالت به شدت مورد نیاز بود. پیش از رسالت، حضرت شروع به رسیدگی به وضع مردم کرد و خانه امید همه آنها خانه پیامبر شد. اکنون او رئیس تجار مکه است. پول آن زمان درهم و دینار بود که وزن زیادی داشت. معمولاً در کاروان‌های تجاری یک یا دو شتر تنها پول بود. دزدان نیز درصدد یافتن آن بودند. تجار هنگامی که مسیر یمن به مکه و مکه به شام را می‌پیمودند، پولشان را امانت می‌گذاشتند و هنگام برگشت می‌دیدند مقداری از آن کم شده است و کاری هم نمی‌توانستند بکنند. پیامبر اکرم که وارد گردونه تجارت شد، تجار پول خود را نزد او به امانت می‌گذاشتند. و جالب اینکه این مسئله تا هنگام هجرت حضرت ادامه یافت. همان‌ها که با او جنگ داشتند، هنگام تجارت پولشان را نزد او به امانت می‌گذاشتند. تا اینکه هنگام هجرت به مدینه، به علی(ع) فرمود: امانت‌های مردم را بازگرداند. پیامبر اکرم با این خصایل میان مردم مشهور بود. در مکه‌ای که کانون خطاست، خطایی از او سر نمی‌زند. از  25تا 40 سالگی در صف مقدم تجارت و خیرات و نیکی‌هاست. همه در مکه عاشق او هستند. اینکه پس از بعثت نتوانستند ایشان رادر مکه بکشند، به دلیل همین پیشینه است. در افکار عمومی، همه به محبت‌های او بدهکارند.

الف. تحریف در چگونگی آغاز بعثت

چهل سال از عمر محمد(ص) می‌گذشت که رسالت به او ابلاغ شد. در داستان وحی دروغ‌های بسیاری نقل شده است. آورده‌اند: پیامبر در غار حرا بود. جبرئیل آمد و گفت: بخوان: گفت: خواندن نمی‌دانم. حضرت را گرفت و فشار محکمی داد. سپس گفت: بخوان. دوباره حضرت گفت: خواننده نیستم. دوباره فشاری داد و گفت: بخوان، حضرت فرمود: چه بخوانم؟ گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق. (علق/1)

جبرئیل رفت و لرزشی بر حضرت عارض شد. از کوه پایین آمد و به سوی خانه رفت. سراسیمه فرمود: زملونی زملونی؛ مرا بپوشانید. خدیجه پرسید: چه شده است؟ گفت: بر عقل خویش می‌ترسم. خدیجه نزد ورقه بن نوفل رفت. ورقه از حضرت سؤالاتی کرد و آن‌گاه گفت: هذا ناموس الأکبر. این همان است که بر موسی و عیسی نازل شده است . ترس حضرت کاسته شد و پیامبر اکرم(ص) بازگشت. (بحارالانوار، ج19، ص194و195؛ مناقب آل ابی‌طالب، ج1، ص42)

 ب. بی سوادی پیامبر(ص)

آیا پیامبر اکرم خواندن نمی‌دانست؟! آیا اگر یک کلمه را به او می‌گفتند، نمی‌توانست آن کلمه را تکرار کند یا اینکه از روی کتاب بخواند؟ فرض می‌گیریم پیامبر بی‌سواد بود و خواندن نمی‌دانست، مگر جبرئیل کتاب آورده بود؟ آیا تکرار کلمه به کلمه وحی، نیاز به سواد خواندن ونوشتن دارد؟!

طبق این داستان، جبرئیل آمده است تا وحی را کلمه به کلمه به پیامبر بگوید و او نیز تکرار کند. آیا محمد(ص) چهل ساله، بزرگ تاجران عرب و محبوب مردم، نمی‌تواند چند کلمه را تکرار کند؟! این اهانتی بزرگ به ساحت رسول‌الله است.

در معنای امی بودن پیامبر(ص) در روایات آمده است: آن بزرگوار منسوب به «ام القرا» یعنی مکه بوده است. (مجمع‌ البیان، ج4، ص110؛ التبیان، ج4، ص201 ؛ تفسیر القمی، ج1 ص210) نیز در قرآن به معنای مکه به کار رفته است، آن جا که می‌فرماید: ولتنذر ام القری و من حولها. (انعام/92)

به جواد‌الائمه(ع) گفتند: مردم گمان می‌کنند پیامبر اسلام را به این جهت اُمی گفته‌اند که نمی‌توانست بنویسد. فرمود: لعنت خدا بر آنان باد، دروغ می‌گویند این سخن آنان کجا و سخن خدا که درباره پیامبر اسلام(ص) فرمود:

اوست خدایی که به میان مردمی بی کتاب، پیامبری از خودشان مبعوث داشت، تا آیاتش را بر آنها بخواند و آنها را پاکیزه سازد وکتاب و حکمتشان بیاموزد اگر چه پیش از آن در گمراهی آشکار بودند. (جمعه/2)

چگونه می‌شود پیامبر خدا چیزی را نداند و به ایشان بیاموزد. (علل الشرایع، ج1، ص124-125؛ بصائرالدرجات، ص225؛ الاختصاص، ص263) به خدا سوگند، پیامبر اسلام به 72 زبان می‌خواند و می‌نوشت. (علل الشرایع، ج1، ص125) چون اگر نمی‌توانست بخواند و بنویسید، این خود نقص بزرگی برای پیامبری آن حضرت بود در صورتی که آن بزرگوار کوچک‌ترین نقصی نداشت.

آن حضرت پیش از آن نمی‌خواند و نمی‌نوشت تا بر دشمنان حضرت ثابت شود قرآن از سوی خداست و بر آن حضرت نازل می‌شود، نه اینکه از کسی بیاموزد و یا به دست خویش بنویسد. و خدا در این باره فرموده است:

تو پیش از قرآن هیچ کتابی را نمی‌خواندی و به دست خویش کتابی نمی‌نوشتی. اگر چنان بود. اهل باطل به شک می‌افتادند. (عنکبوت/48)

امیرمؤمنان ودیگر اهل بیت(ع) نیز در محضر استادی زانو نزده بودند و با این حال عالم جامع‌ علوم الهی بودند و حتی علی(ع) کاتب رسول‌الله نیز بود.

یهودیان بر اساس تهاجم روانی بر پیامبر می‌خواستند بین مردم شایع کنند که او قرآن را از روی کتاب‌های یهود نوشته است. هنگامی که چنین شایع می‌کردند، مردم نیز می‌گفتند: کسی که عربی را نمی‌خواند، کتاب‌های عبری شما را کجا خوانده است؟! یهودیان مجبور بودند بگویند: خدا به او آموخته است، اگر خدا به او آموخته. پس او پیامبر است.

آورده‌اند: در سال هفتم هجری در جریان صلح حدیبیه، هنگام امضای عهدنامه، پس از اختلاف با سران قریش بر سر لقب پیامبر(ص) در عهدنامه (محمد‌رسول‌الله) پیامبر به علی(ع) فرمود لقبشان را از عهدنامه پاک کند. (الارشاد، ج1، ص120؛ بحارالانوار، ج20، ص359. طبری در نقل این جریان خود پیامبر را کاتب عهدنامه دانسته است، نه امیرمؤمنان(ع) را؛ الطبری ج4، ص38)

علی(ع) عرض کرد: مرا یاری چنین جسارت نیست. پیامبر(ع) فرمود: انگشتم را روی نامم قرار بده تا آن را پاک کنم. این جریان را نمی‌توان به آسانی باور کرد. در این مدت بارها نام و لقب حضرت در برابر ایشان نوشته شده است. آیا ایشان نام و لقب خود را نمی‌تواند از دیگر کلمات تشخیص دهند؟ این پذیرفتنی نیست. افزون بر اینها، مسئله عدم امتثال امر از سوی امیرمؤمنان(ع) که در این داستان به چشم می‌خورد، بعید می‌نماید داستان حقیقی وحی این است: قرآن دو گونه نازل شده است: نزول دفعی و تدریجی. خداوند درباره نزول قرآن می‌فرماید:

ما در شب قدر نازلش کردیم. (قدر/1)

در جای دیگر می‌فرماید:

ماه رمضان که در آن قرآن نازل شده است. (بقره/185)

از این آیات می‌توان دریافت که لیله‌القدر در ماه مبارک رمضان است؛ بنابراین قرآن در ماه رمضان نازل شده است. اگر این رمضان، رمضان سال بعثت باشد، نزول قرآن، دو ماه پس از بعثت پیامبر(27 رجب) است در این صورت، دیگر معنا ندارد که بگوید این قرآن را در ماه رمضان نازل کردیم؛ چون در ماه رجب(دو ماه پیش) نازل شده بود پس قرآن در رمضان پیش از بعثت، نازل شده است و دیگر معنا ندارد پیامبراکرم در غار حرا چیزی از آن نداند. اصولاً وحی بر قلب پیامبر نازل می‌شد:

اوست که این آیات را به فرمان خدا بر دل تو نازل کرده است. (بقره/97)

پیامبر اکرم در شب قدر کل قرآن را گرفته است. شب قدر واقعی در این عالم زمان ندارد. شب قدر وجود نازنین پیامبر اکرم است. او با قرآنش به دنیا آمده است. هیچ زمانی نبوده که قرآن را نداند. شأن پیامبر اسلام(ص) از عیسی(ع) بیشتر است. عیسی زمانی که در گهواره بود، از کتابش آگاهی داشت و فرمود:

من بنده خدایم، به من کتاب داده و مرا پیامبر گردانیده است. ( مریم/30)

بنابراین آیا می‌توان پذیرفت قرآن را در چهل سالگی بر پیامبر اسلام(ص) بخوانند و او آن را نشناسد؟! در حالی که در روایات آمده است:

هنگامی که آدم(ع) بین آب و گل بود، من پیامبر خداوند بودم. ( مناقب آل ابی طالب، ج1، ص183-184؛ بحارالانوار، ج16، ص402و ج18، ص278و ج98 ص155)

اما رسالت از غار حرا آغاز شد و او اجازه ابلاغ یافت.

ج. ترس پیامبر و تردید و تشکیک در وحی

از دیگر جعلیات تاریخ، مسئله ترس پیامبر از جبرئیل و تردید و تشکیک ایشان در وحی است. مطابق این روایات، خود پیامبر در غار حرا در وحی خداوند تردید دارد و پس از بیان آن حالات، به خدیجه(س) و ورقه بن نوفل، درمی‌یابد که وظیفه سنگین رسالت به او سپرده شده است! امیرمؤمنان(ع) ترس پیامبر و تردید و تشکیک ایشان را هنگام نزول وحی، نفی می‌کنند. حضرت در این باره می‌فرمایند:

همواره چونان بچه اشتری که در پی مادر خویش است، در پی او بودم. او از اخلاق خویش هر روز مرا پرچمی برمی‌افراشت و به پیروی‌ام فرمان می‌داد. راه و رسم او چنین بود که هر سال چندی را در غار حرا می‌گذرانید، که تنها مرا رخصت دیدارش بود و کسی جز او را نمی‌دید. آن روزها تنها سرپناهی که خانواده‌ای اسلامی را در خود جای داده بود، خانه پیامبر(ص) و خدیجه بود و من سومین‌شان بودم. روشنایی وحی را می‌دیدم و عطر پیامبری را می‌بوییدم. به هنگام فرود وحی بر او- که درود خدا بر او و خاندانش باد- بی گمان ناله شیطان را شنیدم. پرسیدم: ای رسول خدا، این ناله چیست؟ در پاسخ فرمود: این شیطان است که از پرستیده شدن، نومید شده است. بی‌تردید آنچه را که من می‌شنوم، تو نیز می‌شنوی و آنچه را که من می‌بینم، تو نیز می‌بینی، جز این که تو پیامر نیستی، هر چند که وزیر منی و رهرو بهترین راهی. (نهج‌البلاغه، خطبه 192 (قاصعه))

در این بیان حضرت امیر(ع)،‌ هیچ سخنی از ترس و تردید پیامبر نیست.

آورده‌اند: پیامبر(ص) پس از نزول وحی، فرمود: دثرونی دثرونی؛ مرا بپوشانید. (بحارالانوار، ج18، ص166-167) سپس آیه نازل شد:

ای جامه در سر کشیده، برخیز و بیم ده. (مدثر/1-2)

شاید این آیه برای زمانی است که تبلیغ باید علنی می‌شد. پیامبر اکرم به سال دعوتشان غیر علنی بود تا اینکه با این آیات، دستور تبلیغ علنی آمد. یعنی ای کسی که با حرکت پوششی می‌روی، برخیز و علنی دعوت کن.

اساس داستان وحی به آن شکل، بالاترین اهانتی است که در طول تاریخ به نبی اکرم(ص) شده است. برخی اصل داستان را می‌پذیرند و ترس حضرت را توجیه می‌کنند که به سبب سنگینی وحی بوده است. آیا واقعاً جبرئیل ترس دارد؟! آیا مقام پیامبر پایین‌تر از جبرئیل است که وقتی جبرئیل با او سخن می‌گوید، خسته و آزرده شود؟! هر چند در روایات آمده است که با نزول وحی، قطرات عرق بر پیشانی حضرت می‌ریخت؛ ( کمال‌الدین و تمام النعمه، ص85) اما به اینها نیز باید با چشم تردید نگریست. اگر نزول جبرئیل چنین حالتی بر پیامبر ایجاد می‌کرد، پس چرا درباره فاطمه زهرا(س) که پس از پیامبر اکرم جبرئیل با ایشان سخن می‌گفت، چنین حالتی نقل نکرده‌اند؟! (الکافی، ج1، ص241)  این گونه مطالب، در راستای هتک شخصیت رسول‌الله است.

در مقام و شخصیت حضرت رسول آمده است:

و او به کناره بلند آسمان بود. باز نزدیک شد و فرود آمد. پس رسید به مسافت دو کمان یا نزدیک‌تر از آن. (نجم/7و9)

در شب معراج هنگامی که با جبرئیل بالا می‌رفت. به مکانی رسیدند که جبرئیل به اندازه بند انگشت نیز نمی‌توانست بالا برود، اما رسول‌الله بسیار بالاتر از آن راه یافت. ( ر.ک: تفسیر القمی، ج2، ص334؛ بحارالانوار، ج18، ص382)

علیرضا مترصد


ما از بنی‌اسرائیل پیمان گرفتیم و پیامبرانی بر ایشان فرستادیم. هرگاه که پیامبری چیزی می‌گفت که با خواهش دلشان موافق نبود، گروهی را تکذیب و گروهی را می‌کشتند. (مائده/70)

پس از بیان تروریسم یهود در صدر اسلام، مهم‌ترین مطلب، تلاش آنان برای ایجاد استحکامات و موانع، در مسیر رسیدن پیامبراسلام(ص) به قدس است. با نگاهی به عملیات و نبردهای پیامبر با یهود، نقشه‌های عجیب و زیرکانه طراحی شده یهودیان را درمی‌یابیم. پیش از این عملیات، نقشه مشخص نمی‌شود؛ اما پس از پایان عملیات و با بررسی زمانی و مکانی نبردهای صدر اسلام می‌توان به نقشه‌های آنان پی برد.

در قدم اول نیازمند بررسی پیشینه تاریخی مدینه هستیم. مدینه نخستین پایتخت حکومت پیامبر(ص) است. در تاریخ آورده‌اند که نخست، یهود به یثرب آمدند و این شهر را بنیان گذاردند. آنان پیش از هجرت در این منطقه به صورت گروهی ساکن شدند.

دروغ تاریخی یهود

یهودیان شینده بودند که پیامبر آخرالزمان به یثرب می‌اید و در این باره اطلاعات کامل داشتند. ( ر.ک: الکافی، ج8، ص 308؛ مجمع البیان، ج1، ص229؛ وفاءالوفاء، ج1، ص157) آنان ادعا می‌کنند که برای یافتن پیامیر آخرالزمان و ایمان به او به مدینه آمدند. با تحقیق در روند تاریخ، در درستی این گفته به تردید می‌افتیم. اگر چنین است، چرا به عیسی(ع) که معجزات بسیار نشان داد ایمان نیاوردند؟ ظهور حضرت عیسی به صراحت در کتب مقدس یهود بود، به گونه‌ای هنوز هم یهودیان به دنبال مسیح راستین یا مسیح جدید هستند پس در این ادعا که ما آمدیم تا ایمان بیاوریم، حداقل، گروهی از یهودیان دروغ می‌گویند، چرا که قرآن، یهودیان را به دو گروه امینان و دروغ‌گویان تقسیم کرده است:

از میان اهل کتاب کسی است که اگر او را امین شمری و قنطاری به او بسیاری آن را به تو باز می‌گرداند، و از ایشان کسی است که اگر امینش شمری و دیناری به او بسپاری جز به تقاضا و مطالبت آن را باز نگرداند. زیرا می‌گوید: راه اعتراض مردم مکه بر ما بسته است و کس ما را ملامت نکند. اینان خود می‌دانند که به خدا دروغ می‌بندند. ( آل عمران/75)

افزون بر این جای این پرسش است که چرا یهودیان که می‌دانند پیامبر آخرالزمان در مکه مبعوث می‌شود، به مکه نیامدند؟ چرا در منطقه‌ای مستقر شدند که خالی از سکنه است؟

یهودیان می‌دانستند که پیامبر اسلام(ص) بین دو کوه عیر و احد مستقر خواهد شد و از این روی در این محدوده ساکن شدند. (الکافی، ج8، ص309) در اینجا این پرسش پیش می‌آید که چرا یهود در سرزمین حجاز پراکنده شدند، در حالی که منطقه میان این دو کوه، منطقه‌ای محدود است؟

آنان ادعا می‌کنند که در یافتن مصداق این منطقه دچار خطا شده‌اند و برخی به خیبر، برخی به تبوک و برخی نیز در مناطق دیگر ساکن شده‌اند. اما این ادعا دروغی بیش نیست.

با نگاهی به نقشه این مناطق، در می‌یابیم که این مناطق، درست بر سر راه‌های مدینه به قدس است. آنان با استقرار در این مناطق راه پیامبر به بیت‌المقدس را به آسانی بستند. پیامبر اگر بخواهد از هر راهی، از مدینه به سرزمین کنعان (فلسطین) رود، یهودیان در برابر او هستند. اگر از مسیر عراق برود، به فدک و اگر از مسیر مدینه برود، به خیبر می‌رسد. چگونه بپذیریم که اینها تصادفی و اتفاقی در پایتخت حکومتی او مستقر شدند؟! سیزده سال، پیامبر در مکه است و یهودیان از بعثت او آگاه‌اند؛ حتی یکی از عالمان یهود، در روز میلاد حضرت او را شناخته است. (ر.ک: الکافی، ج8، ص300؛ الامالی، شیخ طوسی، ص145-146؛ بحارالانوار، ج15، ص260) به دنیا آمده است!؟ خصوصاً اگر دقت کنیم که یهود انسجام درونی قومی دارد و حتی بارها دست به ترور حضرت و یا اجداد ایشان نیز می‌زند. اگر اینها برای یاری پیامبر آخرالزمان به مدینه آمده‌اند، چرا در حالی که او را به دقت می‌شناسند، در مکه به او ایمان نمی‌آورند؟!

قبلاً یهودیان مدینه هنگام درگیری با عرب، وعده پیروزی خود به همراه پیامبر موعود را می‌دادند:

و چون ایشان را از جانب خدا کتابی آمد و او را شناختند،‌ هر چند کتابشان را هم تصدیق کرده بود. و با آنکه زان پیش خواستار پیروزی بر کافران بودند، به او ایمان نیاوردند، که لعنت خدا برکافران باد. (بقره/89)

بسیار پیش‌تر از میلاد پیامبر(ص)، هاشم هنگام عبور از مدینه به همسرش گفت: اگر یهود این کودک (عبدالمطلب) را بیابند، می‌کشند. (ر.ک: بحارالانوار، ج15، ص51) و این همان زمانی است که یهودیان به مردم مدینه می‌گفتند: این پیامبر برای ماست و آمده‌ایم به او ایمان بیاوریم.

بنابراین در می‌یابیم که یهود برای جلوگیری از ورود پیامبر(ص) به قدس، به مدینه و اطراف آن آمدند. با نگاهی به نقشه سکونت یهودیان در حجاز به آسانی می‌توان دریافت که یهود از مدینه تا دیواره قدس را خاکریز زدند. استحکامات نظامی فوق‌العاده و موانعی عظیم در این مسیر فراهم کرده بودند. پیامبر(ص) برای رسیدن به قدس باید هفت خاکریز را رد می‌کرد. بنی‌قریظه، بنی‌مصطلق، بنی‌نضیر، خبیر، تبوک، موته، قدست. سه خاکریز نخست در مدینه بود و یهودیان مستقر در آنها، هر یک در زمان خاصی، به جنگ با رسول‌الله پرداختند در خاکریزهای بعدی، حضرت تا موته در جنگ‌های مختلف پیش رفتند، ولی با مکر یهودیان به قدس نرسیدند.

اهمیت قدس برای یهود

یهودیان از مدینه تا دیوار قدس را مانع گذاری کرده بودند؛ چرا که اگر پیامبر قدس را بگیرد، سازمان یهود از رسیدن به آرزوی بزرگ خود که حاکمیت جهانی است مأیوس می‌شود و آتش این فتنه بزرگ که جهان را در آتش خود می‌سوزاند خاموش خواهد شد. قدس مرکز اصلی آنهاست و در ادبیات مقدس آنها اهمیت ویژه‌ای دارد.

یهود برای جهانی شدن باید سه مرحله را پشت سر بگذارد: فتح قدس؛ فتح نیل تا فرات؛ فتاح بقیه عالم. نیل تا فرات از حساس‌ترین نقاط دنیاست و در مباحث جغرافیای سیاسی و سوق‌الجیشی دارای اهمیت فراوانی است. این منطقه که بخش اعظمی از خاورمیانه در آن است، قسمت عمده‌ای از انرژی دنیا را تأمین می‌کند. خاورمیانه شاهراه انرژی دنیاست. افزون بر آن، این منطقه زادگاه تمدن‌های عظیمی چون اسلام، مسیحیت و یهودیت بوده است و از نظر فرهنگی اهمیت ویژه‌ای دارد. در سراسر تاریخ، حتی زمانی که نفت هم نبود، خاورمیانه محور سیاست بقیه دنیا بوده است.

باید عملیات انحرافی را از اهداف اصلی نبرد تشخیص داد. تمام حرکت‌ها در صد سال اخیر برای این بوده است که دولت یهودی اسرائیل به وجود بیاید. نتیجه جنگ جهانی دوم، پیدایش دولت اسرائیل بود. ملت‌ها و دولت‌ها تازه از کمای کشتار عظیم جنگ جهانی درآمده و همه خسته و فرتوت بودند که یک‌باره دولت اسرائیل به وجود آمد. جهان اسلام نیز آن وقت تکان نمی‌خورد. جنگ تا آفریقا پیش رفته بود. کشورهای عربی قدرت چندانی نداشتند و حکومت‌هایی دست نشانده داشتند. گذر ارتش‌های غربی از ایران، این کشور را نیز خسته کرده بود.

باید حرکت‌های جهانی را بررسی کنیم تا گره و مانع یهود را رسیدن به هدف اصلی باز داشته است. اینکه بعضی هدف اصلی جنگ جهانی را فتح شوروی یا نابودی هیتلر می‌دانند، گم کردن بحث اصلی است. آیا در زمان هیتلر، یهود و سیستم صهیونیسم تصمیم به حاکمیت جهانی داشتند یا اینکه تصمیم به اجرای مقدمات گرفته بودند؟ ترمز جهانی شدن صهیونیسم کیست؟ آنان اقتضائات حرکت پیامبر(ص) را کاملاً می‌شناسند. آنها می‌دانند کسانی که ادامه دهنده حرکت پیامبر(ص) را کاملاً می‌شناسند. آنها می‌دانند کسانی که ادامه دهنده حرکت پیامبر اکرم‌اند، ائمه(ع) و شیعیان‌اند و همین‌ها مانعی بر سر راه آنان‌اند. این معضل در خاورمیانه است و مشکل خاورمیانه (شیعه) باید با تدبیری قوی حل شود. کوچک‌ترین اشتباه درباره نیل تا فرات موجب می‌شود، یهودیان و صهیونیست‌ها همه چیز را از دست بدهند. حرکت جهانی شدن باید از قدس آغاز شود و راهی غیر از این ندارد؛ پس قدس برای یهود موضوعیت دارد؛ اگر آنان بر قدس مسلط شوند، قفل دنیا باز خواهد شد اینان در پی حاکمیت شکل یافته هستند.

پس از نابودی فرعونیان، حضرت موسی می‌توانست به مصر بازگردد و حاکمیت آن را به دست گیرد، اما چنین نکرد؛ چون مأموریت خدا این بود که موحدان، قدس را بگیرند یهودیان تنها بر محور نیل تا فرات تأکید می کنند و بر بقیه عالم تأکید نمی‌کنند؛ چون اگر نیل تا فرات را بگیرند، همه جا را گرفته‌اند. البته فراموش نکنیم پس از اینکه انحرافات اساسی در سازمان بنی‌اسرائیل رخ داد، دیگر یهودیان دنیاپرست حق تصرف قدس را نداشتند. بلکه مأموریت تصرف قدس از جانب خدا به موحدان داده شده است. (ر.ک: عهد عتیق تثنیه، باب‌های 26-30) از همین روی، حرکت‌های پیامبر(ص) به سمت قدس بود. قدس منطقه کشاورزی خوبی است، اما این، برای آنان مهم نیست. علت اینکه برای آنها قدس منطقه‌ای سوق الجیشی است در این نکته نهفته است که طبق اخبار منابع یهودی‌،‌ اگر پیامبر آخرالزمان سرزمینی را بگیرد یا در آن مستقر شود، دیگر آن را از دست نمی‌دهد؛ و لذا اگر پیامبر اسلام(ص) به قدس دست یابد، یهود باید از حکومت جهانی چشم بپوشد، به همین سبب خاکریز و سنگرهای یهودی بنی‌ثینقا، بنی‌نضیر، بنی‌قریظه، خیبر و... در مدینه تا قدس ایجاد شد این استحکامات طی سالیان متمادی و بالای خندق دیوار کشیدند و آن سوی دیوار، قلعه ساختند. در حالی که اینان دشمنی در مدینه نداشتند! بدین ترتیب، درمی‌یابیم که آنان، از پیش برای دفاعی سنگین در مقابل پیامبر آخرالزمان،‌ برنامه‌ریزی داشتند. در صحنه عمل نیز دیدیم در جنگ با پیامبر(ص) از همین قلعه‌ها نهایت استفاده را کردند. سپس در تبوک پیامبر(ص) را معطل کردند. نتیجه این تلاش‌ها شکست پیامبر در آخرین نبرد، در موته بود. سپاه اسامه آخرین نیرویی بود که حضرت برای حرکت به سمت مرزهای روم و فلسطین کنونی تجهیز می‌کردند که با رحلت پیامبر و کارشکنی افرادی که در تاریخ مشحص‌اند، این سپاه از حرکت ایستاده و متأسفانه عملیات تأخیری یهود توانست پیامبر اکرم(ص) را از رسیدن به قدس بازدارد.

علیرضا مترصد


تو کاهن هستی، تا ابدالاباد. (عهد عتیق، مزامیر، باب 110)

رسالت پیامبر(ص)، با دعوت پنهانی اطرافیان آغاز شد و این رسالت سه سال طول کشید. در این مدت گروهی به آیین پاک اسلام گرویدند و جامعه کوچکی از مسلمین در مکه شکل گرفت. (ر.ک: سیره النبویه، ج1، ص 262)

سران قریش در این سه سال، مشغول خوشگذرانی و سرمست عیش و نوش‌اند و در حالی که کم و بیش از دعوت سرّی محمد(ص) آگاهند، ولی واکنشی نشان نمی‌دهند.

دومین دوره رسالت پیامبر(ص) نیز به فرمان خداوند با دعوت خویشاوندان علنی می‌شود.

خویشاوندان نزدیک را بترسان. (شعرا/214)

وقتی پیامبر، قریش را به اسلام فرا خواند، جبهه کفر در برابر جبهه ایمان صف‌آرایی نمود و زنگ‌های خطر در تمام محافل شرک نواخته شد. پس از اندکی، اسلام به تمام طوایف قریش راه می‌یابد و از هر قبیله گروهی به پیامبر(ص) ایمان آوردند و همین باعث هراس مشرکان می‌شود. آنان به این نتیجه می‌رسند که از هر راه ممکن، اساس این دین نوپا را ویران کنند. تطمیع پیامبر(ص) هیچ سودی نمی‌بخشد و قریش تصمیم به شکنجه و آزار نو مسلمانان می‌گیرد. از آنجا که در میان عرب‌ها احساسات قومی و قبیله‌گرایی شدیدی وجود داشت و برای مثال اگر فردی از قبیله‌ای در قبیله دیگر دزدی می‌کرد و او را می‌‌گرفتند و پایش را می‌شکستند، افراد قبیله مقابل نیز تا پای یک نفر از آنها را نمی‌شکستند رهایشان نمی‌کردند. اگر کسی کشته می‌شد، حتماً باید کسی از آنها را می‌کشتند و در این میان تنها عامل بازدارنده از خون‌ریزی مجدد، پیوند سببی ازدواج بین آن دو قبیله بود و قضیه بدین‌ وسیله حل می‌گشت. این وضعیت برای مسلمانان خوب بود چرا که اگر مسلمانی از قبایل دیگر آزار می‌دید، افراد قبیله‌اش به حمایت از او بر‌می‌خاستند. مشکران به این نتیجه رسیدند که این قضیه به گسترش مسلمانان کمک می‌کند لذا حدود سال پنجم بعثت، جلسه‌ای گذاشته و در آن بنا گذاشتند که هر قبیله‌ای، سختگیری و شکنجه بر نومسلمانان همان قبیله را به عهده گیرد تا درگیری بین طوائف ایجاد نشود. (السیره النبویه، ج1، ص268-269؛ مناقب آل ابی‌طالب، ج1، ص54) در نتیجه اوضاع به شدت بر مسلمانان سخت شد. در این شرایط غیرقابل تحمل، پیامبراکرم(ص) به مسلمانان مکه فرمود تا برای رهایی از آزار مشرکان به سرزمین حبشه هجرت کنند؛ چرا که حاکم آن سرزمین نیرومند و دادگر است. (السیره النبویه، ج1، ص321؛ تاریخ الطبری، ج2، ص70) آنان به فرماندهی جعفر، خاک مکه را ترک کردند. با رفتن مسلمانان به حبشه، پیام اسلام از محدوده مکه فراتر رفت و از سوی دیگر، مسلمانان دور از دسترس مشرکان، به بازسازی تشکیلاتی پرداختند و حتی امکان تبلیغ اسلام و تثبیت و تقویت آن فراهم شد. رفتن این عده بر مشکران بسیار گران آمد، تا جایی که هیئتی را برای بازگرداندن آنان فرستادند. (ر.ک: السره النبویه، ج1، ص221) این در حالی بود که پیامبر(ص) همراه آنان نبود. در این جریان، موفقیتی نصیب مشرکان نشد.

محاصره اقتصادی و سیاسی پیروان پیامبر، از دیگر تلاش‌های مشرکان برای جلوگیری از رشد روزافزون اسلام بود. پیروان پیامبر(ص) در دره‌ای به نام شعب ابی‌طالب مسکن گزیدند و هرگونه مبادله و خرید و فروش غیر مسلمانان با مسلمانان ممنوع اعلام شد. این محاصره سه سال طول کشید. فشار و سخت‌گیری به حدی رسید که ناله جگر خراش فرزندان بنی‌هاشم به هوا خاست. جوانان و مردان، با خوردن تنها یک خرما روز خویش را سپری می‌کردند. در تمام این سه سال، تنها در ماه‌های حرام، بنی‌هاشم از شعب بیرون می‌آمدند و داد و ستد اندکی می‌کردند و باز می‌گشتند. تنها در همین ماه‌ها پیامبر(ص) فرصت نشر و پخش آیین خویش را می‌یافتند. این وضعیت پس از سه سال پایان پذیرفت.

روایات مربوط به ارتباط اهالی مدینه با پیامبر متفاوت است. آنچه پذیرفتنی است اینکه، اولین ارتباط آنها با پیامبر(ص)، گویا در سال هشتم بعثت است که سران خزرج برای جمع‌آوری نیرو علیه اوسیان به مکه آمدند، اما سران شرک آنها را از هرگونه کمکی نا امید ساختند و علت را درگیری و بحران با پیامبر دانستند. این سفر در ماه حرام بود و پیامبر در مسجدالحرام بودند. تعدادی از آنها در این سفر به گفت‌وگو با پیامبر پرداخته و به اسلام متمایل شدند، در سال بعد تعدادی از ایشان دیداری با پیامبر(ص) برگزار کرده و به او ایمان آوردند. در موسم حج سال بعد، دوازده نفر در عقبه با او پیمان بسته و از حضرت برای هجرت به مدینه دعوت کردند و به ایشان گفتند ما سالهاست برای حاکمیت بر مدینه دچار نزاع هستیم؛ شما می‌توانید راه حل مدینه باشید. حضرت پذیرش دعوت را موکول به اسلام اهالی و دعوت عمومی کردند؛ از این رو آنها از حضرت درخواست مُبلغ کردند که ایشان مصعب بن عمیر را اعزام کردند.(الطبقات الکبری، ج3، ص118؛ تاریخ الطبری، ج2، ص84-88) این تلاش‌ها به پیمان دوم عقبه انجامید. در این پیمان، هم پیمانان یثربی رسول‌الله(ص) تعهد سپردند همانگونه که از زنان و فرزندان خویش دفاع می‌کنند از او نیز دفاع کنند (تاریخ الطبری، ج2، ص92-93) مشرکان از اینکه حضرت، پایگاه دومی به دست آورده سخت هراسان شدند؛ زیرا تمام نقشه‌های خود را در جلوگیری از پیشرفت اسلام نقش بر آب می‌دیدند.

جلسه مشورتی در دارالندوه برگزار شد و نتیجه این نشست آن شد که از هر قبیله افرادی برگزیده شوند و شبانه به خانه پیامبر یورش برند و او را قطعه قطعه کنند. خداوند رسول گرامی(ص) را از این نقشه شوم آگاه ساخت و او را مأمور به هجرت کرد. علی(ع) بر بستر پیامبر(ص) جایگزین شد و حضرت، شبانه مکه را ترک گفت. (تاریخ الطبری، ج2، ص98-99)

هنگامی که مشرکان به خانه پیامبر(ص) هجوم آوردند، علی(ع) را دیدند که ایثارگرانه به جای پیامبر(ص) در بستر آرمیده است. و این گونه توطئه مشرکان خنثی شد و پیامبر پای به مدینه گذاشت. با هجرت پیامبر به مدینه، ضربه محکمی به مشرکان و یهود وارد آمد و مکه در شوک فرو رفت.

علیرضا مترصد


یهودیان را آزمندترین مردم به زندگی و حتی حریص‌تر از کسانی که شرک می‌ورزند خواهی یافت. هر یک از ایشان آرزو دارد که کاش هزار سال عمر کند، با آنکه اگر چنین عمری هم به او داده شود، وی را از عذاب دور نتواند داشت. (بقره/96)

یهودیان برای جلوگیری از گسترش قدرت و حاکمیت پیامبر(ص) در سمت شمال مدینه که به قدس می‌رسد، سر راه پیامبر(ص) مانع گذاری کردند. نبی اکرم(ص) برای رد شدن از این موانع فرصت محدودی داشتند و این استحکامات توانست حرکت ایشان را محدود کند. در سیزده سالی که پیامبر(ص) در مکه بودند، هم فاقد قدرت بودند و هم به دلیل شرایط حاکم بر مکه، حتی حق دفاع و پاسخ به آزارها و شکنجه‌ها را نداشتند؛ چرا که در مکه همه با هم قوم و خویش بودند. مشرکان هنگامی که حضرت را آزار می‌دادند و پاسخ نمی‌دیدند، احساسات کینه توزانه‌شان فروکش می‌کرد و حتی خود به مداوای حضرت می‌پرداختند. حضرت محبوب آنان بود. چون پیش از بعثت به همگی‌شان خدمت کرده بود. اگر چنین لطافتی از سوی پیامبر(ص) نبود، در همان آغازین روزهای رسالت، درگیری بین آنان آغاز و حضرت شکست خورده از میدان خارج شد. آنان در آخر نیز که تصمیم به قتل او گرفتند، درصدد قتل پنهانی حضرت بودند؛ زیرا اگر آشکارا دست به چنین کاری می‌زدند، همان مردم مشرک به حمایت از پیامبر(ص) برمی‌خاستند، چون هنوز حضرت را از خودشان می‌دانستند و خوبی‌های بسیاری از ایشان دیده بودند اینان همان مردم اهل مکه بودند که اموال خویش را نزد او به امانت می‌گذاردند. این ارتباطات فردی و شهری و عاطفی هنوز به هم نخورده است و همین، سران باطل را از هرگونه اقدام آشکار، بازمی‌داشت. اما هنگامی که پیامبر(ص) به مدینه آمدند، دیگر برای مکیان، مدینه اردوگاه دشمن شد و مکه اردوی خودی و تهاجم به ایشان آغاز شد. یهود از این زمینه پیش آمده نهایت استفاده را کرد. از این روی با ورود حضرت به مدینه، خداوند متعال فرمود:

به کسانی که جنگ بر آنان تحمیل گردیده، اجازه جهاد داده شده است . چرا که مورد ستم قرار گرفته اند. و به یقین خدا بر یاری آنها تواناست . (حج/39)

از این به بعد پیامبر باید شمشر بردارد؛ چون اگر اینجا هم دفاع نکند، آنها مدینه را به آتش می‌کشند.

قدرت و حکومت نبی‌اکرم(ص) از مدینه آغاز می‌شود و گسترش می‌یابد؛ بنابراین موتور عملیات آشکار یهود از همین جا آغاز به کار می‌کند.

پیمان فریبکارانه یهود با پیامبر (ص)

اسلام در سال هشتم بعثت،‌ وارد مدینه شد و پیامبر(ص) سال سیزدهم، هجرت کردند. یهودیان مدینه پنج سال فرصت تحقیق بیشتر و نزدیک‌تر درباره پیامبر(ص) و اسلام دارند. آنان افراد فراوانی در مکه داشتند که پیامبر را هنگام ولادت بیابند؛ اما با این حال هنگامی که نبی اکرم وارد مدینه می‌شوند، هیئتی از سه قبیله یهودی بنی‌قریظه، بنی‌نضیر و بنی‌قینقاع خدمت حضرت رسیدند و به پیامبر گفتند: مردم را به چه می‌خوانی؟ فرمود: به گواهی دادن به توحید و رسالت خودم. من کسی هستم که نامم را در تورات می‌یابید و علمایتان گفته‌اند که از مکه ظهور می‌کنم و به این حره (مدینه) کوچ می‌کنم... یهودیان گفتند: آنچه گفتی شنیدیم. اکنون آمده‌ایم با تو صلح کنیم که به سود یا زیان تو نباشیم و کسی را علیه تو یاری نکنیم و متعرض یارانت نشویم. تو هم متعرض ما و دوستانمان نشوی تا بینیم کار تو و قومت به کجا می‌انجامد. پیامبر پذیرفت و قراردادی نوشته شد که یهود نباید علیه پیامبر یا یکی از یارانش به زبان، دست، اسلحه، مرکب، نه پنهانی و نه آشکارا، نه در شب و نه روز اقدامی انجام دهد...

اگر یهود این تعهدات را نادیده بگیرد، رسول خدا می‌تواند خون ایشان را بریزد. زن و فرزندانشان را اسیر و اموالشان را غنیمت بگیرد و پیامبر(ص) برای هر کدام از این قبایل قراردادی جداگانه نوشت. (اعلام الوری، ج1، ص1570158؛ مکاتیب‌الرسول، ج1، ص260)

خداوند در قرآن درباره یهود می‌فرماید:

دشمن‌ترین مردم نسبت به کسانی که ایمان آورده‌اند، یهود و مشرکان را می‌یابی. (مائده/82)

شگرد یهود این بود که پیش از آنکه عملیاتی را ضد پیامبر راه اندازد، مشرکان را به میدان بیاورد. اینکه در این آیه، الذین أشرکوا را به واو به یهود عطف می‌کند، نشان از نوعی تبعیت دارد. یهود محور اصلی است و دشمنی مشرکان نسبت به یهود تبعی است. یعنی اگر موتور اصلی خاموش شود، عملیات تبعی هم خاموش خواهد شد. (امروز نیز یهود با ایجاد فرقه‌های انحرافی چون صهیونیسم مسیحی و بهائیت و فراماسونری لایه‌های ظاهری ایجاد می‌کنند و خود پشت نقاب‌های ساختگی پنهان می‌شوند.)

در عملیات مشرکان بر ضد پیغمبر(ص) باید سرنخ‌های توطئه یهود در مکه را بیابیم، این امر، در جنگ احد و خندق روشن‌ است؛ اما در جنگ بدر باید بسیار دقت کرد تا سرنخ را یافت.

علیرضا مترصد


و آنگاه که فرستاده‌ای از جانب خداوند برایشان آمد، که آنچه را با آنان بود، تصدیق می‌داشت، گروهی از اهل کتاب، کتاب خدا را پشت سر افکندند؛ چنانکه گویی از آن هیچ نمی‌دانند. (بقره، آیه 101)

1. سجده به بت‌های قریش

کافران قریش، از عالمان یهود یثرب درباره رسول خدا(ص) و ادعای نبوت و درستی و نادرستی آن پرسیدند. آنان به فرستادگان قریش پرسش‌هایی دادند که از رسول خدا پاسخ آن را درخواست کنند. پیامبر(ص) پرسش‌های آنان را پاسخ گفت، اما در ایمان مشرکان و یهود تأثیری نداشت. پس از هجرت رسول خدا(ص) به مدینه، گروهی از بزرگان یهود به مکه رفتند. مشرکان از آنان پرسیدند: دین ما مشرکان بهتر است یا محمد(ص)؟‌ عالمان یهود گفتند: دین شما بت‌پرستان، از آیین محمد(ص) برتر است و شما راه یافته‌تر از او و پیروانش هستید (السیره النبویه، ج1، ص562) برخی مفسران شأن نزول آیه ذیل را همین واقعه می‌دانند:

آیا کسانی را که نصیبی از کتاب داده شده‌، ندیده‌ای که به جبت و طاغوت ایمان می‌آورند و درباره کافران می‌گویند که راه اینان از راه مؤمنان به هدایت نزدیک‌تر است. (نساء/51)

حتی یهودیان به بت‌های قریش سجده کردند تا به آنان اطمینان دهند. (التبیان، ج3، ص223؛ مجمع‌البیان،‌ج3، ص106)

2. انگیزش خشم جاهلی

یهود می‌دانستند که اتحاد قبایل داخلی مدینه، اوس و خزرج، بر رشد و گسترش اسلام تأثیر بسیار دارد. از این روی با یادآوری جنگ‌های داخلی اوس و خرزج با یکدیگر که در دوران جاهلیت رخ داده بود، خشم آنان را نسبت به هم دوباره بر می‌انگیختند. (السیره النبویه، ج1، ص555-556) رسول خدا(ص) با یادآوری هدایت الهی و نجات آنان از کفر و ایجاد الفت بین دل‌ها به وسیله اسلام، آنان را هوشیار می‌کرد که گرفتار وسوسه‌های شیطانی شده‌اند و نقشه دشمن در کمینشان بوده است. قرآن، یهودیان و نیز مسلمانان این گونه فریب خورده را سرزنش کرده است. (ر.ک: تفسیر آیات 99آل عمران به بعد.)

3. تحریف

یهود با بهره گیری از ابزار تحریف، دست به تغییر و تفسیر دگرگونه علائم پیامبر آخرالزمان در کتاب‌های خویش زد تا از گرایش پیروان خویش به پیامبر اسلام(ص) جلوگیری کند. قرآن به این عملیات یهود اشاره کرده، می‌فرماید:

آیا طمع می‌دارید که به شما ایمان بیاورند، و حال آنکه گروهی از ایشان کلام خدا را می‌شنیدند و با آنکه حقیقت آن را می‌یافتند تحریفش می‌کردند و از کار خویش آگاه بودند؟ و چون با مؤمنان دیدار کنند، گویند: ما هم ایمان آورده‌ایم. و چون با یکدیگر خلوت کنند گویند: آیا با آنان از دانشی که خدا به شما ارزانی داشته سخن می‌گویید، تا به یاری آن در نزد پروردگارتان بر شما حجت آرند؟ آیا به عقل در نمی‌یابید؟ (بقره/75تا79)

4. ایجاد تردید

از دیگر ابزارهای یهود، برای بازداشتن مردم از روی آوردن به اسلام، ایجاد شک و تردید در عقیده مسلمانان بود. آنان برای این کار از راه‌های مختلف وارد می‌شدند تعدادی از آنان قرار گذاشتند که اول روز به آنچه بر محمد(ص) نازل شده، به زبان ایمان می‌آوریم و آخر روز به آن کافر می‌شویم و می‌گوییم ما کتاب‌های خود را بررسی و با دانشمندانمان مشورت کردیم و دیدیم محمد(ص) کسی نیست که ما گمان می‌کردیم و دروغ او و نادرستی آیینش بر ما آشکار شد. این کار باعث می‌شود مسلمانان شک کنند و چون ما را اهل کتاب و عالم‌تر از خود می‌دانند، آن‌گاه از دین خود باز خواهند گشت. قرآن به این ابزار یهود اشاره می‌کند و نقشه آنان را نقش بر آب می‌کند. (آل عمران/72؛ ر.ک: مجمع‌البیان، ج2، ص320-322) داستان تغییر قبله یکی از این موارد بود که بحران سختی را بر مدینه و مسلمانان حاکم ساخت؛ به گونه‌ای که نبی‌اکرم منتظر حل بحران از سوی خداوند متعالی بودند که با تغییر قبله و پاسخ خداوند به شبهاتی که آنها پس از تغییر ایجاد خواهند نمود این بحران در مدینه پایان یافت. (بقره، آیه 144-150)

5. تمسخر

اهل کتاب از ابزار تمسخر بهره بسیار می‌بردند. قرآن به این نکته اشاره کرده، می‌فرماید:

ای کسانی که ایمان آورده‌اید، اهل کتاب را که دین شما را به مسخره و بازی می‌گیرند. و نیز کافران را به دوستی بر مگزینید و اگر ایمان آورده‌اید، از خدا بترسید. و چون بانگ نماز کنید، آن را به مسخره و بازیچه گیرند، زیرا مردمی هستند که نمی‌اندیشند. (مائده/57و58)

6. فریب

یکی از تلاش‌های یهود، توطئه برای شخص پیامبر و خدشه در دین و ایمان آن حضرت بود. آنان گمان می‌کردند می‌توانند پیامبر را فریب داده، یا تطمیع کنند. از این روی به حضور پیامبر آمده، گفتند: ما بزرگان و عالمان یهود هستیم و اگر از تو پیروی کنیم، همه یهود به تو می‌گروند و با ما مخالفتی نخواهند کرد. تنها شرط این است که میان ما و گروهی دیگر که نزاعی وجود دارد، داوری کنی و به سود ما حکم کنی. آنان درصدد فریب و بی اعتبار ساختن حکم پیامبر بودند. اما پیامبر(ص) از این کار روی گرداند. قرآن درباره این توطئه سخن گفته و پیامبر را از فتنه‌جویان بر حذر داشته است:

میانشان بر وفق آنچه خدا نازل کرده است حکم کن و از خواهش‌هاشان پیروی مکن و از ایشان بپرهیز که مبادا بفریبندت تا از بعضی چیزهایی که خدا بر تو نازل کرده است سرباز زنی و اگر رویگردان شدند، بدان که خدا می‌خواهد آنان را به پاداش برخی گناهانشان عقوبت کند، و هر آینه بسیاری از مردم نافرمانند. (مائده/57و58)

علیرضا مترصد


یهود گفتند: آتش دوزخ جز چند روزی ما را نسوزاند. بگو: آیا با خدا چنین پیمانی بسته‌اید، تا او خلاف پیمان خود نکند؟ یا آنکه از روی نادانی چنین نسبتی به خدا می‌دهید؟ (بقره/80)

با هجرت پیامبر به مدینه، مکه در شوک فرو رفت. پیامبر در مدینه درصدد تشکیل حکومت بودند. اهل مکه حکومت نادیده بودند و جنگ‌هایشان همواره داخلی بود. اینجا تفکر یهود به کمک مشرکان می‌آید. ابوجهل پیشنهاد تهاجم به مدینه را می‌دهد و نامه‌ای برای پیامبر(ص) می‌نویسد و در آن، حضرت را تهدید می‌کند. این نامه 29 روز پیش از جنگ بدر به دست پیامبر(ص) می‌رسد. (الاحتجاج، ج1، ص40؛ تفسیر الامام العسگری (ع)، ص294-295) با دقت در فرازهای این نامه، که بسیار فراتر از سطح شعور عرب جاهلی است، می‌توان به این نتیجه رسید که این سخنان از سوی جریانی که ما آن را یهود می‌دانیم به ابوجهل القا شده است.

1. جنگ بدر

مستشرقان بر اسلام اشکال گرفته‌اند که اسلام دین شمشیر بوده و محمد(ص) دین خویش را با زور شمشیر پیش برده است. اینان همه تاریخ را نادیده گرفته‌اند و تنها جنگ بدر را نشانه رفته‌اند و در علت جنگ بدر گفته‌اند: پیامبر(ص) راه کاروان‌های تجاری قریش را بست تا آنها از نظر اقتصادی در تنگنا قرار گیرند و مجبور به پذیرش اسلام شوند سپس مشرکان برای دفاع از خود برخاستند و پیامبر(ص) همه را کشت. با بررسی جنگ بدر درخواهیم یافت که این جنگ، تهاجم نبوده و به راستی حکم دفاع داشته است.

این جنگ برای مشرکان دشوار است. آنان باید نیرو راه بیندازند و صدها کیلومتر از شهر خارج شوند. آنها انسان‌های عیاشی بودند؛ برای جنگیدن نیازمند آذوقه و مرکب بوده، به ساز و برگ فراوان محتاجند. با توجه به اینکه نیروی مرکزی در مکه وجود نداشت، سران شرک جمع شدند و کاروانی تجاری راه انداختند تا سود آن صرف مخارج جنگ با مدینه شود. مبارزان جنگ بدر، بیشتر سرمایه‌گذاران همان کاروان بودند.

خداوند به پیامبر(ص) مأموریت جهاد می‌دهد:

به کسانی که به جنگ بر سرشان تاخت آورده‌اند و مورد ستم قرار گرفته‌اند، رخصت داده شد و خدا بر پیروز گردانیدنشان تواناست. (حج/39)

ابوسفیان می‌خواست کاروان رادر بدر نگهدارد که دریافت پیامبر(ص) و سپاهیانش کاروان را ره‌گیری کرده‌اند و از مسیر و زمان عبور او آگاهند. به ناچار کاروان را از کنار دریا عبور داده، مدینه را رد کرد و گریخت. در بازگشت نیز ابوسفیان، جاده اصلی رارها کرد و از نقطه‌ای کنار دریا، مدینه را پشت سر گذاشت. آنان درمنطقه‌ای به نام بدر به جاده کنار دریا بازگشته، در ضمن پیکی به مکه فرستاد که مکیان محافظانی برای کاروان بفرستند. لشگر حفاظتی مکه از جاده اصلی حرکت می‌کردند و لذا با کاروان برخورد نکردند و در عوض آن با سپاه اسلام موجه شدند.

حضرت توانسته بود از مدینه برای این عملیات، 313 تن را همراه خویش کند. شمار بسیاری، از جنگ سر برتافتند و بهانه کردند که اگر به سبب غنیمت گرفتن است، ما نمی‌آییم، (المغازی، ج1، ص131-132) چه بسا آیه :

جنگ بر شما مقرر شد. در حالی که آن را ناخوش دارید شاید چیزی را ناخوش بدارید و در آن خیر شما باشد و شاید چیزی را دوست داشته باشید و برایتان ناپسند افتد. خدا می‌داند و شما نمی‌دانید. (بقره/216)

دلالت بر این نکته دارد که در واقع آنان می‌ترسیدند.

برخی می‌گویند جمعیت مدینه در آن زمان اندک بوده است، اما این درست نیست؛ چون در سال بعد، از همین مدینه، هزار نیرو برای جنگ احد رهسپار شدند و پس از آن در عملیات خندق سه هزار نفر و در عملیات خیبر شش هزار نفر شرکت جستند. پس باید گفت مدینه جمعیت دارد، اما میزان مقبولیت پیامبر(ص) در بین مردم هنوز، کم است و به تدریج بیشتر می‌شود. هنگامی که رسول خدا(ص) به یثرب قدم گذاشت، هنوز گروهای زیادی از ساکنان این شهر اسلام را نپذیرفته بودند و طبیعتاً در آغاز هجرت، مسلمانان در اقلیت بودند. آن زمان در این شهر، گروه‌هایی از مشرکان و یهودیان و... زندگی می‌کردند و حتی پیامبر را نیز آزار می‌دادند، اما ایشان مأمور به صبر بود. (تاریخ المدینه المنوره، ج2، ص458-459)

آغاز فروپاشی کفر

نیروهای پیامبر(ص) یک یا دو اسب با خود آورده بودند. (تفسیر العیاشی، ج2، ص54؛ تاریخ الطبری، ج2، ص172) هر چند نفر یک شتر داشتند و چون صد کیلومتر راه در پیش بود، به نوبت سوار شتر می‌شدند. بیش از سه چهارم سپاه شمشیر نداشتند. (مناقب آل ابی طالب، ج1، ص162) و به دلیل مشکل مالی، با خود چوب آورده بودند. (شرح نهج‌البلاغه، ج14، ص118)

قبل از اینکه سپاه اسلام به بدر برسد و در حالی که همه در انتظار کاروان تجاری بودند، پیامبر(ص) از طریق وحی با خبر شد که کاروان گریخته و در عوض آن، بزرگان مشرکان، غرق در سلاح در آن منطقه ایستاده‌اند. پیامبر(ص) با اعلام وضعیت جدید، آنان را به مشاوره خواست و فرمود: با این سپاه بجنگیم یا نه؟ در این لحظه که ترس و هراس بر سپاه مسلمین چیره شده بود، ابوبکر برخاست و گفت: اینان قریش و متکبران آنان‌اند، کفرشان را ایمانی نبوده است. و عزتشان را ذلتی نیامده است. ما نیز به هیئت جنگ بیرون نیامده‌ایم. حضرت به او فرمود: بنشین. سپس عمر برخاست و سخنان ابوبکر را تکرار کرد. حضرت او را هم امر به نشستن کرد. بعد از این دو، مقداد برخاست و گفت: یا رسول‌الله اینان قریش و متکبرانشان هستند. و ما به تو ایمان آورده و تصدیقت کرده‌ایم و شهادت می‌دهیم آنچه از جانب خدا آورده‌ای حق است. اگر امر کنی که این صخره سخت را بشکافیم، می‌شکافیم و آن سخن بنی‌اسرائیل به موسی را به تو نخواهم گفت که گفتند:

ای موسی، تا وقتی که جباران در آنجایند، هرگز بدان شهر داخل نخواهیم شد ما اینجا می‌نشینیم، تو و پروردگارت بروید و نبرد کنید. (مائده/24)

بلکه ما می‌‌گوییم: تو و پروردگارت بجنگید و ما نیز همراه شما خواهیم جنگید. صورت پیامبر(ص) از این سخنان روشن شد و او را دعا کرد. سپس حضرت رو به انصار کردند و از آنان مشورت خواستند. سعدبن معاذ برخاست و سخنانی حماسی، در خصوص جنگ با مشرکان و تأیید سخنان مقداد گفت. (تفسیر القمی، ج1، ص258-259؛ المغازی، ج1، ص48-49؛ الدرالمنشور، ج3، ص163)

مشرکان تصور هم نمی‌کردند که این گونه با پیامبراکرم(ص) روبه‌رو شوند. آنها خیال می‌کردند می‌توانند نیروهای محدود اسلام را به آسانی قلع و قمع کنند. رسم دیرینه عرب، در آغاز جنگ، نبردهای تن به تن بود و پس از آن، حمله عمومی آغاز می‌شد. سه تن از دلاوران قریش بیرون آمدند و هماورد طلبیدند: عتیه، شیبه، ولید. این سه، در حالی که غرق در سلاح بودند، در وسط میدان غرش کنان هماوردطلبی می‌کردند. (یکی از زخمی‌های جنگ بدر، عمرو بن عبدود است اما صحبتی از او در جنگ بدر نیست. در حالی که در جنگ خندق بسیار از او یاد می‌شود. در اینجا شخصیت عتبه و شیبه و ولید به حدی بزرگ است که نوبت به عمربن عبدود نمی‌رسید.)

پیامبر اکرم(ص)، علی(ع) و حمزه و عبیده را که همگی از بستگان اویند،‌ (حمزه، عموی پیامبر(ص) و علی(ع) و عبیده،‌پسر عموهای پیامبرند) به میدان می‌فرستد؛ امیرمؤمنان(ع) ولید را به هلاکت رساند و به یاری حمزه شتافت و در کشتن عتبه شرکت جست. آن‌گاه همراه حمزه به سراغ هماورد عبیده رفت و شبیه را نیز به هلاکت رساند. (ر.ک: الارشاد، ج1، ص67؛ تفسیر القمی، ج1، ص265؛ شرح نهج‌البلاغه، ج13، ص283) در خصوص اینکه هماورد حمزه، عتبه بوده یا شیبه، اختلاف است ولیکن آنچه مسلم است این است که علی(ع) در قتل هر سه این افراد که از بستگان نزدیک معاویه بودند شرکت داشته و بعدها در زمان خلافتش در نامه‌ای به معاویه، به این عمل خویش افتخار می‌کند. (شرح نهج‌البلاغه، ج13، ص283)

از میان سه مجاهد مسلمان، عبیده زخم شدیدی برداشته به هنگام مراجعت از بدر شربت شهادت نوشید. حمزه و علی(ع) بدن مجروح عبیده را به عقب برگرداندند. او به رسول‌الله(ص) عرض کرد: آیا من شهیدم؟ فرمود: بله تو نخستین شهید اهل بیت من هستی. عبیده گفت: اگر عموی تو زنده بود می‌فهمید که من اولاترم به او. حضرت فرمود: کدام عمویم؟ عبیده گفت: ابوطالب که سروده بود: ‌ما با فرزندان و زنانمان از محمد حمایت می‌کنیم و...

حضرت فرمود: آیا در حالی که فرزند او چون شیر با دشمنان می‌جنگد و فرزند دیگرش در جهاد در راه خدا به حبشه رفته است، درباره او چنین می‌گویی؟! عبیده گفت: آیا با این حال من، بر من عتاب می‌کنی؟! حضرت فرمود: نه، بر تو عتاب نمی‌کنم، ولی تو نام عمویم را بردی و من بدان جهت آزرده شدم . از این غضب پیامبر دراین وضعیت، می‌توان پی برد که بر خلاف آنچه بعضی می‌پندارند، ابوطالب در کمال ایمان به خدا و رسولش بوده و نزد ایشان احترام بسیار داشته است. (ر.ک: تفسیر القمی، ج1، ص265؛ شرح نهج‌البلاغه، ج14، ص80) با به خاک افتادن یلان قریش، سپاه اسلام نیرو گرفت و به دستور پیامبر(ص) بر ارتش کفر که روحیه‌اش به شدت رو به افول نهاده بود هجوم برد و جنگ سختی درگرفت و سپاه شرک درهم ریخت و مشرکان یک به یک از دم تیغ گذرانده شدند. (الارشاد، ج1، ص69)

اسیرگیری، تخلف از فرمان پیامبر(ص)

سپاه مکه مجموعه‌ای از سران شرک و سرمایه‌داران بزرگ مکه بودند که سردمدار مبازره با اسلام بوده، مانع پیوستن توده‌های مردم به اسلام بودند و اگر سد این مجموعه‌ درهم می‌شکست، اسلام به سرعت تمام شبه جزیره را فرا می‌گرفت (دقیقاً این اتفاق، بعد از فتح رخ داد) و جنگ و کشتارهای بعدی توسط آنها رخ نمی‌داد. اگر مسلمین دارای بصیرت کافی بوده و تابع دستورات پیامبر(ص)بودند، در همین کارزار اول، کار مشرکان تمام می‌شد؛ متأسفانه نیروهای پیامبر(ص) دارای چنان بصیرتی نبودند چرا که ساعتی بعد از منهدم شدن سپاه کفر که بهترین فرصت برای قلع و قمع سران شرک بود، به ناگاه بدون اینکه فرمانی در این زمینه، از سوی پیامبر(ص) صادر شده باشد، جنگ تعطیل شد. علت این امر هم، به اسارت گرفته شدن شماری از مشرکان بود وقتی هفتاد نفر از مشرکان به اسارت گرفته شوند، طبیعی ست که بیشتر نیروی سیصد نفری مسلمانان، صرف نگهداری و حفاظت از آن اسراء شده و جنگ خود بخود تعطیل شود و باقی مشرکان بتوانند از معرکه فرار کرده جان به در برند. آیه نازل شده در این زمینه، بیانی روشن از عمق فاجعه بود:

برای هیچ پیامبری نسزد که اسیران داشته باشد تا که در روی زمین کشتار بسیار کند. شما متاع این جهان را می‌خواهید و خدا آخرت را می‌خواهد، و او پیروزمند و حکیم است. اگر پیش از این از جانب خدا حکمی نشده بود، به سبب آنچه که گرفته بودید، عذابی بزرگ به شما می‌رسد. (انفال/67و68)

نقش یهود

بعضی، طمع برخی مسلمین در سپاه اسلام را، مسبب و مشوق اسیرگیری دانسته‌اند؛ در این خصوص نقل شده بعضی از انصار نزد پیامبر(ص) آمدند و از وی خواستند که از کشتن اسیران صرف نظر کرده،‌ در عوض گرفتن فدیه، آنها را آزاد نماید و بر این خواسته خویش پای فشردند پیامبر(ص) در پاسخ آنها فرمودند: اگر چنین کنیم، سال دیگر به تعدادشان کشته می‌دهیم. آنها گفتند: باکی نیست، امسال از آنان فدیه می‌گیریم و سود دنیا می بریم و در سال آینده شهید می‌شویم و به بهشت می‌رویم. (تفسیر القمی،‌ج1، ص126. 270)

پذیرفتن این مطلب که مردم عادی، گوشه چشمی هم به دنیا داشته باشند، امر سختی نیست ولیکن تمرد از امر پیامبر(ص) آن هم از سوی سلحشوران بدری، بسیار بعید به نظر می‌رسد؛‌ پس باید به دنبال دلیلی ظریفتر بگردیم. جریانی که دائماً در مدینه از سوی یهود پی‌گیری می‌شد، این بود که نبی اکرم(ص) پیروزی‌های زودرس نداشته باشد. اگر مشرکان در بدر نابود می‌شدند،‌یهود به سرعت سقوط می‌کرد و منافقان نیز نمی‌توانستند آنان را یاری کنند. نفاق داخل مدینه نیاز به زمان داشت پس نهضت اسلامی باید به تأخیر بیفتد؛ بنابراین، می‌بایست در میان یهود و نفاق داخل مدینه، به دنبال عوامل این نافرمانی گشت، چرا که تنها آنها، از این امر سود می‌بردند. این مسلم است که یهود نمی‌توانستند در این خصوص فعالیت مستقیم داشته باشند؛ پس چه کسانی، عامل مستقیم ایجاد جو اسیر گیری در بین مسلمین بوده‌اند؟

از آنچا که گزارشات تاریخی، در این زمینه چندان گویا نیست، برای پاسخ به این سؤال باید در امور پیرامونی نبرد بدر دقت نمود. در اینجا رد پای این جریان را در داستانی از طبری که ابن ابی الحدید هم آن را آورده،‌ پی می‌گیریم. او پس از اینکه درخواست قریش از ابوبکر و عمر را برای پادرمیانی در خصوص اسراء نقل می‌کند، در ادامه می‌افزاید:

پس از جنگ، بین عمر و ابابکر، در کشتن یا زنده نگه‌داشتن آنان، اختلاف شد. گروهی طرفدار ابابکر و گروهی طرفدار عمر بودند. پیامبر از خیمه بیرون آمد و فرمود:‌درباره این دو دوست خود (عمر و ابابکر) چه می‌گویید. آنان را آزاد بگذارید که برای هر کدام مثلی است. ابوبکر مانند میکائیل در میان فرشتگان است که خوشنودی و عفو خداوند را برای بندگان فرو می‌آورد و مثل او میان پیامبران، همچون ابراهیم است که میان قوم خود. از عسل نرم‌تر و شیرین‌تر بود. قومش برای او آتش افروخت و او را در آن افکند با وجود این فقط می‌گفت: اف لکم ولما تعبدون من دون الله أفلا تعقلون؛ (انبیاء/67) (اف بر شما و آنچه که جز ذات مقدس پروردگار یکتا می‌پرستید؛‌ آیا جا ندارد که تعقل و تفکر نمایید؟!) او به پیشگاه خداوند عرضه می‌داشت: فمن تبعنی فإنه منی ومن عصانی فإنک غفور رحیم؛‌ (ابراهیم/36) (پس کسی که پیرو من شود از من و شخصی که از من نافرمانی کند تو بخشنده و مهربانی) و همچون حضرت عیسی‌(ع) است که عرضه می‌داشت: إن تعذبهم فإنهم عبادک و إن تغفر لهم فإنک أنت العزیز الحکیم؛ (مائده/118) (اگر آنان را بیامرزی حتما تو عزتمند و حکمران می‌باشی.) مثل عمر میان فرشتگان مانند جبرئیل است که به خشم و غضب خداوند بر دشمنان خدا نازل می‌شود و مثل او میان پیامبران مانند نوح است که بر قوم خود از سنگ هم سخت‌تر بود که عرضه می‌داشت: و قال نوح رب لا تذر علی الأرض من الکافرین دیارا؛ (نوح/26) (و نوح گفت: ای پروردگار من، بر روی زمین هیچ یک از کافران را مگذار.) و با این نفرین، خداوند همه اهل زمین را غرق کرد... آن‌گاه پیامبر فدیه پرداختن اسراء را پذیرفت و بعد فرمود: اگر روز بدر عذاب نازل می‌شد،‌ هیچ کس جز عمر از آن رهایی نمی‌یافت.

ابن ابی‌الحدید بعداز نقل این داستان، می‌گوید: این آیه که پیامبر اکرم(ص) خواندند که إن تعذبهم فإنهم عبادک و إن تغفر لهم فإنک أنت العزیز الحکیم؛ (مائده/118) در سوره مائده است و این سوره در آخر عمر پیامبر(ص) نازل شده؛‌ در حالی که جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است پس چگونه می‌توان پذیرفت که پیامبر(ص) به این آیه استدلال کرده باشد؟! سپس وی در متن و درستی این حدیث تردید می‌کند. (شرح النهج‌البلاغه،‌ج14، ص173-175)

در هیچ منبع تاریخی نیامده که رسول‌الله(ص) در خصوص فرجام اسراء اصحاب را به شور دعوت کرده و نظر آنها را طلب کرده باشد؛‌ و اساساً جای این سؤال هست که چرا تنها این دو تن، نزد پیامبر(ص) در این مورد سخن گفته‌اند؟ چرا در این داستان، از افراد دیگری چون علی(ع) و مقداد نامی برده نشده؟ (غیر از این دو فقط سعدبن معاذ، به اظهار رأی در خصوص اسراء مبادرت کرد و حکم به اعدام آنها داد. ولی این اظهار نظر از سوی او که بزرگ اوس بود، در واقع ابراز آمادگی برای حکم رسول الله(ص) و پذیرش همه عواقب آن بود (حتی اگر حکم ایشان، اعدام اسراء باشد)؛ گرچه علی الظاهر عمر در این رأی با سعد هم نظر بود، ولی از سخن دیگر عمر، واضح می‌شود که وی در ارائه حکم اعدام برای اسراء صادق نبود؛ عمر به هنگامی که سخن از کشتن اسراء می‌زد، خطاب به پیامبر(ص) گفت: به نظر من، عباس را بیاور و با دست خود گردنش را بزن و به علی بگو گردن برادرش عقیل را بزند و به هر کس بگو گردن اسیر کنار دستش را بزند (ر.ک: تاریخ الطبری، ج2، ص169؛ شرح نهج‌البلاغه،‌ج14، ص183) اگر صرفاً اظهار رأی مطرح بود، چرا تا این حد، از سوی این دو تن، اصرار برای به کرسی نشاندن نظرشان مطرح شد، آیا آنها نمی‌دانستند این نحوه اظهار رأی، که اولی شفاعت اسراء کند و بیرون رود و دومی داخل شده حکم به اعدام آنها دهد و تا چند نوبت، این عمل تکرار شود، موجب گستاخی عوام شد، جو تشنج پدید خواهد آورد و در نهایت، پیامبر(ص) نخواهد توانست نظرش را در خصوص اسراء اعمال کند؟ (با توجه به لحن عتاب آمیز آیه (ما کان لنبی ان یکون له اسری حتی یثخن...) و همچنین اعدام دو تن از اسیران به دستور پیامبر(ص) در میانه راه به هنگام مراجعت از بدر و قبل از پادرمیانی ابوبکر و عمر، چه بسا بتوان گفت که حکم الهی، اعدام حداقل تعدادی از اسراء بوده است) به هر حال در نتیجه این واقعه، دشمنان خونی اسلام نجات یافته و مجال یافتند که جنگ خونینی را در سال بعد، به راه اندازند. چهره‌هایی چون خالدبن ولید، عکرمه بن ابی جهل، طلحه بن ابی طلحه، سهیل بن عمرو که فرماندهان دو جناح و پرچمدار مشرکان در نبرد احد بودند، ‌از جمله‌ی اسرای بدر بودند. (المغازی، ج1، ص130) فراریان و آزادشدگان بدر، شخصیت‌های مهم قریش بودند که ذره‌ای در حقانیت پیامبر(ص) تردید نداشتند و لیکن عناد و کینه‌ای که نسبت به اسلام داشتند موجب شد به محض رهایی، آتش جنگ احد را برافروزند.

حال آیا از مجموع این امور نمی‌توان حدس زد که جریان اسیرگیری هم، برنامه‌ای حساب شده بود که توسط افرادی خاص از سپاه مسلمین پی‌گیری شده است؟

صرف نظر از این حاشیه بحرانی، جنگ بدر، برای مدینه بسیار شیرین بود پس از این جنگ مدنی‌ها به قدرت و کارایی اسلام ایمان آورده‌اند، باور کردند پیامبری که توانست این جنگ را پشت سر گذاشته، هفتاد تن از دشمن را یکشد و هفتاد تن اسیر بیاورد، می‌تواند مدینه را اداره کند.

یهود که متوجه بهبود وضعیت پیامبر(ص) در مدینه می‌شود، بلافاصله و برای شکستن این وضعیت، ‌نخستین نیروی خود را عملیاتی کرده و به نوعی عمل کرد که با پیامبر(ص) درگیر شود. برای این هدف، بنی قینقاع به شرارت علیه پیامبر(ص) و مسلمان‌ها پرداختند؛ به گونه‌ای که پیامبر(ص)راهی جز نبرد با آنها نداشت و به این ترتیب شیرینی پیروزی بدر، به تلخی بحران نبرد بنی‌قینقاع مبدل شد. تفصیل این بحث در بخش آینده خواهد آمد.

2. جنگ احد

دومین عملیات پیامبر(ص) با مشرکان، نبرد احد می‌باشد یهود به مکه آمدند وبا ابوسفیان گفت‌وگو نموده، او را تحریک کردند و قول دادند که در صورت عملیات دوباره، هماهنگ با آنان وارد جنگ خواهند شد. بسیاری از سرمایه‌گذاران و صاحبان کاروان تجاری مکه، در بدر کشته شدند و اموال بی‌صاحب شد، تعدادی نیز مجروح و تعدادی دیگر سرافکنده بازگشتند. در سال بعد ابوسفیان سه‌ هزار نیرو برای رزم گرد آورده، به همراه سه هزار نفر نیروی تدارکاتی و تعدادی نیز زن، سپاه شرک را دوباره به راه انداخت.

خبر این سپاه به پیامبر(ص) رسید. ایشان به مشورت با یاران پرداختند و فرمودند که مشرکان به جنگمان می‌آیند و باید تدبیر اندیشید. نخست خود پیامبر(ص) پیشنهاد دادند که در داخل مدینه بجنگیم و جنگ را به جنگ شهری تبدیل کنیم؛‌ چرا که مشرکان پرشمار و تجهیزات نظامی‌شان بیشتر است و در میدان‌های باز می‌توانند ما رادور بزنند و محاصره کنند؛ اما اگر در شهر بجنگیم، چون محل عملیات را می‌شناسیم وقتی دشمن وارد کوچه‌های مدینه شود، سازمان دشمن با تقسیم شدن، به هم خورده و تضعیف می‌گردد. از طرفی همه مردم شهر در این جنگ درگیر شده و ما می‌توانیم از تمام قوا استفاده بهینه کنیم (ر.ک: شرح نهج‌البلاغه، ج14، ص223) مشرکین، ادوات جنگ شهر، مثل منجنیق و ابزار آتش زدن و خراب کردن قلعه به همراه ندارند و جنگ آنها فقط جنگ شمشیر و تیر و نیزه است؛ لذا دلیل پیامبر(ص) کامل و با رعایت همه جانبه اصول و تاکتیک‌های نبرد بود؛ ولی برخی اصحاب، نظر ایشان را نپذیرفتند و جنگ شهر را ننگین دانستند. (ر.ک: تفسیر القمی، ج1، ص111؛ مجمع البیان،‌ج2، ص377) در اینجا توجه به این نکته لازم به نظر می‌رسد که مشورت‌های حضرت، با هدف رشد دادن پیروانش بود. اگر آنها معرفت کاملی نسبت به شخصیت پیامبر(ص) داشتند، از حضرت(ص) نظرشان را استفسار می‌کردند تا از دیدگاه او بهره ببرند.

نفوذ و تغییر رأی مردم

اصحاب در برابر رأی مستحکم پیامبر(ص) که با اصول نظامی سازگار بود می‌بایست دلیل واضح و منطقی بیاورند اما چنان که در تاریخ نقل است، دلیل مخالفان این بود که عار است که از شهر خارج نشویم؛‌ و یا جوانان گفتند: ما در جنگ بدر نتوانستیم شرکت کنیم و امروز می‌خواهیم جبران کنیم.

دلایل مخالفان نظر پیامبر(ص) متعصبانه و بی دلیل بود. سستی این حرف‌ها و بی‌اساسی ادله خروج از مدینه، نشان می‌دهد که جریان سازیی رخ داده تا واقعیتی را که در اینجا اتفاق افتاده بپوشانند و آن چیزی نیست جز تحمیل خروج از شهر بر پیامبر اکرم(ص) . اگر جنگ، در شهر اتفاق می‌افتاد، قطعاً نبرد به سود پیامبر(ص) تمام می‌شد و ضربه‌ای که باید مشرکان در بدر می‌خوردند و از آن رستند، در اینجا کامل می‌شد و سقوط شرک پیش می‌افتاد.

آورده‌اند: ابوسفیان هنگامی که به سوی مدینه می‌آمد، متوجه جاسوسان پیامبر(ص) شد و از اینکه مسلمین با شنیدن خبر حمله پر تعداد مشرکین در شهر بمانند ابراز نگرانی کرد. (المغاری،‌ج1، ص205) ولی علیرغم این مطلب، او به مسیر خود ادامه داد. آیا این مطلب نشانگر آن نیست که او پیش از جنگ، از خروج سپاه پیامبر(ص) مطمئن بوده است، به عبارت دیگر این امر که او از قبل، می‌داند برخی پیامبر(ص) را مجبور به خروج از شهر می‌کنند، حاکی از ارتباط او با عده‌ای از مسلمین ندارد؟

در جریان مشاوره دو دستگی و اختلافی بین مردم رخ داد. امثال عبدالله بن أبی بن سلول و یارانش بر ماندن در شهر اصرار داشته (المغازی، ج1، ص219؛ الطبقات الکبری،‌ج2، ص29؛‌ مجمع‌البیان، ج2، ص377) و طرفدار نظر پیامبر(ص) و عده‌ای مخالف این نظر بودند. در پایان حضرت(ص) پذیرفتند که از شهر خارج شوند. ایشان پس از اقامه نماز، به منزل رفتند تا لباس و زره بر تن کنند و سلاح بردارند و همراه ایشان دو نفر داخل شدند. (شرح نهج‌البلاغه، ج14، ص25-226) در این لحظه مردم از کرده خویش پشیمان شدند که چرا رسول‌الله(ص) را بر خروج از شهر مجبور کرده‌اند هنگامی که پیامبر(ص) از منزل خارج شدند، مخالفان جنگ شهری به نزد ایشان آمده، پشیمانی خویش را از مخالفت با نظر پیامبر(ص) ابراز کردند. اما دیگر پیامبر(ص) نپذیرفتند و فرمودند: من شما را به این امر دعوت کردم و شما آن را نپذیرفتید. شایسته نیست برای پیامبر، پس از پوشیدن زره آن را به در آورد تا زمانی که با دشمن نبرد کند. (المغازی، ج1، ص214؛ الطبقات الکبری، ج2، ص29؛ شرح نهج‌البلاغه، ج 14، ص 225-226)

در این جا، جای این پرسش است که چرا مردم نخست نظر به خروج دادند و سپس پشیمان شدند؟

آیا پاسخ این پرسش، با دو نفری که همراه پیامبر(ص) به هنگام پوشیدن زره، داخل خانه شدند. ارتباط نداشته است؟ هنگامی که این دو در بین مردم بودند، نظر مردم، خروج از شهر بود، اما هنگامی که اینها ساعتی از میان مردم خارج شدند، یک‌باره نظر مردم دگرگون شد! پس هسته مرکزی مخالفت با نظر نخست پیامبراکرم(ص) مبنی بر نبرد در شهر مدینه این دو تن بودند که چون ساعتی از میان مردم دور شدند توده مردم بر آن شدند که همان نظر پیامبر اکرم(ص) را- جنگ در شهر- برآورده سازند.

این نکته قابل تأمل است که چرا پیامبر(ص) که موافق جنگ شهری است، در این شرایط که مخالفان دست از مخالفت برداشته‌اند، از تصمیم به خروج برنگشتند؟

پیامبر(ص) می‌دانستند تغییر رأی مردم به دلیل دوری آن دو است و با ورود ایشان در جمع مردم و جوسازی مجدد، تغییر دوباره رأی مردم محتمل است و ساعتی دیگر نظرشان تغییر یافته و رأیی دیگر خواهند داد. در واقع نظریه خروج، از ناحیه مردم نبود، بلکه به آنان القا شده بود. درست همانند سال پیش که تفکر اسیرگیری در میانشان القا شد. افزون بر آن، فرمانده‌ای چون رسول‌الله(ص) نمی‌تواند هر لحظه نظر خود را تغییر دهد. همچنین باید توجه داشت که اگر پیامبراکرم(ص) در این نبرد سخت، می‌خواستند رأی خود را بدون در نظر داشتن عوامل محیطی ، (مانند نظر بدر که طراحی خود پیامبر(ص) برای حمله به کاروان بود، بنابراین خود حضرت نظر می‌دادند)؛‌ ولی اینجا، جنگ دفاعی است و نظر مدافعان نیز اهمیت دارد.

پیامبر(ص) که قلبشان برای پیروزی مسلمانان می‌تپید، با وجود مخالفت‌ مردم با پیشنهادشان، نظر القاء شده به توده را به ناچار برای خاموش کردن آتش فتنه داخلی به گاه جنگ و نبرد، پذیرفتند و فرمودند: از این پس، اگر به فرمان من باشید، پیروز هستید. (شرح نهج‌البلاغه، ج14، ص 226) گروهی به سرکردگی عبدالله بن ابی، که در پی بهانه جویی بودند، از فرمان رسول‌الله و خروج از شهر سربر تافتند و از سپاه پیامبر کناره گرفتند و با این کار، آرامش خاطر سپاه را بر هم زدند. (تفسیر القمی، ج1، ص122؛‌المغازی، ج1، ص219) این واقعه به خوبی نشان می‌دهد که جریان نفاق، چند لایه بود و هرگاه با تدبیر وحی آمیز پیامبر اکرم(ص) فتنه تفرقه افکنی خنثی می‌شد، لایه بعدی در جهت تخریب بنای نوپای جامعه اسلامی فعال می‌شد.

طمع و آزمندی، زمینه ساز نفوذ دشمن

حضرت دامنه کوه احد را برای میدان مبارزه برگزیدند؛ چون کوه‌های احد در پشت جبهه اسلام، سدی طبیعی است. هدف دشمن تهاجم به مدینه و آتش زدن آنجا نیست. تنها پیامبر(ص) را می‌خواهند. تنها نقطه ضعف احد، جبل الرمات است؛ همان کوه انشعابی از احد که تنگه‌ای را ایجاد کرده و دشمن می‌تواند از پشت آن دور بزند و پشت سر مسلمانان بیاید و خط دو طرفه شود. پیامبر(ص) نیز از این مسئله آگاهی کافی داشتند. در آن تنگه 54 نفر را گماشتند و فرمودند: این تنگه را ببندید و حتی اگر دیدید ما، مشرکین راتا مکه دنبال کرده‌ایم، این نقطه را رها نکنید و اگر هم دیدید، آنها را ما را تا مدینه عقب رانده‌اند باز این نقطه را حفظ نمایید. آرایش سپاه، همانند روز بدر بود مشرکان با سر و صدای فراوان طبل‌ها، به میدان آمدند. این سو، نه اسبی دارند و نه وسیله‌ای. طلحه بن ابی طلحه که قهرمان و علمدار مشرکان بود، پیش آمد و مبارز خواست. امیرمؤمنان(ع) پیش رفت و او و سپس برادرش را کشت. نفرات دیگری نیز پیش آمدند و پرچم سپاه شرک را به دست گرفتند که علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) همه را به هلاکت رساند. دیگر کسی نبود که علم را بردارد. علم افتاده و لشگر کفر هم نظاره می‌کند. با کشته شدن آنان و فرمان حمله پیامبر(ص) هم مسلمانان روحیه گرفتند و هم نیروهای دشمن پراکنده شدند و پا به فرار گذاشتند. زنان، بردگان، پول‌ها و طلاهای بسیاری که دشمن با خود از مکه آورده بود، همه، جا ماند. مسلمانان سراغ غنایم رفتند؛ اما مؤمنان حقیقی در حال تعقیب دشمن بودند نگهبانان تنگه که دیدند همرزمان در حال جمع‌آوری غنائم‌اند. از تنگه به زیر آمدند عبدالله بن جبیر سخن پیامبر(ص) را به آنها گوشزد کرد ولی نصیحت عبدالله سودی نبخشید. تنها دوازده تن همراه عبدالله باقی ماندند. خالد بن ولید و یارانش که در کمین تنگه بودند با آزاد شدن تنگه، پیش راندند و باقی ماندگان را به شهادت رساندند و از بالای سر مسلمانان حمله کردند. (تفسیر القمی، ج1، ص111-112؛ مجمع‌البیان، ج2، ص378) نخستین هدف دشمن، شخص پیامبراکرم(ص) است. با حمله خالد کسانی که فرار می‌کردند، بازگشتند امیرمؤمنان(ع) می‌داند که در این لحظه حساس، هدف نخست مشرکان، نخست مشرکان، شخص پیامبر(ص) است که در صحنه نبرد حضور دارد؛ از این‌رو از پیشانی جبهه به قصد حراست از وجود نازنین پیامبراکرم(ص) به سرعت، خویش را به آن بزرگوار می‌رساند که درگیر و دار معرکه هجمه خالد و یارانش از سویی و فرار بسیاری از مسلمانان، تنها و بی‌یاور مانده بودند. حضرت در این بازگشت قصد جنگ ندارد. امیرمؤمنان(ع) در جنگ بدر شما بسیاری از دشمن را از پا در آورد و زخم چندانی نخورد اما در جنگ احد، تعداد کمی را از پا درآورد و هفتاد زخم خورد؛ به گونه‌ای که هر زخمی را می‌بستند، زخم کناری سرباز می‌کرد. این زخم‌ها همان زمانی بر پیکر ایشان وارد آمد که تمام دغدغه‌اش رسیدن به وجود مبارک حضرت رسول(ص) بود و با سرعت پیش می‌رفت تا به پیامبر(ص) برسد.

پیامبر(ص) بر روی زمین افتاده بود مشرکین به اندازه‌ای به ایشان نزدیک شده بودند که با سنگ حضرت را می‌زدند، تنها ابهت پیامبر(ص) بود که به آنان اجازه نمی‌داد پیش رفته و کار را تمام کنند. حضرت تنها با سنگ دفاع می‌کردند. در حالی که پیشانی خویش را از خون پاک می‌کردند، فرمودند: جمعیتی که چهره پیامبر خود را با خون او رنگین کردند، چگونه رستگار می‌شوند. و در همین حال بر دعوت آنها به سوی خدایشان حریص بودند و این نشان از کمال عاطفه و مهر اوست؛ برای هدایت انسان‌ها به سوی سعادت و رستگاری! (ر.ک: مجمع البیان، ج2، ص385) امیرالمؤمنان(ع) که می‌دانست داستان چیست، خود را به پیامبر رساند و حلقه محاصره ایشان را به عقب راند. گروهی از مسلمانان دیدند که پیامبر زنده است، نیرویی گرفتند و ایشان را کمک کرده، از معرکه نجات دادند

شایعه کشته شدن پیامبر(ص)

در شرایط بحرانی نبرد، ناگهان فریاد برخاست که پیامبر(ص) کشته شد. مسلمانانی که در این گیرودار اندک مقاومتی داشتند، با شنیدن این خبر پا به فرار گذاشتند و همه نیروی شرک آزاد شد. شایعه کشتن پیامبر(ص) را حتی دشمن هم باور کرده بود. امر به قدری مشتبه شده بود که ابوسفیان نیز نمی‌دانست که پیامبر زنده است یا نه (شرح نهج‌البلاغه، ج14، ص244)

مطابق متون تاریخی، در چند نقطه شیطان فریاد زد:

 1. در شب پیمان عقبه در منا که پیامبراکرم(ص) با اهل مدینه قرار داد می‌بست، شیطان فریاد زد: این گروه قریش و عرب، این محمد است که می‌خواهد با اهالی یثرب برای جنگ با شما قرار داد ببندد. مشرکان بیدار شدند و به نجا حمله کردند؛‌ (تفسیر القمی، ج1، ص273؛‌ السیره النبویه، ج1، ص447؛‌ تاریخ الطبری، ج2، ص94)

2. در جلسه‌ای که تصمیم داشتند پیامبر(ص) را بکشند، شیطان در قالب پیرمردی از اهل نجد آمد و پیشنهاد داد از تمام قبایل جمع شوند تا امکان خونخواهی نباشد؛‌ (تفسیر القمی،‌ج1، ص273-275؛ السیره النبویه، ج1، ص480-482)

3. در جنگ احد، که فریاد زد: پیامبر کشته شد. (ر.ک: شرح نهج‌البلاغه، ج15، ص27. ابی الحدید فریاد شیطان در روز احد را از زبان عمر چنین نقل می‌کند: چون شیطان بانگ برآورد که محمد کشته شد، من همچون ماده بزی به کوه گریختم...) درباره ناله شیطان، باید با دیده تردید نگریست. این مطلبی است که تنها تاریخ نگاران به آن پرداخته‌اند و روایتی در این‌باره نقل نشده است. از طرفی روشن نیست که در نقل‌های تاریخی آیا واقعاً منظور از شیطان، ابلیس بوده و او این کارها راانجام داده یا اینکه باید به دنبال شیطان‌هایی از جنس انسان باشیم. در واقع هر جا در تاریخ کاری را به این صورت به شیطان نسبت دهند، باید علامت پرسشی روی آن گذاشت و آن را از پوشیده گویی مورخین برشمرد. آیا اساساً از نظر کلامی و فلسفی شیطان حق دارد این چنین ظاهر شده، در راه دین انحراف ایجاد کند؟

کسی که در احد فریاد قتل پیامبر را سر داد، قطعاً از جنس جن نمی‌باشد، به این مطلب نیز اطمینان داریم که او از مشرکین نبوده است،‌ چرا که اگر این خبر از سوی مشرکان بود، ابوسفیان در درستی یا نادرستی آن مردد نمی‌شد؛ بنابراین، این سخن را باید نفوذی‌هایی از درون مسلمانان گفته باشند که می‌خواستند این عملیات به ضرر پیامبر(ص) تمام شود.

به هر حال جنگ احد تمام شد. این جنگ وضعیتی بحرانی برای مدینه ایجاد کرد؛ چرا که مردم مدینه در شب عقبه، در منا تعهد سپرده بودند که با جان و مالشان از پیامبر(ص) حمایت می‌کنند؛ اما خلاف آن انجام دادند و در احد پیامبر را رها کرده، گریختند که خداوند متعال ایشان را مذمت و سرزنش فرمود. این بحران با عفو عمومی خداوند فروکش کرد. (آل عمران، آیه155) ضربه اساسی در جنگ احد برای پیامبر، شهادت حمزه سیدالشهداء بود.

3. نبرد حمراءالاسد

پس از نبرد احد، به پیامبر خبر رسید که مشرکان تصمیم گرفته‌اند به مدینه بازگردند و آن را غارت کنند. مشرکان از اینکه به آسانی از پیروزی قطعی خودشان دست کشیده و در حالیکه پیامبر هنوز زنده بود جنگ را رها کرده‌ بودند، پشیمان شدند. گفتند: بازمی‌گردیم و مدینه را غارت می‌کنیم. بزرگانشان را که هلاک کردیم و دلیرشان را که حمزه بود، کشتیم، چرا باز نگردیم؟ می‌رویم و اموال و زنان و دخترانشان را غارت می‌کنیم.

ابوسفیان بی‌گدار به آب نزده است. او همه توانایی‌ها و روحیات پیامبر اکرم و مردم مدینه را شناسایی کرده است. این کار نیاز به توان پشتیبانی و اطلاعاتی پیچیده‌ای دارد.

سپاهیان پیامبر(ص) به مدینه بازگشته، مشغول دفن جنازه‌ها بودند. در همین حال که اوضاع روحی مردم به هم ریخته بود، منادی پیامبر بانگ برداشت و اعلام کرد: فقط کسانی که دیروز در جنگ زخمی شدند، آماده تعقیب دشمن شوند. انصار پیامبر، در حالی که بیشترشان زخمی بودند و خون از رخم‌هایشان می‌چکید، آهنگ قریش کردند (شرح نهج‌البلاغه، ج20، ص184-185؛ تفسیر القمی،‌ ج1، ص124-125) به نظر می‌رسد اصرار به حضور زخمی‌های احد منحصراً برای نبرد حمراءالاسد، به نوعی رسوا نمودن فراریان روز احد بوده که اغلب از بزرگان مهاجرین بودند.

نقش عملیات روانی در پیشبر نبرد

مشرکان در راه بازگشت بودند که شخصی به ایشان رسید که از مدینه به مکه می‌رفت. از او اخبار مدینه را پرسیدند. گفت: محمد را و اصحابش را در حمراءالأسد دیدم. سربازانش در نهایت خشم از مدینه خارج شده در پی شمایند. مسلمانان از نتیجه نبرد دیروز سخت پشیمان‌اند. او به قدری از وضعیت روحی و روانی سپاه اسلام سخن گفت که ابوسفیان از ادامه راه منصرف شد و گفت: ما به پیروزی بزرگی دست یافته‌ایم. اگر بازگردیم، تن به شکست داده‌ایم. نعیم بن مسعود اشجعی که از تجار مکه بود، با سپاه قریش روبه‌رو شد. ابوسفیان از او پرسید: کجا می‌روی. گفت: مدینه، ابوسفیان گفت: اگر از راه حمراءالأسد بروی و با محمد و اصحابش ملاقات کنی و آنان را از تعقیب ما بازداری، من ده شتر پربار از خرما و مویز به تو می‌دهم. نعیم پذیرفت و هنگامی که به سپاه پیامبر رسید، به آنان گفت: باز گردید که هم سوگندان قریش و هر که به جنگ احد نیامده بود، با ایشان متحد شده‌اند و شما تاب رویارویی با آنان را ندارید. مسلمانان، با ایمانی استوار در پاسخ گفتند: حسبناالله و نعم الوکیل. ما پروای آنان نداریم.

از میان آن کسان که پس از زخم خوردن باز هم فرمان خدا و رسولش را اجابت کردند، آنان که نیکوکار باشند و از خدای خود بترسند مزدی بزرگ دارند. کسانی که مردم گفتندشان که مردم برای جنگ با شما گرد آمده‌اند. از آنها بترسید، و این سخن بر ایمانشان بیفزود و گفتند: خدا ما را بسنده است و چه نیکو یاوری است. (آل عمران/172-173)

جبرئیل نازل شد و رسول‌الله را گفت: بازگرد که خداوند رُعبی از شما در دل قریش افکنده و آنان برگشته‌اند.

کاروان مسلمانان، در بین راه با کاروانی تجاری برخورد کرد و خرید و فروشی با آنان کردند و سودی بردند و این چنین خداوند جزای پرهیزکاران و متوکلان را در دنیا و آخرت عطا می‌کند. (تفسیر القمی، ج1، ص125؛ مجمع‌البیان، ج1، ص447)

پس از جنگ بازگشتند، در حالی که نعمت و فضل خدا را به همراه داشتند و هیچ آسیبی به آنها نرسیده بود. اینان به راه خشنودی خدا رفتند و خدا را بخشایشی عظیم است. (آل عمران/174)

علیرضا مترصد


دشمن‌ترین مردم نسبت به کسانی که ایمان آورده‌اند، یهود و مشرکان‌اند (مائده/82)

در بیشتر کتب تاریخ موجود، آن گونه که در تشریح عملیات بدر و احد سرمایه‌گذاری و ریشه‌یابی شده، در عملیات پیامبر(ص) با یهودیان کار پژوهشی صورت نگرفته است. در تاریخ‌نگاری معمول، عملیات پیامبر(ص) با یهود همیشه نبردی کم ارزش و دست دوم است. در حالی که تمام نیروی مشرکان تنها در سه عملیات بدر، احد و خندق پایان می‌پذیرد، اما یهود تا پایان عمر پیامبر(ص) دست از مبارزه نمی‌کشد، عملیات‌های یهود از پیچیدگی خاصی برخوردار است. از پیش از تولد پیامبر(ص) تا زمان رحلت ایشان که حضرت سپاه اسامه را برای نبرد موته آماده کرده بود. بارها یهود و پیامبر(ص) رویارویی‌هایی داشته‌اند، ولی تاریخ‌نگاران به این سلسله عملیات توجه لازم نکرده و آن را بررسی نکرده‌اند.

یکی از کیدهای یهود در عملیات‌ها این بود که ضربات خود را به دین خاتم می‌زدند و سپس به گونه‌ای آن را بیان می‌کردند که گویی آنهایند که مظلومانه مورد هجوم قرار گرفته‌اند. برای اثبات این مطلب کافی است زمان حساس عملیات‌های بنی‌قینقاع و بنی‌نضیر و بنی‌قریظه و نوع عمل آنها را مورد دقت قرار دهیم.

این مطلب خود به تنهایی نشانگر آن است که در طراحی عملیات، یهود با زیرکی بسیاری عمل می‌کرد، در حالی که در عملکرد مشرکان نوعی روحیه عجولانه هویداست. باید در نظر داشت این مطلب که در نبردهای فیزیکی و روانی پیچیده علیه پیامبر اسلام(ص)، مقصر دانستن صرف مشرکان، ما را به بیراهه می‌برد و تحلیل‌های تاریخی ما را ناقص می‌کند، مناسب است برای رسیدن بهتر به حقیقت تاریخ، اتحاد مشرکان، یهود و منافقان را مدنظر قرار دهیم و از تحلیل‌های تک ‌محوری بپرهیزیم.

 بنی‌قینقاع، نخستین شورش یهود

بنی‌قینقاع، نخستین گروه یهودی است که پیمان خویش را با پیامبر خدا نادیده گرفت و با مسلمانان وارد جنگ شد.

پس از بازگشت پیامبر از بدر، در شوال سال دوم هجری یهود بنی‌قینقاع، عهد خود را شکسته، خیانت را آشکار کردند. (در خصوص این پیمان، در صفحات‌ آینده، توضیح داده خواهد شد.) پیامبر در پی آنها فرستاده در بازار بنی‌قینقاع جمعشان کرد و در جمع آنان فرمود: شما می‌دانید که من پیامبر خدا هستم... پس، پیش از آنکه حادثه‌ای مانند بدر برای شما پیش آید، اسلام آورید و مراقب باشید. یهودیان گفتند: ای محمد، به آنچه با قوم خود در بدر انجام دادی مغرور نشو که آنان مرد جنگ نبودند و اگر ما به جنگ تو آییم، خواهی دید که جنگجویانی مانند ما نیست. (المغازی، ج1، ص176؛ السیره النبویه، ج2، ص47؛ تایخ الطبری، ج2، ص172؛ اعلام الوری، ج1، ص175) این قبیله که شجاع‌ترین قبیله یهودیان به شمار می‌رفتند. (الطبقات الکبری، ج2، ص21؛ المغازی، ج1، ص178)  هیچ‌گونه کشت و زرعی نداشتند و کارشان زرگری بود؛ (الطبقات الکبری، ج2، ص21؛ انسان الاشراف، ج1، ص309) در همین اوقات، مردی یهودی از قبیله بنی‌قینقاع در بازار این قبیله، دو طرف دامن زنی انصاری را که در مغازه مردی یهودی نشسته بود با میخ به زمین چسباند، زن که متوجه کار او نشده بود به هنگام برخواستن پشتش برهنه شد و یهودیان به او خندیدند، مردی مسلمان که آنجا بود آن یهودی را به قتل رساند، یهودیان نیز بر سر او ریخته، او را کشتند و عهد با پیامبر را شکسته و به جنگ برخاسته، در قلعه‌های خویش مستقر شدند. حضرت تصمیم گرفت پاسخ این خیانت را با قدرت بدهد. مسلمانان پانزده روز آنان را در میان دژهایشان محاصره کردند تا بنی‌قینقاع ناچار به تسلیم شدند. رسول‌خدا(ص) دستور بستن همه راهها را صادر کرد و قصد مجازات جدی آنان را داشت و به گفته مورخان تصمیم به کشتن تمام آنان داشت. (المغازی، ج1، ص178؛ الطبقات الکبری، ج2، ص22؛ تاریخ الطبری، ج1، ص173) اما هم پیمانان ایشان وارد میدان شده آنقدر وساطت کردند که حضرت دست از خونشان شست و راضی به کوچاندن آنان شد. برای نمونه، عبدالله بن ابی پس از اسارت بنی‌قینقاع نزد پیامبر آمد و از آن حضرت خواست درباره هم پیمانان یهودی‌اش نیکی کند. وقتی رسول خدا به او توجهی نکرد، جسورانه دست در گریبان زره آن حضرت کرد و با تندی خواسته خود را تکرار کرد. پیامبر فرمود: رهایم کن، اما عبدالله همچنان بر آزادی بنی‌قینقاع پافشاری کرد و گفت: آیا می‌خواهی چهارصد زره‌پوش و سیصد بی‌زره را که در مواقع حساس به کمکم شتافته‌اند، درو کنی؟ رسول خدا که وضع را چنان دید، مجبور به آزادی بنی‌قینقاع شد البته اموالشان را مصادره نموده و تبعیدشان کرد. (السیره النبویه‌، ج2، ص48و49؛ انساب الاشراف، ج1، ص309؛ المغازی، ج1، ص176-180؛ تاریخ الطبری، ج2، ص173)

بنی‌نضیر، جنگ طمع‌کارانه یهود

پس از نبرد احد و بازگشت سپاهیان اسلام به مدینه، بنی‌نضیر، با سوءقصد به جان پیامبر(ص) پیمان خود را شکستند. شرایط این نبرد بسیار بحرانی بود و روحیه مردم چندان مناسب جنگ نبود. نکته مهم در این رویارویی، نقش هم‌پیمانان یهود در مدینه است که با وعده یاری یهود آنان را به مقاومت تشویق می‌کنند. (السیره النبویه، ج2، ص191؛ المغازی، ج1، ص364-368؛ تاریخ الطبری، ج2، ص225)

رسول‌الله(ص) فرمان حرکت داد. سپاه اسلام به سوی قلعه بنی‌نضیر حرکت کرد. یهودیان با دیدن رسول خدا(ص) و اصحابش، درون قلعه‌هایشان رفتند. سپاه اسلام، قلعه را محاصره کرد و این محاصره به طول انجامید. یکی از دلایل این محاصره آن بود که ارتباط یهود با منافقان مدینه که قول همکاری داده بودند،‌ قطع شود. بدین ترتیب بعد از شش روز- طبق نقل دیگری پانزده روز- محاصره و نرسیدن کمک از سوی منافقین و تخریب املاک بیرون قلعه‌شان توسط مسلمین، یهود تسلیم شد مشروط به اینکه جانشان در امان باشد و جز اسلحه، هر اثاثیه‌ای که شترشان قدرت حمل آن را دارند با خود بار کرده ببرند جالب اینکه به هنگام کوچ اجباری، زنهایشان را وادار به دف زدن و آواز خواندن نموده، نوازندگانشان نوازندگی کردند تا وانمود کنند که خوار و زبون نیستند.

منافقان مدینه، هنگام کوچ بنی‌نضیر، با ناراحتی آنان را بدرقه کردند زیدبن رفاعه در جمع بنی‌غنم، به عبدالله‌بن ابی در گوشی می‌گفت: از نبود بنی‌نضیر در مدینه وحشت می‌کنم، ولی آنان به سوی عزت و ثروت می‌روند و به سوی قلعه‌هایی بلند که مانند اینجا نخواهد بود. (المغازی، ج1، ص371-376؛ السیره النبویه، ج2، ص191-192؛ تاریخ الطبری، ج2، ص225-226)

به اتفاق مفسران و مورخان، آیات دوم تا پانزدهم سوره حشر درباره رویداد بنی‌نضیر نازل شده است؛ به گونه‌ای که ابن عباس آن را سوره نضیر نامیده است. (صحیح البخاری، ج6، ص58)

خندق، آتش یهود، جنگ مشرکان

هیئتی از رؤسای یهود بنی‌نضیر و بنی‌واثل به مکه رفته با ابوسفیان مذاکره و او را تحریک به گرد‌آوری نیرو کردند. انگیزه تحریک آنها نیز نزدیک بودن پیروزی در عملیات احد، یأس مشرکان که در جنگ بدر حاصل شده بود، تبدیل به بارقه امید شد؛ امید به اینکه می‌توانند پیامبر(ص) رااز میان بردارند. سپس همین هیئت به سراغ قبایل دیگر شبه جزیره رفته، آنها را نیز برای حمله به مدینه با خویش هم‌رأی نمودند.

در عملیات پیش نیز یهودیان بنی‌نضیر به مشرکان قول داده بودند، اما عمل نکرده بودند. اما این بار قول دادند که همزمان عملیات انجام دهند. پس از رفت و آمد فراوان، یهود، لشگر ده‌هزار نفری مشرکین که از تمام جزیره العرب جمع شده بودند و به سمت مدینه حرکت کرد. پیامبراکرم(ص) مردم مدینه را جمع کرد و نظر خواست. مردم که از مشاوره جاهلانه سال گذشته خود در جنگ احد ضربه بسیار دیده بودند. گفتند: همان یک بار که سال پیش نظر دادیم ما را بس است، حرف حرف شما باشد. سلمان (سلمان برده یک یهودی بود که با ورود پیامبر(ص) به مدینه اسلام آورده بود و طبق قراردادی که به امر پیامبر(ص) با اربابش بست، توانست با مساعدت مسلمین، ‌قیمت خود را پرداخته و آزاد شود و این نخستین حضور آزادانه سلمان نزد رسول‌الله(ص) بود. (البدء و التاریخ، ج5، ص112-113))

شایان توجه است که شهر مدینه از جانب غرب و شرق در محاصره دو رشته کوه و نام حره غربی و شرقی است، در ناحیه جنوبی هم حره جنوبی و کوه غیر موانع طبیعی این قسمت از شهروند و لذا تنها قسمتی که می‌توان از آن به شهر نفوذ نمود قسمت شمالی است که کوه احد با فاصله‌ای نسبتاً زیاد در آن قسمت قرار گرفته است.

علت اینکه در نبرد سال قبل هم، مشرکین به احد آمدند. همین نکته بود، از آنجا که احد از شهر بسیار دور بود خندق در نقطه‌ای جنوبی‌تر که بین کوه احد و کوه سلع بود حفر شد،‌ خاک خندق در سمت مدینه ریخته شد. و لشگر سه‌هزار نفری مسلمین بر دامنه کوه سلع که مشرف به خندق و سپاه احزاب بود استقرار یافت. این نحوه آرایش نظامی شاهدی روشن بر رعایت تاکتیک‌های دشمن با دیدن این مانع دریافت که این طرح از عرب نیست. پیامبراکرم(ص) سه‌هزار نیرو در مدینه بسیج کرده بود در همین زمان از داخل مدینه، بنی‌قریظه عهد خویش را با پیامبر(ص) نقض نموده و اعلان جنگ کردند. مسلمانان دیگر حتی درون مدینه هم امنیت نداشتند،‌ چرا که یهود در داخل شهر به افرادی که در سر راه خود می‌دیدند تعرض می‌کردند این اوج خیانت و سوء استفاده یهودیان از رأفت پیامبر اسلام بود و نشان از عمق کینه آنها به اسلام داشت.

پامبر(ص) فرمود: رفت و آمد کنندگان مسلح باشند زن‌ها را در قلعه‌هایی جمع‌ کردند و حسان بن ثابت که از شاعران بزرگ آن عصر بود را نزد آنان گذاشتند. در یکی از روزها، مردی یهودی به قصد تعرض در اطراف یکی از این قلعه‌ها می‌گشت،‌ صفیه عمه پیامبر(ص) به حسان گفت: از ما دفاع کن. حسان گفت: من جبهه نرفتم که نجنگم. من مرد جنگ نیستم. آن زن. شمشیر حسان را گرفت و آن یهودی را به هلاکت رساند! (تاریخ الطبری، ج2، ص241-242؛‌ السیره النبویه،‌ج 2، ص228)

محاصره بیش از بیست روز طول کشید، از طرفی داخل مدینه هم محاصره آمیز شد. به قدری شرایط سخت شد که منافقان لب به شکایت گشوده تصمیم فرار جمعی مردم از معرکه را شایع کردند.

منافقان و آنهایی که در دل‌هایشان بیماری است، می‌گفتند: خدا و پیامبرش جز فریب به ما وعده‌ای نداده‌اند و گروهی از آنها گفتند: ای مردم یثرب، اینجا جای ماندن نیست. باز گردید و گروهی از آنها از پیامبر رخصت طلبیدند. می‌گفتند: خانه‌های ما را حفاظی نیست. خانه‌هایشان بی حفاظ نبود. می‌خواستند بگریزند. (احزاب/12و13)

این حرف‌هایی بود که پشت خاکریز رد و بدل می‌شد چون سه عامل مهم وضعیت را بسیار سخت کرده بود: سرمای بهمن‌ماه؛‌ گرسنگی و ضعف پس از ماه مبارک رمضان، چرا که در ماه رمضان خندق را کنده بودند ترس از ده‌ هزار نیروی کاملاً مسلح و باران تیر، که به این سو می‌آمد. ترس و ضعف و سرما، نیرو را از پا در می‌آورد اوضاع سختی پیش آمده بود البته در آن سوی، مشرکان نیز گرفتار معرکه‌ای سخت شده بودند. آنان جنگی کوتاه مدت را پیش‌بینی کرده بودند و آذوقه‌ای اندک با خود آورده‌ بودند. اما جنگ به طول انجامیده بود. افزون بر آن ترس و ضعف و سرما دامن‌گیر آنان نیز شده بود. خداوند فرمود:

در دست یافتن به آن قوم سستی مکنید. اگر شما آزار می‌بینید، آنان نیز چون شما آزار می‌بینند، ولی شما از خدا چیزی را امید دارید که آنان امید ندارند. و خدا و دانا و حکیم است. (نساء/104)

عمروبن‌عبدود و تعداد دیگری از قهرمانان عرب، از باریکه‌ای در خندق عبور کردند، علی‌بن‌ابیطالب(ع) با چند نفر که همراهش بودند سریعاً خود را به آن باریکه رسانده و آن جا را بستند. عمرو در شوره‌زار میان خندق و کوه سلع جولان می‌داد و مبارز می‌طلبید حضرت رسول به اصحاب فرمود: کیست که با او مبارزه کند؟ هیچ‌کس پاسخی نداد؛ جز امیرمؤمنان(ع) که رهسپار میدان می‌شود. پیامبر(ص) فرمود: امروز تمام ایمان در برابر شرک قرار گرفت. عمرو در برابر چشمان حیرت‌زده مشرکان ومسلمانان با ضربت شمشیر علی(ع) از پای در‌آمد. با کشته شدن عمرو، روحیه دشمن شکسته شد. (ر.ک: تفسیر القمی، ج2، ص182؛ السیره النبویه، ج2، ص225؛ شرح نهج‌البلاغه، ج13،‌ص285)

 نقش نفوذیان پیامبر(ص) در سپاه شرک

بزرگ‌ترین متحدان قریش در این جنگ، غطفان و بنی‌قریظه بودند. ابوسفیان تصمیم گرفت هماهنگ با غطفان و بنی‌قریظه عملیات را به هر نحو ممکن آغاز کند. نعیم بن مسعود اشجعی، شبانه به سوی رسول‌الله آمد و اسلام خویش را ابراز کرد و گفت: من مسلمانی هستم که آنان از اسلام من آگاهی ندارند و با تمام این قبایل که به جنگ شما آمده‌اند، دوستی دیرینه دارم. اگر دستوری دارید، اجرا می‌کنم. پیامبر(ص) فرمود: برو اتحاد این گروها را به هم بزن.

نعیم نزد ابوسفیان رفت و گفت: شنیده‌ام که بنی‌قریظه از نقض عهد با محمد(ص) پشیمان شده و نزد محمد(ص) فرستاده‌اند که ما ده تن از اشراف قریش را به گروگان می‌گیریم و به تو می‌دهیم تا بر عهد و پیمان خویش باقی باشیم و از ما راضی شوی. نعیم مأموریت خویش را به گونه‌ای نیکو به انجام رسانید و سپس نزد بنی‌قریظه که آتش‌افروز جنگ بودند، رفت و خیرخواهی خود را ابراز کرد و گفت: اگر مشرکان عملیات را آغاز کنند و در جنگ شکست بخورند، فرار می‌کنند و به مکه می‌روند؛‌ اما شما اسیر می‌شوید و محمد(ص) همه شما را می‌کشد. گفتند: چه کنیم؟ گفت: بخواهید چند تن از رؤسای مشرکان نزد شما بیایند و همراه با شما بجنگند تا مطمئن شوید که اینها به خاطر دوستانشان به شما خیانت نخواهند کرد. او بعد شبیه این سخنان را به غطفانی‌ها گفت و مخفیانه به اردوگاه اسلام بازگشت. ابوسفیان شب شنبه، شوال سال پنجم هجری تصمیم به حمله گرفت و نمایندگانی به دژ بنی‌قریظه فرستاد و گفت: اینجا منطقه زندگی ما نیست، چهارپایان ما در حال هلاک‌اند؛ شما آماده باشید فردا کار را یکسره می‌سازیم، فرمانده بنی‌قریظه در پاسخ گفت: فردا روز شنبه است. ما ملت یهود در چنین روزی دست به کار زدند و گرفتار عذاب الهی شدند. افزون بر این، ما در صورتی اقدام به جنگ می‌کنیم که عده‌ای از بزرگان احزاب به عنوان گروگان نزد ما باشند. ابوسفیان با شنیدن این سخن گفت: نعیم درست گفته است. او خیرخیواه ماست و بنی‌قریظه در صدد خیانت‌اند. از هم پیمانی با آنان چشم پوشید و تصمیم گرفت بدون آنان به جنگ با پیامبر(ص) رود. با این تردید خللی در سپاه شرک ایجاد شد و عملیات یک روز به تأخیر افتاد. (ر.ک: تفسیر القمی، ج2، ص181-183-و185-186؛ السیره النبویه، ج2، ص229-231)

امداد الهی

شب هنگام، توفانی به پا شد. توفان خاک‌ها را به سمت مشرکان حرکت داد. چادرها را از جا کند و آتش‌ها را خاموش کرد. مشرکان پشت سپرهایشان پناه گرفتند. برخورد شن‌ها به سپرها صدای وحشتناکی ایجاد می‌کرد. مشرکان به شدت هراسیده بودند. ابوسفیان که از دستیابی به هدف نا امید شده بود، سران احزاب را جمع کرد تا تصمیم نهایی خود را بگیرند و تکلیف خود را مشخص کنند.

نقش نیروهای اطلاعات عملیات در پیروزی

پیامبر(ص) به یاران فرمودند: یکی به آن سو برود و خبری بیاورد. کسی از جا تکان نخورد. حذیفه را خطاب کرده، فرمودند: صدای مرا می‌شنوی و پاسخ نمی‌گویی؟! گفت: فدایت شوم،‌ ترس و سرما و گرسنگی مانع بود فرمود: برو از آن سو خبری بیاور. هنگامی که بازگشتی جز من با هیچ کس چیزی نگو. حذیفه، چون داخل سپاه مشرکان شد، خیمه بزرگی دید که آتشی در آن افروخته‌اند. ابوسفیان را دید که از سرما می‌لرزید. و می‌گفت: ای گروه قریش، اگر به گمان محمد، ما با اهل آسمان می‌جنگیم، ما طاقت جنگ با اهل آسمان نداریم. اگر جنگ با اهل زمین است که ما مرد جنگیم. سپس گفت: اطرافیان خود را شناسایی کنید که در میانتان جاسوسی نباشد. حذیفه میان عمروعاص و معاویه بود. فوراً از سمت راستی پرسید: تو کیستی؟ گفت: عمروعاص. از سمت چپی پرسید: تو کیستی؟ گفت: معاویه با این ترفند،‌حذیفه شناسایی نشد و کسی از او چیزی نپرسید. سپس ابوسفیان به خالد بن ولید امر کرد که تو یا من برای آوردن ضعیف‌ترها بمانیم و باقی سوار شده و بگریزند. حذیفه بازگشت و رویداد را به حضرت عرض کرد. سپاه دشمن گریخته بود و جنگ پایان یافته بود. اما پیامبر(ص) کسی را تا صبح از این جریان آگاه نساخت. (تفسیر، ج2، ص186-187؛ المغازی، ج2، ص487) این احتمال وجود داشت که ابوسفیان حذیفه را شناسایی کرده و اطلاعات غلط به او داده باشد و با انتقال این خبر از سوی حذیفه به مسلمانان، مسلمین منطقه را رها کنند، سپس ابوسفیان و سپاهیانش بازگردند و حمله کنند. پیامبر(ص) با این توصیه به حذیفه، مسلمانان را تا قطعی شدن فرار مشرکین در پشت خندق نگه داشت.

تنبیه مقتدرانه خیانتکاران یهود بنی‌قریظه

پس از فرار احزاب و اطمینان از این خبر، به فرمان خداوند، مسلمین اسلحه به زمین نگذاشته، مستقیماً به سراغ بنی‌قریظه رفتند که بر خلاف پیمان خویش، در زمان یورش دشمن، از پشت به مدینه هجوم آورده بودند سپاهیان پیامبر قلعه‌های بنی‌قریظه را محاصره کردند. این محاصره پانزده روز به طول انجامید. پس از اینکه بنی‌قریظه از محاصره به تنگ آمدند، از پیامبر خواستند ابولبابه‌بن عبدالمنذر را که از هم پیمانان اوسی آنان بود، نزد آنان بفرستد تا با او رایزنی کنند. ابولبابه در جمع پریشان یهود حاضر شد. آنان پس از یادآوری کمک‌های خود به اوسیان در جنگ‌های جاهلی و اظهار پشیمانی از پیمان‌شکنی خود با پیامبر، از او پرسیدند: آیا خواسته محمد(ص) را در تسلیم شدن بپذیریم؟ او گفت: آری، و در عین حال به گلوی خود اشاره کرد که یعنی تسلیم شدن برابر مرگ است. ابولبابه فوراً متوجه خیانت خود شد و با ناراحتی و پشیمانی از دژ بنی‌قریظه بیرون آمد و بدون اینکه نزد مسلمانان بازگردد، به مسجد رفت و خود را به ستونی بست و استغفار کرد. او هفت و یا به قولی پانزده‌ روز در گرمای شدید خود را بسته بود و می‌گفت: یا می‌میرم و یا توبه‌ام پذیرفته می‌شود. دخترش تنها در موارد ضرورت و نماز او را باز می‌کرد. تا اینکه با نزول آیه ای خداوند پذیرش توبه وی را اعلام کرد. با اینکه خطای ابولبابه می‌رفت تا بنی‌قریظه را از تسلیم شدن باز دارد، (ر.ک: تفاسیر ذیل آیه 102 سوره النبویه.) اما به نقل این هشام تهدید امیرمؤمنان آنان را بعد از حدود یک ماه محاصره از قلعه‌ها پایین کشید. علی(ع) همراه زبیر جلو رفته، فریاد زد: ای سپاه ایمان، به خدا سوگند، یا آنچه حمزه چشید، خواهم چشید یا قلعه را فتح خواهم کرد. اینجا بودکه بنی‌قریظه ترسیده، تصمیم به تسلیم گرفتند. (السیره النبویه، ج2، ص240) پس از تسلیم بنی‌قریظه، اوسی‌ها نزد پیامبر(ص) آمده گفتند: بنی‌قریظه، هم پیمان ما بودند همان گونه که بنی‌قینقاع را به خاطر خزرج بخشیدی، اینها را هم به خاطر ما ببخش، پیامبر(ص) فرمود: آیا حاضرید سعدبن معاذ را که به عنوان حکم انتخاب شده بود حاضر کنند. سعد در جریان نبرد خندق تیر خورده، شاهرگ دستش قطع شده بود و حال خوبی نداشت. سعد را حاضر کردند نخست از بنی‌قریظه درباره حکمیت خود تعهد گرفت و گفت: آیا حکم مرا خواهید پذیرفت؟ گفتند: آری. آنگاه حکم کرد که مردان بنی‌قریظه کشته شوند و زنان و فرزندانشان اسیر و اموالشان قسمت مسلمانان شود. پیامبر فرمود: این همان حکم خداوند درباره ایشان است. (السیره النبویه، ج2، ص239-240) سعد پس از این رویداد، به دلیل شدت بیماری حاصل از جنگ، به شهادت رسید. (السیره النبویه، ج2، ص250)

یهود می‌توانستند با پذیرش اسلام، اگر چه به زبان، جان خویش را از مرگ نجات دهند؛‌ اما آنان نه تنها از پذیرش اسلام که شرط سلامتشان بود، امتناع کردند؛‌ حتی حاضر نشدند بدون پذیرش اسلام، عفو و بخشش پیامبر رحمت را برای رهایی از مرگ بپذیرند. هنگامی که کعب بن اسد، بزرگ بنی‌قریظه را برای اعدام آوردند، به پیامبر(ص) گفت: اگر یهودیان مرا به ترس از شمشیر متهم نمی‌کردند، از تو پیروی می‌کردم. (المغازی، ج1، ص516) بناش‌بن قیس گفت: اگر آزاد هم بشوم، به قتلگاه قوم خود خواهم آمد تا همچون آنان کشته شوم. (المغازی، ج1، ص514) زبیربن باطا که بدون پذیرش اسلام مورد شفاعت پیامبر قرار گرفت، گفت:‌ پس از مرگ بزرگان یهود، زندگی لذتی ندارد؛ مرا به قتلگاه ببرید و با شمشیر خودم مرا بکشید. (السیره النبویه، ج2، ص243) برخی نیز بدون آنکه اسلام آورند، به جهت بالغ نبودن یا شفاعت فردی از مسلمین آزاد شدند. (السیره النبویه، ج2، ص244؛ المغازی، ج2، ص504)

پیداست که حتی مسلمان شدن نیز شرط‌ رهایی آنان نبوده است و آنان می‌توانستند با اظهار پشیمانی از توطئه، به زندگی ادامه دهند. اما حاضر به این کار نشدند و مرگ را ترجیح دادند، با وجود این، آنان اگر زنده می‌ماندند، همچنان به فساد و شورش و توطئه علیه حکومت نوپای اسلامی ادامه می‌دادند و هیچ عاقلی چنین دشمن قسم خورده‌ای را برای خود تحمل نمی‌کند. (در شماره کشتگان بنی‌قریظه میان مورخان اختلاف بسیار است ارقام مشهور، بین 600تا900 نفر می‌باشد، بعضی هم این ارقام را بیش از مقدار واقعی می‌دانند؛ ر.ک: السیره النبویه،‌ج2، ص241؛ المغازی، ج2، ص518؛ الارشاد، ج1، ص110-111؛ پیامبر و یهود حجاز، ص184-192)

صلح، پل پیروزی

در این شرایط که پیامبر(ص) خود را در میان سه ضلع مثلث یهود، مشرکین و منافقین می‌دید که به ترتیب در شمال، جنوب و داخل مدینه، مسلمین را در میان گرفته بودند، با یک حرکت دقیق، خیال خود را برای مدتی از ضلع جنوبی این مثلث شوم آسوده ساخت.

پیامبراکرم(ص) برای انجام عمره، محرم می‌شوند. به مشرکان خبر می‌دهند که رسول‌الله(ص) به سوی مکه می‌آید. آنان احساس کردند پیامبر(ص) قصد حمله به مکه را دارد. از آنجا که مشرکین آمادگی نبرد را نداشتند، هیئتی برای مذاکره فرستادند. حضرت فرمود: ما قصد عمره داریم. گفتند: نمی‌گذاریم. پیامبر(ص) فرمود: به زور وارد می‌شویم. گفتند: می‌جنگیم. همه اصحاب گفتند: یا رسول‌الله(ص) تا آخرین نفس می‌ایستیم. مشرکان که آماده عملیات نبودند؛‌ هیئتی دیگر فرستاده گفتند: اکنون وقت جنگ نیست. شما اگر وارد مکه شوید،‌ حیثیت ما شکسته می‌شود. امسال بازگردید و سال دیگر بیایید. حضرت از فرصت پیش آمده بهره گرفت و پیمان عدم تعرض به مدت ده سال را با مشرکین امضاء نمود و بدین ترتیب قدرتمندترین دشمن پیامبر(ص) یعنی جناح شرک، از مثلث سه جانبه بیرون رفت.

مطابق این پیمان، قریش و مسلمانان متعهد می‌شوند که مدت ده سال، جنگ و تجاوز را بر ضد یکدیگر ترک کنند تا امنیت اجتماعی و صلاح عمومی در نقاط عربستان ایجاد گردد. مسلمانان مقیم مکه، می‌توانند آزادانه، شعائر مذهبی خویش را انجام دهند و قریش حق تعرض، آزار و تمسخر آنان را ندارد. (ر.ک: تفسیر القمی، ج2، ص309-313)

در جریان صلح حدیبیه، بیشتر اصحاب، خصوصاً یکی از صحابه به شدت مخالف صلح بود او بر آشفت و اعتراض کرد و به پیامبر(ص) گفت: آیا تو به راستی رسول خداوندی؟ فرمود: بله. گفت: مگر ما مسلمان و آنان کافر نیستند؟ پیامبر فرمود: بله. گفت: پس چرا ما خواری و ذلت را متحمل شویم؟ پیامبر(ص) فرمود: من بدانچه مأمورم عمل می‌کنم . آن صحابی به پاخواست و به اصحاب گفت: مگر او به ما وعده نداد که وارد مکه شویم؟ پس چگونه جلوی ما گرفته شده و باید به خواری بازگردیم. اگر من یار و یاوری داشتم، هرگز تن به این خواری نمی‌دادم. (شرح نهج‌البلاغه، ج12، ص59؛‌ تفسیر القمی، ج2، ص311-312)

آیا شدت برخورد این صحابی با پیامبر(ص) در جریان صلح حدیبیه را باید به حساب تعصبات شدید او گذاشت یا اینکه حساسیت، ناشی از ارتباط و نقش او در این مثلث و درک عمیقش از نقشه دقیق پیامبر(ص) در انهدام این مثلث بوده است.

خیبر، قلعه‌ای شکست‌ناپذیر

پس از شکست یهود در مدینه چهارمین خاکریز یهود علیه پیامبر عملیاتی شد و یهود در خیبر به تجمع‌ نیرو پرداخت و خیبر را که در شمال مدینه قرار داشت، را به پایگاهی برای توطئه و حرکت‌های نظامی علیه پیامبر مبدل ساخت. یهودیان خیبر شمال مدینه را نا امن ساخته و مانع گسترش اسلام به آن مناطق بودند.

پس از شکست بنی‌قریظه، یهودیان خیبر و قبایل هم پیمان آنان با اطمینان به نیرو و امکانات خود، به خصوص قلعه شکست ناپذیر خیبر، نقشه‌ای برای حمله به مدینه طرح‌ریزی کردند. (ر.ک: المغازی، ج1، ص562-563)

اکنون مسلمانان دریافته بودند که جز با قطع ریشه‌ فساد، توطئه‌های یهود پایان نخواهد یافت. پس از صلح حدیبیه و آسوده شدن خاطر مسلمین از جبهه شرک، به فرمان پیامبر(ص) سپاه شش هزار نفری مسلمین از مدینه به سوی خیبر رهسپار شدند. قابل دقت است که عملیات خیبر در آغاز محرم سال هفتم است. عملیات نظامی در ماههای حرام از نظر اسلام ممنوع است،‌ اما دفاع جایز است. حرکت پیامبر در ماه محرم یعنی ماه ممنوعیت هجوم، نشان از دفاعی بودن حرکت دارد در حالی که نحوه بیان تاریخ، حرکت پیامبر را هجوم معرفی می‌کند. خیبر دارای دژهای مستحکم و امکانات نظامی فراوانی بود و به پشتوانه همین امکانات یهودیان گمان به شکست پیامبر داشتند و کمترین چیزی را که انتظار می‌کشیدند تضعیف و کند سازی حرکت اسلام بود یاران پیامبر، یک دژ را فتح کردند و گاه برای گشودن یک قلعه، روزها جنگیدند. با رسیدن مسلمانان به آخرین قلعه، عملیات قفل شد. این قلعه در قله کوه ساخته شده بود و دیوار بلندی داشت که در زیر آن خندقی کنده شده بود و عبور از آن ناممکن می‌نمود، پس از تلاش فراوان و نافرجام مسلمانان برای دستیابی به قلعه، پیامبر(ص) پرچم نبرد را به دست امیرمؤمنان می‌سپارد و پیروزی را برای مسلمانان به ارمغان می‌آوردند. امیرمؤمنان(ع) در قلعه را با دستان پرتوان خویش کند و آن را سپر قرار داد. (السیره النبویه، ج2، ص335) و آن‌گاه بر روی خندق انداخت تا رزمندگان از آن عبور کنند. (الارشاد، ج1، ص127)

علیرضا مترصد


موته

در ربیع الاول سال هشتم هجری، گروه تبلیغی شانزده نفره‌ای از سوی پیامیر(ص) به ذات اطلاح از اراضی شام فرستاده شد که مردم آن منطقه نه تنها دعوت ایشان را به اسلام نپذیرفته‌ بلکه به گروه اعزامی حمله کرده آنها را از دم تیغ گذراندند. خبر این واقعه را یک زخمی که در میان کشته‌ها افتاده بود و شبانه توانست از آنجا خارج شود، به پیامبر رساند مقارن این واقعه، پیامبر(ص) پیکی را به سوی حاکم بصری فرستاد، غسانیان در موته، وقتی به هویت پیک پیامبر(ص) پی بردند او را گردن زدند. پیامبر(ص) در جمادی‌الاولی همان سال، لشگر سه هزار نفری به فرماندهی جعفر بن ابیطالب و زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه به موته فرستاد که در آنجا مسلمین، با ارتشی متشکل از نظامیان رومی و قبالیل هم‌پیمان آن مواجه شد. (ر.ک: المغازی، ج2، ص752-756؛ السیره النبویه، 2، ص373)

بعد از صلح حدیبیه، یهود جناح عظیمش را از دست داد و مجبور شد آخرین تیغ خود، را از نیام در آورد. این برای بار دوم در طول تاریخ بود که یهود، در مواجهه با یک پیامبر، به سراغ ابر قدرت زمان خود، یعنی روم می‌رفت. بار اول، در عصر حضرت عیسی(ع) پیلانوس رومی را بر ضد آن حضرت وارد عمل کردند؛‌ این بار نیز هنگامی که از مشرکان مأیوس شدند، از روم کمک گرفتند. رومیان سپاه خویش را در موته حدود که هزار کیلومتر از مدینه فاصله دارد مستقر کردند. قاعدتاً یهود، پس از شکست‌های پیاپی در جلوگیری از گسترش اسلام و قلمرو آن و خروج جبهه شرک از مثلث یهود، نفاق و شرک برای نابودی پیامبر(ص) و اسلام که هر لحظه بر شتاب و رشد آن افزوده می‌شد، دست به تغییر عرصه کارزار زد.

علی رغم حضور صد هزار نفری رومیان در آن منطقه (المغازی، ج2، ص760) جنگ جدی‌ای در موته رخ نمی‌دهد؛‌ علاوه بر آن، تعداد کشته‌های اندک مسلمین در این نبرد (فقط سه فرمانده تعیین شده پیامبر(ص) و پنج مسلمان دیگر به شهادت می‌رسند (ر.ک: المغازی، ج2،ص769) و همچنین تفویض فرماندهی از سوی مسلمین به خالدین ولید، بعد از شهادت سه فرمانده منتخب پیامبر(ص) بسیار مشکوک می‌باشد.

با دقت در این نکات و وقایع بوجود آوردنده نبرد موته (که در ابتدای فصل، گذشت) این احتمال تقویت می‌شود که جبهه روم از این لشگرکشی، هدف خاصی جز محک زدن دولت نوبنیاد جنوبی نداشته است ولیکن یهود با بهره بردن از همین حرکت روم و با هماهنگی منافقین و جبهه شرک، اجراء نقشه دور ساختن پیامبر(ص) و سپاهیانش از مدینه را دنبال می‌کرده که درخلاء حضور پیامبر(ص) منافقان مدینه، دست به کودتا زده و با حمله همزمان مشرکان به مدینه پایتخت حکومت اسلامی سقوط نماید.

هوشیاری حاکم بزرگ اسلام و اتصال وی به منبع وحی، نقشه مثلث شوم را این گونه خنثی نمود که پیامبر(ص) را بدون حضور خود به آن نقطه فرستاد.

تبوک

پس از فتح مکه و طائف روم دوباره دست به لشگرکشی عظیمی در منطقه‌ای مرزی که به نسبت موته، در فاصله نزدیکترین واقع شده بود زد؛ این بار پیامبر(ص) لازم دید که خود با سپاه پرتعدادی (سی هزار نفر) به آنجا برود.

از اینکه قبل از رسیدن سپاهیان پیامبر(ص) به تبوک، رومیان از آنجا رفته بودند و مسلمین بدون هیچ‌گونه درگیری، به مدینه باز گشتند و نیز از ترور رسول اکرم(ص) که به هنگام مراجعت از تبوک، در تنگه عقبه، رخ داد. (ر.ک: المغازی، ج3، ص1042-1043؛ تاریخ الیعقوبی ج2، ص68) و نیز سوء‌قصد به جان علی(ع) که در همان زمان صورت گرفت. (ر.ک: تفسیر الامام العسکری، ص380-383؛ الاحتیاج، ج1، ص59) می‌توان این نتیجه را گرفت که در این زمان نیز ارتباط بین یهود و نفاق وجود دارد و یهود،‌ هنوز در پی اجراء نقشه کودتای منافقان برای به دست‌گیری حکومت پایگاه اسلام است.

اما این بار نیز پیامبر(ص) با گماردن امیرمؤمنان(ع) به جانشینی خویش در مدینه، که تا آن موقع در تمام نبردها ملازم رسول‌الله (ص) بود، این طرح آنها را نقش بر آب نمود.

علیرضا مترصد


آینده‌ای بس روشن و سعادت بخش و انسانی که شرّ و فساد از بیخ و بن برکنده خواهد شد، در انتظار بشریت است. این نظریه الهامی است که دین می‌کند، نوید مقدس قیام و انقلاب مهدی موعود (عج) در اسلام در زمینه این الهام است. (مرتضی مطهری،‌ قیام و انقلاب مهدی (عجل الله فرجه الشریف)، ص59)

شهادت رسول‌الله(ص)

مطابق روایات معتبر، رسول گرامی اسلام، با شهادت از دنیا رفته‌اند. (تفسیر العیاشی، ج1، ص200؛‌تهذیب الاحکام،‌ ج6، ص2) برخی شهادت حضرت را در اثر سمی دانسته‌اند که زنی یهودی در عملیات خیبر، در گوشت گوسفند کرده و به ایشان خورانده بود. (السیره النبویه، ج2، ص337-338) اما بر اشکال بزرگی که بر این نظر وارد است، فاصله چهار ساله بین عملیات خیبر تا شهادت رسول‌الله(ص) می‌باشد، آیا اثر کردن این زهر چهار سال طول کشیده است؟ و لذا نمی‌توان پذیرفت که این سم مربوط به خیبر باشد شاید در تاریخ دست برده و کلمه «خیبر» را بدان افزوده باشند تا خطی را در کوره راه‌های تاریخ گم کنند.

شهادت رسول‌الله(ص) در برهه‌ی حساس و مهمی رخ داده است. درست در زمانی که پیامبر(ص)، سپاه اسامه را بسیج کرده‌اند تا به سوی موته پیش رود و شکست پیشین مسلمین در این منطقه را جبران کند، به یک باره و بدون هیچ سابقه قبلی، حال پیامبر(ص) دگرگون می‌شود؛ اگر اسامه در این نبرد پیروز می‌شد، سد مستحکم یهود به سوی قدس فرو می‌ریخت و از سوی دیگر با شکست یهود، نفاق نیز در مدینه شکست می‌خورد و یهود، آخرین پایگاه امید خویش را هم از دست می‌داد؛ بنابراین یهود باید برای جلوگیری از فتح قدس به دست پیامبر اسلام(ص) دست به کار شود. اگر پیامبر(ص) تنها یک ماه دیگر زنده بماند و این سپاه به جنبش در آید، مرگ یهود قطعی است. اینجاست که منافقان مدینه، برای حفظ حیات خویش و یهود، پیامبر را زهر می‌نوشانند. (ر.ک: تفسیر العیاشی، ج1، ص200)

یهودیان دو چهره

گفتیم که یهود برای مقابله با پیامبر عملیاتی را در سه مرحله تعریف کرده بود:

1. ترور یا جلوگیری از پیدایش پیامبر(ص)

2. ایجاد استحکامات و موانع بر سر راه پیامبر(ص) برای جلوگیری از رسیدن ایشان به قدس، که آخرین عملیات در موته با وفات پیامبر(ص) متوقف شد .

3. نفوذ در سیستم حکومتی پیامبر(ص) در صورت تشکیل آن.

تاکنون به دو محور نخست عملیات یهود پرداخته‌ایم. اکنون می‌خواهیم چگونگی نفوذ در سیستم حکومتی پیامبر(ص) را بررسی کنیم.

یهود نسبت به اسلام، اطلاعات جامعی در اختیار دارد همانگونه که اطلاعات نبی‌اکرم(ص) را در کتب خود در اختیار دارد، ( قرآن در دو جا به این نکته اشاره دارد: بقره/146 و انعام/20) اطلاعات مربوط به جانشینان او را نیز در اختیار دارند و اهل بیت‌(ع) را همانند فرزندان خود می‌شناسد. علائم ظهور منجی آخرالزمان(عج) در کتاب‌های یهود آمده است. کتاب‌های دانیال، ارمیا، حزقیل و اشعیا سرشار از علائم ظهور امام عصر(ع) است. یهود می‌داند که بر این اساس، کار نبی‌اکرم(ص) با جانشینان او ادامه می‌یابد، بنابراین اگر این پرچمی که امروز در موته متوقف شده، به دست علی(ع) بلند شود و او این عملیات را ادامه دهد و قدس را بگیرد، گویی پیامبر(ص) آن را گرفته و فتح کرده است؛‌ پس اگر علی(ع) هم نقطه‌ای را فتح کند، دیگر آن نقطه از دست مسلمین بیرون نمی‌رود؛‌ اگر آنها توانستند نبی‌اکرم(ص) را در موته متوقف کنند، علی(ع) پس از پیامبر(ص) به این کار مبادرت کرده و به هر حال یهود شکست خواهند خورد، پس بایستی برای این شرایط نیز تدبیری بچینند؛ و این گره، جز با نفوذ دادن عواملشان، باز نخواهد شد.

یهود برای نفوذ در سازمان مسلمانان، گروهی را سازماندهی کرد و درون حاکمیت پیامبر(ص) فرستاد. این گروه که برخی از آنان را با نام منافقان می‌شناسیم کسانی بودند که در ظاهر، اسلام آوردند ولی دل در گرو آن نداشتند و درصدد یافتن فرصتی مناسب برای ضربه زدن به اسلام بودند.

قرآن در آیات بسیاری، آنان را سرزنش کرده، صفاتشان را بر می‌شمارد. به گزارش تاریخ، بسیاری از این افراد، پیش از اسلام آوردن ظاهری خویش، یا در کسوت یهودی بوده‌اند، یا با یهودیان ارتباط مکرر داشته‌اند. برخی کتاب‌ها به نام این افراد نیز اشاره کرده‌اند؛‌ (السیره النبویه، ج1، ص527؛‌انساب الأشراف، ج1، ص274-282) هر چند نام برخی دیگر را نمی‌توان در کتاب‌ها یافت‌، اما از نحوه سلوک آنان و تاریخ زندگی و چگونگی اسلام آوردنشان می‌توان به یهودی بودن یا ارتباط‌شان با یهود پی‌برد. بلاذری، از رفت و آمد اهل نفاق به کنیسه یهود خبر داده‌ (انساب الاشراف، ج1، ص277) و در جای دیگری اخبار رسول خدا(ص) را به یهودیان می‌داده اند (انساب الأشراف، ج1، ص285) به جهت یهودی بودن شماری از منافقان، رابطه خوبی میان این دو گروه در صدر اسلام وجود داشته است. تلاش عبدالله بن ابی، یکی از منافقان، در دو حادثه بنی‌قینقاع و بنی‌نضیر، نجات دوستان یهودی‌اش، دلیل دیگری بر این مطلب است.

یهود با نفوذ پیروزمند خویش در دین مسیح، مسیحیت یهود ستیز و اصلاح‌گر را به دینی بی محتوا و بی‌پایه تبدیل کرد. تلاش‌های پولس، نفوذی یهود در مسیحیت، به اندازه‌ای به بار نشست که پس از یک قرن، اثری از مسیحیت راستین بر زمین نماند. این تجربه موفق یهود، در جلوگیری از گسترش اسلام به کار یهود آمد اما آنان این بار نه پس از رسول‌الله‌(ص)، که همزمان با آغاز رسالت او، تلاش خویش رابرای نفوذ در دین اسلام آغاز کردند. از این روی میان پیامبر(ص) و همه پیامبران پیشین تفاوت اساسی وجود دارد. همین نفوذ دشمن و جلب قلوب عوام‌الناس از سوی آنهاست که پیامبر(ص) را می‌آزارد؛ به اندازه‌ای که زبان به شکوی گشوده، می‌فرماید:

ما اودی احد مثل ما اوذیت؛ (الجامع الصغیر، ج2، ص488) هیچ پیامبری همانند من آزار ندید.

عناصر نفوذی یهود در دو چهره نمایان شدند: برخی با تلاش‌های یهود پسندانه و دفاع از یهودیان، خواسته یا ناخواسته، ماهیت خویش را به دیگر مسلمانان نمایانده بودند. همانند عبدالله بن ابی، رفاعه بن زید، مالک بن ابی قوقل و...، اما برخی، وظیفه‌ای دیگر بر عهده داشتند و مأمور بودند که هرگز ماهیت خویش را ابراز نسازند و حتی با ظاهر سازی‌های دروغین تا رأس هرم قدرت نیز پیش روند. البته چنین نیست که این افراد، هیچ ردپایی از خویش به جای نگذاشته باشند؛ می‌توان در تاریخ نفوذ آنان را اثبات کرد، اما آنان توانستند کار خویش را به درستی پیش برده و همچنان قلوب عوام‌الناس را همراه خود سازند و حمایت آنان را پس از رسول‌الله(ص) به دست آورند.

از آن جا که بسیاری از یاران پیامبر(ص) تحمل و پذیرش حقیقت را نداشتند؛ بنابراین رسوا ساختن آن نفوذی‌ها نیز کاری از پیش نمی‌برد. هر چند پیامبر(ص) بارها دست به چنین کاری زده‌اند، اما تأثیر چندانی در روند تاریخ و نفوذ یهود نگذاشته است. پس از پیامبر(ص) امیرمؤمنان(ع) نیز برای رسوایی خط نفاق بسیار تلاش می‌کنند. خطبه شقشقیه امیرمؤمنان(ع) (نهج‌البلاغه، خطبه2، معروف به خطبه شقشقیه) در کوفه که شهر ارادتمندان آن حضرت می‌باشد ایراد شده است، اما حضرت پس از بیان مقدماتی، از سخن باز می‌ماند، چرا که مخاطبان ظرفیت پذیرش ندارند.

در واقع سازمان نفاق، متشکل از عده‌ای یهودی و عده‌ای قدرت طلب و عده‌ای که تنها با پیامبر(ص) دشمنند می‌باشد. بنابراین این سازمان متشکل از سه گروه: قدرت طلبان؛ یهودیان و مشرکان است.

بسیاری از مشرکان، همانند ابوسفیان، که دشمن پیامبر بود، به دروغ مسلمان شده‌اند؛ آنها به هنگامی اسلام را پذیرفتند که اسلام رشد و گسترش یافت و دیگر در آنها توان مقابله با آن نبود، در واقع با این کار اولاً جان خویش را حفظ کردند و بعد امکان دست یافتن به قدرت را در زمانهای بعد فراهم نمودند.

گروهی نیز مسلمانانی هستند که در پی قدرت‌اند، بنابراین این عده نیز قابل استفاده‌اند.

دسته سوم نیز اصالتاً یهودی‌اند و هرگز ایمان نمی‌آورند، اما ظاهراً اسلام را می‌پذیرند.

افراد این سازمان باید به اندازه‌ای قدرت و پایگاه بیابد که بتواند پس از رسول خدا(ص) قدرت را به دست گیرد به اندازه‌ای که جانشین رسول خدا(ص) را کنار زند و بر رأس هرم قدرت جایگزین شود.

اما چرا پس از حضرت رسول‌الله(ص) مردم دنبال علی‌بن ابی‌طالب(ع) نرفتند؟ چند گونه می‌توان به این پرسش پاسخ داد:

1. پیامبر اکرم(ص) اصلاً حضرت علی(ع) را معرفی نکرده بود؛ این پاسخ غلط است؛ چرا که به دلایل پرشمار و متواتر، پیامبر(ص) در غدیر خم، علی(ع) را به ولایت و وصایت منصوب کرده و فرمود: من کنت مولاه فهذا علی مولاه. ( الکافی، ج8، ص27)

مردم، علی(ع)را نمی‌شناختند؛ این نیز غلط است؛ چراکه رسول‌الله(ص) در جریانات مختلف شأن علی(ع) را به مردم معرفی نموده‌ بود، مضافاً که علی(ع) دارای چنان مناقبی بود که مردم نمی‌توانستند او را نشناسند.

3. مردم، پیامبر(ص) را قبول نداشتند؛‌ این نیز غلط است؛ چرا که توده‌های مردم مدینه، پیامبر(ص) را به گونه‌ای دوست داشتند که نمی‌گذاشتند آب وضوی ایشان به زمین بریزد و برای تبرک برمی‌داشتند. (اعلام الوری، ج1، ص221؛ مناقب آل ابی طالب، ج1، ص178)

4. در اثر نفوذی که سازمان نفاق در اصحاب پیامبر(ص) پیدا کرد، مردم، کسان دیگری را نیز به موازات پیامبر(ص)قبول داشتند و گوش به اوامرشان می‌سپردند؛ به اندازه‌ای که با پیروی از آنان،‌ از بیعت با علی(ع) سرباز زدند. این فرمانبری به حدی بود که حضرت زهرا(س) پس از پدر آزارهای بسیار دید و در راه رسوا ساختن خط نفاق و دفاع از ولایت به شهادت رسید؛ اما مردم، زبان به اعراض نگشودند و مسببین شهادت او، بر اریکه قدرت باقی ماندند. این در حالی است که دیده بودند رسول‌الله(ص) بارها دهان فاطمه(س) را می‌بوسید و می‌گفت: فاطمه پاره تن من است. هر که او را بیازارد، مرا آزرده است؛‌ (السنن الکبری، ج5، ص97) رضایت خدا در خشنودی او و خشم خداوند در خشم اوست (الامالی مفید، ص260) و یا می‌فرمود: او سرور زنان جهانیان است. (اعلام الوری، ج1، ص295-296)

علیرضا مترصد